گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

امتحانات شبیه پنیر پیتزای مرغوب کش آمدند

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ

   بدترین خصلت من سرزنش کردن خودم است. سالهاست که بابت خیلی چیزها خودآگاه و ناخودآگاه خودم را سرزنش می‌کنم. مهم نیست اگر زیاد هم مقصر نباشم. به هرحال یک نقش کوچک پیدا می‌شود که داشته باشم تا بابتش خودم را سرزنش کنم. من چیزهای زیادی از زندگی میخواهم که اکثرشان یک شی یا موقعیت عجیب خارجی نیستند بلکه کاملا به دست خودم حاصل می‌شوند. انقدر خودم را سرزنش می‌کنم و انقدر وقت هدر می‌دهم تا برای سرزنش خودم خوراکی فراهم کنم که وقت نمی کنم همین کارهای ساده را انجام بدهم! همین چیزهای ساده‌ای که از زندگی می‌خواهم.

خسته ام. دوست دارم تابستان بشود و آخرین واحد درسی ام را پاس کنم. آن وقت بنشینم خودم را سرزنش کنم که چرا درست را خوب نخواندی. چرا درست را جدی نگرفتی که دیگران جدی ات بگیرند. خسته ام و هنوز لب به جزوه روانشناسی تربیتی نزده‌ام. متاسفانه باید فردا صبح آن را امتحان بدهم. البته همه اینها بی اهمیت اند. به بی اهمیتی امتحان بافت شناسی که اگر میدانستم برایش هایپ نمی‌خوردم. چیزهای مهم تری وجود دارد مثل اینکه دحترم کمی لوس شده، به موبایل دارد عادت می‌کند و اینکه با تو بحثم شد! خسته تر از اینم که این متن را تمام کنم. حتی احساس می‌کنم نوشتنم را از دست داده ام در حالی که تخیل نویسندگی میکنم. همه چیز درباره من احمقانه است.

 

دخترمان یک سال و سه ماهه شد. خیلی زود بزرگ شد. حرف می‌فهمد و حرف می‌زند. تعطیلی امتحانات بخاطر گاز همه چیز را کسل کننده کرد. تو امتحانت تمام و شد و حالا آزمون دکترا و پروپازال داری. درست امشب که باید بیدار بمانم دلم گرفته و گریه کردم. چشمانم خواب الود اند. من چرا درست نمی‌شوم؟

  • بهمن دخت

   گفتی مگر خودش یک چیزی نداشت رویش که کاسه را تنها گذاشتی تا بیوفتد. چیزی نگفتم. باز پرسیدی و گفتم. آن جمله دردناک که حس جواب پس دادن به مافوق آدم را داشت. قبلش هم گفتی بچه داشت دست من را مک می‌زد مگر نمیدانستی گرسنه است؟ الان توی اتاق خوابیده‌ای. سرت انگار درد می‌کرد. نماندی شام بخوریم. من احساس گرسنگی می‌کنم اما مهم نیست. مهم این است که وقتی رفتی گریه کردم و احساس بدبختی. درس امتحان فردا را هم تمام نکرده‌ام و نشسته‌ام اینجا می‌نویسم. اینجا که دیگر نمی‌خوانی.

   الان رفتم نوشته‌هایت در سال 96 برای مرا خواندم. دلم لرزید. راستش دلم خواست به هم نمی‌رسیدیم و تو باز برایم می‌نوشتی یا شاید هم مرا فراموش می‌کردی. گمانم برایت ساده‌تر بود. نیاز نبود نگران خانه باشی. نیاز نبود چندجا کار کنی وقت نکنی به کارهای درسی‌ات برسی. الان همدان بودی یا توی خوابگاه. الان تلفنت زنگ زد امیدوار بودم بیرون بیایی و نیامدی. می‌گفتم. زندگی‌ات سخت نمی‌شد. مسخره است که خودم را مسبب سختی‌هایی که تحمل می‌کنی بدانم؟ البته من هم احتمالا الان اهواز بودم و هیچوقت جرئت جدا شدن از دامپزشکی را پیدا نمی‌کردم. عصر تنها می‌رفتم کارون و امشب باز هم احساس بدبختی می‌کردم. فقط دیگر نیاز نبود از گریه پیوسته دختر سه ماهه‌ام بخاطر دلدرد زجر بکشم و آن‌قدر بغلش کنم که بدنم کوفته شود.

   من از تو انتظار عجیبی ندارم. راستش حالا که فکرش را می‌کنم حاضرم هرسال به همان سختی بار اول که به این خانه آمدیم و من توی راه رسیدن به تهران کلی گریه کردم اسباب کشی کنیم ولی تو انقدر خسته از همه چیز به خانه نیایی. نمی‌دانم شاید هم انقدربی‌اهمیت کردن خودم خوب نیست. شاید کم کم برای تو بی‌اهمیت می‌شوم. مثل اتفاق تلخی که برای زندگی مادر و پدرم افتاد. می‌ترسم که از سرزنش تو می‌ترسم! منظورم این است که می‌ترسم این همه هراسم را برای اینکه مبادا سرزنشم کنی. وقتی برای چیزی که عمدی نیست سرزنشم می‌کنی اذیت می‌شوم. از من دور می‌شوی. راستش امروز هم رفتم بازی با خانم‌ها اما اصلا به تو نگفتم. باز هم نگفتم مبادا سرزنشم کنی. فردا امتحان دارم اما برایم سخت بود این دورهمی خوشحال کننده را نروم. لج کردم با خودم چون وقتی بعد آن امتحان افتضاح قبلی تصمیم گرفتم درس بخوانم تو زنگ زدی و گفتی مهمان داریم. 

   راستش هراسم بیشتر بخاطر دخترمان است. می‌ترسم این مخفی‌کاری‌های من از ترس سرزنش تو در او نهادینه شود چون فکر می‌کنم من هم این را از مادرم یاد گرفتم. همیشه می‌گفت فلان چیز را به بابا نگوییم. نه که بگوید دروغ بگوییم. می‌گفت نگو. همیشه بابا سرزنش می‌کرد. همه چیز را. حتی چیزهایی که عمدی نبود. مثلا افتادن کاسه اردورخوری در کتری یا گریه کردن بچه چون گشنه است! سعی کن مرا سرزنش نکنی یا لااقل اگر کردی و دیدی ناراحتم مرا تنها نگذار. حس می‌کنم داری از من دور می‌شوی. باور کن هنوز هم تو خانه منی. من از تو خانه نمی‌خواهم.

 

دخترمان سه ماهه شده. کنارم خوابیده. موهایش به اندازه بند انگشت در آمده. من و تو را می‌شناسد. می‌خندد و صدا در میاورد. اخیرا کمی دلدرد گرفته و بی‌تابی می‌کند. من هم با چشم اشکی دارم بینی فین فین می‌کنم. وقت نمی‌کنم به خودم برسم. احساس خستگی می‌کنم و خیلی گرسنه‌ام. دلم گرفته. لبخند تو خوشحالم خواهد کرد ولی تو توی اتاق خوابیده‌ای. مرا پیش دخترمان سرزنش نکن.

  • بهمن دخت

من حالا بعضی وقت‌ها پشیمانم

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۵ ب.ظ

کوچک است. ناتوان. نیازمند. بدنش گرم است. پوستش لطیف. شیر که میخورد همه‌ی جزئیات صورتش را نگاه می‌کنم. رگ‌های پشت پلکش، موهای مرتب و پرپشت روی گونه‌اش، گیج موهای پیشانی‌اش و لب بالایش که بین دو قسمت چیزی آویز دارد. با همه وجود دوستش دارم. قلبم ذوب می‌شود از محبتش. می‌بوسمش انگار شیره حیات به درون می‌مکم. دست‌های پوست پوستش را نوازش می‌کنم انگار انرژی زندگی می‌گیرم. برای تو هم سرشار از شگفتی ست. جوری قربان صدقه‌اش می‌روی که هرگز آن‌طور مرا صدا نکرده‌ای. کمی فقط کمی گاهی فقط گاهی حسودی‌ام می‌شود:) اما تصویر او در آغوش تو که لبخندی از سر رضایت داری واقعا زیباست.

بخیه‌ها آزارم می‌دهند، سینه‌ام هنگام شیر دادن درد می‌کند و جان انگار از تنم می‌رود. رد سوزن را حس کردم وقتی دکتر به پوستم می‌زد. غصه‌ام می‌شود که نمی‌توانم بنشینم و محکم در آغوشش بگیرم و شیرش دهم. نیم ساعت طول می‌کشد بروم دستشویی، کمردرد هم گرفته‌ام. احکام نماز توی این شرایط سخت است. بی‌خوابی مفرط دارم. شب‌ها شیر می‌دهم، درازش می‌کنم دست و پا می‌زند و بی‌تابی می‌کند، بلندش میکنم بدون اینکه بتوانم بنشینم، به خودش می‌پیچد. باز درازش می‌کنم و باز... ساعت‌ها به سرعت می‌گذرد. احساس می‌کنم همه چیز تنگ است و پرفشار. نمی‌توانم یک روز از تو دور بمانم پس توصیه دیگران اینکه دو ماه بروم شهرستان تا بچه از آب و گل در بیاید دیوانه‌ام می‌کند. مشکلات خانوادگی و کنسل شدن مهمانی و چه و چه هم حالم را بدتر می‌کند. همه چیز در عین سادگی پیچیده است.

روزهای عجیبی ست. گاهی برای لحظه‌ای پشیمان می‌شوم از تصمیمان. احساسی می‌شوم. زود گریه می‌کنم و حالم متغیر می‌شود. می‌گویند عادی است. باید تحمل کنم تا زمان بگذرد. تحمل می‌کنم. می‌گذرد. عجیب است که حتی بیشتر از قبل دوستت دارم و دلم با تو نرم می‌شود. خدا را از بابت همه چیز شکر می‌کنم‌. امیدوارم این سختی‌ها روحم را بزرگ کند.

۱۱روزگی دخترمان است. لباس‌هایش اغلب برایش بزرگ اند. تو ابرویش را سرمه کشیدی. رنگ چشمش دارد کم کم شکل می‌گیرد. زردی‌اش هم کم شده ولی متاسفانه دلپیچه دارد و امروز شاید کمتر از ۴ساعت خوابید و دائم به خودش می‌پیچید. موجود کوچک وابسته آرام و نجیبی ست که دل آدم برایش می‌سوزد:)

  • بهمن دخت

وقتی میبینم ناراحتی

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ق.ظ

   امشب دیر آمدی خانه‌. دیر و غمگین. شبیه سردار سپاه جنگی که در آستانه پیروزی بوده و شکست خورده. صدایت غم داشت. البته نشستی روی کاناپه و برای تعریف کردی که چه بر تو گذشته. فهمیدم که چرا غمگینی. کسانی عزت تو را خدشه‌دار کردند. نزدیکانت. من تلاش کردم تسکینت دهم. از هر دری رفتم راه ندادی، در بعد را امتحان کردم. سرانجام خوابیدی و ندیدی چقدر جلوی اشک‌هایم را گرفتم. 

وقتی می‌گویم نگاهم کن و تو چشم کوچک می‌کنی و می‌گویی حوصله ندارم مضطرب می‌شوم. چرا این حجم غم را به دلت راه می‌دهی عزیز من؟ چطور بشنوم که می‌گویی احساس کوچکی و بی‌پناهی می‌کنم و دلم فرو نریزد؟ چه می‌خواهند بکنند آن‌ بیچاره‌ها که دلت را شکستند؟ تو عزیزی، چرا غصه میخوری؟ پیش من، پیش خدا عزیزی که دنبال حقت بودی و حالا به احترام کسی آن را رها کردی. می‌دانم من هم چشیده‌ام گذر از این چیزها چقدر سخت است. چقدر سخت است بی‌احترامی و بی‌اعتمادی و بی‌توجهی و بی‌ادبی بستگانت را ببخشی. تو اما هر روز داری بزرگ می‌شوی. می‌دانم این هم می‌گذرد. می‌دانم دوباره می‌خندی و باز هم چشمانت از شیطنت برق خواهد زد. تو هم بدان که ذره‌ای پیش من کوچک یا ذلیل به نظر نرسیدی. به تو افتخار می‌کنم. دارم اشک غم و شادی توأمان می‌ریزم. دوستت دارم.

فکر می‌کنم دخترمان بالاخره چرخید. سکسکه‌اش را زیر دلم حس کردم. می‌خواهم وقتی موعد آمدنش رسید کنارم باشی. برایم شیرین‌زبانی کنی که دلم آرام شود. دردزایمان برایم ناشناخته است اما حدس می‌زنم این همه درد روحی که کشیدم تحملم را بالا برده باشد. تو پدر خوبی می‌شوی. من هم دارم تلاش می‌کنم حاشیه‌های ذهنت را کم کنم که حالت بهتر باشد. تو فقط من و دخترت را دوست بدار من خودم خرده چیزهای زندگی را مدیریت می‌کنم.

  • بهمن دخت

چیزهایی که ناگزیر است

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۲۷ ق.ظ

حال عجیبی ست. این تجربه دوری از تو شبیه یک کمبود بزرگ است که دائم روی دلم سنگینی می‌کند. وقتی فکر می‌کنم تو از سر کار برگشته‌ای و تنها در خانه سر می‌کنی سینه‌ام می‌سوزد. همه چیز اینجا بد پیش می‌رود. سخت می‌گذرد. خانه، همین خانه پدری حال بهم زن است. باورم نمیشود روزی دوستش داشتم و به آن احساس تعلق داشتم. تو که به میان آمدی با شوق همه چیزم را ریختم توی کارتن‌های ریز و درشتی که مامان از این‌ور و آن‌ور جور کرده بود و با اشتیاق رفتم. همه چیزم را. بارها شنیده‌ام نوعروس‌ها می‌گویند بعضی وسایلشان را خانه پدری جا گذاشته‌اند. من اما شبیه کسی که با شوق برای همیشه می‌رود ریز تا درشت را ریختم و فرستادم. همه مسخره‌ام کردند. یادت هست کارتن‌هایم را بار می‌زدی؟

   احساس عجیبی دارم. امروز در یک مهمانی صله‌رحم تا دلت بخواهد پشت سر همه حرف شنیده‌ام. حالم از خودم بهم می‌خورد. بودن در خانه پدری و تنفس این فضا مرا یاد همه بدبختی‌های زندگی‌ام می‌اندازد. این روزها یک آینه هم دارم که انگار مرا درست در سن ۱۳سالگی نشان می‌دهد، خواهرم. وقتی حرف‌های مارا نمی‌شنود و هنوز هم دارد توی گوشی ساعت‌های فراوان و مدام وقت تلف می‌کند می‌خواهم بمیرم و تمام شوم. یاد نوجوانی تباه خودم میافتم که دائم با بدترین دوست عمرم که آن زمان صمیمی‌ترین بود پیامک بازی می‌کردیم. هم‌سن‌وسال‌های فامیل که دوستان ناگزیر بودند و حواسم را پرت تباهی کردند، درست متناظرش را خواهرم دارد. میدانم که لااقل بی‌توجهی را از من یادگرفته. میفهمم که عدم درک خانواده را هم احتمالا از من یاد گرفته. حس می‌کنم تکرار من است. حالا تصور کن این بچه توی دلم وول می‌خورد و من وحشت می‌کنم که نکند باز هم تکرار شوم...

   می‌ترسم. حالم بد است. عاجز و ناتوانم. آشپزخانه شلوغ مامان مرا عصبی می‌کند. کمد شلخته‌شان، چیزهای بی‌استفاده خاک گرفته، شیر ظرفشویی که سخت باز می‌شود و مامان می‌گوید با آن مشکلی ندارد، بازی اگر گفتی امروز چقدر کار کردم بابا حالم را بد می‌کند. از اینکه می‌دانم بابا چند ده میلیون حتی به فلانی و فلانی کمک کرده که با او دعواهای عجیب کرده‌اند ولی دلم نمی‌خواهد یک ریال از او قرض کنم چون یک بابای واقعی می‌خواهم نه یک حامی مالی. از طرفی هم فکر اینکه شاید اگر پول داشتیم که ماشین بخریم الان کنارت بودم دیوانه‌ام می‌کند. از پول متنفرم. الان ساعت ۳صبح است و من توی اولین چهاردیواری زندگی‌ام که مالکش بودم یعنی اتاق وسطی خانه پدری دارم گریه می‌کنم. چرا انقدر زندگی پیچیده ست؟ می‌ترسم از خودم. از اینکه یک روز دخترم هم راه‌های اشتباه مرا برود. یا می‌ترسم از روزی که چون دوستش دارم همه‌جوره او را تائید کنم. 

   می‌ترسم از دوری تو. چرا همه خرابه‌های زندگی‌ام بی‌تو میاید جلوی چشمم؟ همه کمبودها، همه تجربه‌های تلخ. فکر می‌کنم به اینکه بی‌تو می‌توانم برگردم کنار این آدم‌ها زندگی کنم؟ واقعا نمی‌توانم. فکر می‌کنی خدا برای این احساسات تلخ ناگزیر که زندگی به آدم تحمیل می‌کند پاداشی کنار گذاشته؟ مثلا اگر به مادرت بی‌مهری کنند و نتوانی کاری کنی؟ یا اینکه بزرگتری چیزی بگوید و نتوانی جوابش را بخاطر احترام بدهی؟ یا سکوت مقابل توقعات دیگران؟ دلم دارد می‌ترکد. متنفرم از اینکه توضیح بدهم چرا رشته‌ام را عوض کردم، یا اینکه چرا نمیخواهم برای بچه کمد بخرم. متنفرم که یک نفر به من بگوید باید بیشتر طلا می‌خریدی. راستش الان از همه حتی خودم متنفرم. جز تو. دلم برای تو تنگ شده‌است و دلم برای این انسان توی شکمم می‌سوزد. فکر می‌کنم مادرش یک ناتوان ناگزیر است که سعی می‌کند با چیزهایی که نمی‌شود تغییرشان داد بسازد. دلم برای تو تنگ شده است. چرا وقتی می‌دانستم فاصله بین ما دشوار است باز اینجا ماندم؟ از همه چیز اینجا متنفرم. اگر تو را نداشتم چه بر سر من میامد؟

   من مانده‌ام خانه پدری تا یک هفته بعد از اینکه تو رفتی با قطار برگردم تهران همراه مامان و خواهرم. چون مامان عمل کرده. چون من باردارم. همه چیز علی‌رغم مقاومت و لبخند تصنعی من دلگیر است.

  • بهمن دخت

خردادماه دومین سال زندگی‌مان

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

   من حدودا چهار ماه دیگر مادر می‌شوم. همین حالا هم مادرم. یک انسان توی دلم تکان می‌خورد. اما تو به گمانم همان چهار ماه دیگر پدر شوی. وقتی دخترت را بیاندازم توی بغلت. چرا این را می‌گویم؟ چون هنوز بلد نیستی این دختر اضافه شده به زندگیمان را دوست داشته باشی. همین حالا پشت هم لگد زد. یک دختر. احساس می‌کنم قرار است دوباره متولد بشوم اما دیگر سرنوشتم در کنترل من نیست! می‌خواهم به خودم نگاه کنم که بزرگ می‌شود. روز به روز. ساعت به ساعت. برایش کتاب بخوانم. بلند بخندیم. با یک پیراهن گلدار بدود. صدایم کند. چه هدیه عجیبی ست یک نوزاد. یک دختر. 

   خودم را سرزنش نکردم وقتی صدای قلبش مرا به وجد نیاورد. اما در ماه چهارم وقتی هنوز اثری از حرکاتش نبود و تهوع و ویار بارداری هم رفته بود، شاید حتی فکر می‌کردم آیا واقعا بچه‌ای این تو هست؟، روی صفحه مانیتور سونوگرافی یک جمجمه دیدم که چانه پهنی شبیه تو داشت. لبخند زدم. موهای لخت مشکی دخترت را میتوانم تصور کنم. تخیل می‌کنم که چشمانش شبیه توست. باورت می‌شود خانواده دو نفره‌مان سه‌تایی شده؟ نه تو هنوز این دختر را حس نمی‌کنی. حتی وقتی راه می‌روم و برایش شعر می‌خوانم به شوخی حسادت می‌کنی. اما من تخیل می‌کنم که این دختر را دوست خواهی داشت. وقتی هجده سالش شد، وقتی بزرگ شد و ریشه‌هایش محکم شده بود به او لبخند می‌زنی. پدری خواهی بود دور از سنت‌های دست و پا گیر. مهربان و همراه، البته اگر امیدوار باشیم که بچه مرا لوس نکنی. دختر من نباید لوس بشود. 

   حدود دو هفته هست از تست مثبت کرونای تو گذشته و ما قرنطینه بودیم. من نگران بچه بودم وقتی سرفه می‌کردم. یک روز تلخ در بیمارستان داشتیم برای چکاپ من که آنقدرها هم حالم بد نمی‌شود وقتی حالا به آن فکر می‌کنم. دوستت دارم. بخصوص دیشب که نگاهت می کردم و درونم چیزی تکان خورد. امیدوارم دخترت را دوست بداری. هیچ چیز، هیچ چیز جای محبت پدر را برای دخترش نمیگیرد. هیچ چیز. هیچ چیز.

  • بهمن دخت

شب در اتوبوس

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

برگ‌های پاییزی ریخته در حیاط را جارو کردم. نارنجی، یک دریا نارنجی. چنارهای حیاط خانه پدری دیگر جذاب نیستند. بعد یک سال و یک فصل استعاره‌های عاشقی عوض می‌شود. اصلا عاشقی عوض می‌شود. جایش را به محبت می‌دهد به یک نفوذ آرام از دوست داشتن. اینطور که من میدانم تو گل‌گاو‌زبان را با آب‌لیمو میخوری، وقتی اُپن شلوغ است بی‌حوصله می‌شوی و نباید نوک انگشت شست جورابت را چک کنم بلکه کف جورابت سوراخ می‌شود درست برخلاف من. عشق می‌شود شبیه حسن یوسفی که آفت پنبه‌ای می‌زند و باید مدتی یکبار آن را با آب و مایع ظرفشویی پاک کنم نه یک چنار محکم و بلند که گنجشک رویش می‌نشیند. یا اینکه تو میگویی یک‌جایی خوانده‌ای نباید به گنجشک ‌ها در پاییز و زمستان غذا داد چون این اکوسیستم را بر هم می‌زند!

خانه پدری کوچک و تنگ می‌شود و من بارها می‌گویم که باید از این مخروبه کوچ کنید. اینکه در اولین اتاق اختصاصی عمرم کنار هم می‌خوابیم و قفسه کتاب پله‌ای محبوبم که سفارش ساختش را داده بودم و پایتخت اتاقم بود هم خالی آنجاست، حسی را در من ایجاد نمی‌کند. تعلق من به جای دیگری ست. وقتی میخندی صدای تو مثل مسکن دردهای بی‌درمان می‌شود. شوخی‌هایت یا اینکه در کاری کمکم می‌کنی. شاید برایم گل نرگس نخری یا در شبکه‌های اجتماعی مثل خیلی‌ها حرف عاشقانه برایم ننویسی، اما همین که با چندتا نان باگت از در میایی یا وقتی چیز سنگینی دستم است آن را از من میگیری دلنشین است. اینکه نگاهت می‌کنم و می‌دانم دوستم داری دلنشین است. اینکه من زود غذایم را میخورم و می‌نشینم تا تو آرام آرام بجوی و تمام کنی دلنشین است. 

بله من شدم خانم خانه‌داری که بلد است قورمه‌سبزی درست کند و مامان هم برای پخت حلیم عروش گذاشته توی نایلون آذوقه‌اش که حالا زیر پای من است. اتوبوس گرم است. ما از خانه پدری برمی‌گردیم. عزیزجون به کرونا مبتلا شد و از دنیا رفت و هیچوقت خانه ما را ندید. حالا به تهران برمیگردیم. احتمالا ۷صبح می‌رسیم. من دانشجوی روانشناسی شده‌ام. دلم برای عزیزجون تنگ می‌شود اما سعی می‌کنم به مرگ عمیق فکر کنم. همیشه سعی می‌کردم به مرگ عمیق فکر کنم. قبل از رفتن عزیزجون میگفتم گنجشک اگر روی چنار ننشیند غمگین است اما خب دنیا ادامه دارد. حالا می‌ترسم. چطور می‌شود در آغوش تو به مرگ فکر کنم و دلم نلرزد؟

در سال دوم زندگی شاید هیجان دیدار بعد از فراق طولانی به باز کردن در برای مردی که از صبح خانه نبوده تقلیل پیدا کند اما چیزی که عوض نمی‌شود لبخند است وقتی به او عمیق می‌نگری. شاید بهانه کمی برای نوشتن نباشد اما قحطی کلمه نیست. این که دوستت دارم خودش کافی ست.

ممنونم از دو نظری که ماه‌ها پیش برای من اینجا گذاشتید و حالا دیدم. اینجا می‌نویسم شاید برسد به دست دومین نوه‌ام یک روز پاییزی وقتی دیگر در دنیا نیستم:)

  • بهمن دخت

تو

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

دیشب فهمیدم مدام وسط فیلم‍ها به تو نگاه می‌کنم. یک لحظه برایم عجیب بود. بعد که دوباره نامودآگاه به تو نگاه کردم دریافتم که من عاشق عکس‌العملت هستم. اصلا از خیلی چیزها لذت می‌برم بخاطر اینکه واکنش تو را ببینم.

  • بهمن دخت

خُنُک آن

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ

کلاه روی سر کشیده‌ای و گوشه هال خوابیده‌ای. 

فکر می‌کنم چقدر تا بینهایت دوستت دارم. فکر می‌کنم چقدر تمایل دارم همه چیز را کنار بگذارم و بی‌دغدغه برایت فرنی درست کنم.

  • بهمن دخت

وقتی می‌گویی احساس افسردگی می‌کنی

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ

بعضی قصه‌ها درست از آنجایی شروع می‌شوند که به نظر می‌رسید تمام شده‌اند!

 

گاهی تو افسرده‌ای و گاهی من گریه می‌کنم طوری که انگار تمام غم دنیا روی دلم باشد.

  • بهمن دخت