گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

بلند بلند فکر کردن با تو

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ
بعضی وقت‌ها می‌ترسم از رسیدن. تو هم اگر جای من بودی و این حمله‌های فکری را تحمل می‌کردی شاید می‌ترسیدی. می‌ترسم تو هم در نظرم خراب شوی. ترسناک است. بعدش امید از جریان زندگی شخصی‌ام رخت می‌بندد. من می‌مانم و خودم. به این فکر می‌کنم که اگر به تو نرسم می‌توانم بگویم یک نفر بود پر از خوبی و نشد رسیدن اما اگر برسیم و تو مثلا تغییر کنی دیگر هیچ چیز ندارم. احمقانه نیست؟ به رویم بیاور. بگو که چقدر این فکرها مسخره است. سرزنش کن مرا. لایقش هستم.
   شبیه بچه گربه‌ای تنها که در سرما گوشه‌ای افتاده، فکرم و دلم می‌لرزد. تشنج می‌کند حتی. می‌زنم زیر گریه از این فکرهای بیمار. سینه‌ام می‌سوزد. مدتی هم هست که حس می‌کنم معده‌ام می‌سوزد. سوزش‌اش زیاد نیست اما خب وقتی حالم بد می‌شود می‌سوزد. 
   حس می‌کنم به سم قوی آلوده شده فکرم. کارهایم هم به شدت احمقانه است. می‌نشینم کنار بقیه پشت سر خانوم فلانی و فلان شخص حرف می‌زنم توی سلف. می‌خندم به حرف‌هایی که درباره کانال کراش می‌زنیم. باورت می‌شود؟ بعد پول بی‌زبانم را می‌دهم می‌روم تور عکاسی و با چیزهایی مواجهه می‌شوم که چندشم می‌شود. دختر و پسرهای سرخوش توی اتوبوسی که پرده‌هایش تماما کشیده شده و تمام باندهایش با آخرین ولوم صدا روشن اند، می‌رقصند. 
   البته راستش نباید بد بین بود. چیزهای خوبی در من هست که این اواخر کسبشان کردم. البته ازشان بگذریم. داشتم می‌گفتم که حس مسموم بودن دارم. مثلا امروز از کیف آن دختر ترم بالایی خوشم آمد و پیش خودم گفتم اینطور کیف‌ها چقدر با چادر خوب به نظر می‌آیند. اه. یا اینکه کلی پول دادم آن کت مشکی را خریدم که روی پیراهن مشکی‌ام بپوشم برای سوارکاری. هنوز هم نمیفهمم چرا بعد آن همه سبک سنگین کردن آخرش رفتم خریدمش! 
   یا اصلا عصبانی می‌شوم وقتی به این فکر می‌کنم که می‌توانستم بروم شنا با هر جلسه هزاروپانصدتومان آن‌وقت رفتم سوارکاری. دارم چه می‌گویم؟ فکرهای توی سرم را. اگر روزی به هم برسیم شاید مجبور شوی گاهی این بلند بلند فکر کردن مرا تحمل کنی. اگر تحمل نکنی احتمالا به شدت از هم فاصله می‌گیریم که وحشتناک است.
   داشتم می‌گفتم که گاهی می‌ترسم از رسیدن. راستش الان در شرایطی هستم که از خیلی چیزها می‌ترسم. چند وقت پیش که لا‌به‌لای غذا پختن به این دقت کردم که آموخته‌های مامان را برای اداره زندگی دارم خیلی خوب پیاده می‌کنم، حس کردم واقعا بزرگ شده‌ام. اما این ترس‌ها گاهی مرا می‌ترساند! نکند هنوز به اندازه کافی بالغ نیستم؟
   به همه این‌ها آناتومی را هم اضافه کن. درسی که دیوانه کننده و طاقت‌فرسا شده. باید ساعت‌ها برایش وقت بگذارم که به حالت دلخواهم برسم در فهم و درک آن اما حوصله‌اش نیست. سر کلاس معمولا چیز زیادی نمی‌فهمم. حواسم سریع پرت می‌شود و تمرکزم می‌رود. اسم‌های متعدد هم یادم نمی‌ماند و مثلا وقتی استاد از من می‌پرسد که این چیست و مثلا به یکی از حفرات جمجمه اشاره می‌کند ممکن است حتی یک گزینه ام برای پاسخ دادن نداشته باشم که شک کنم اشتباه است. وقتی می‌بینم بقیه اینطور نیستند هم اذیت می‌شوم. فکرش را بکن، من دارم خودم را با بقیه مقایسه می‌کنم!
   دلم برای کیشمس می‌سوزد و فکر می‌کنم که کاش بشود کمکش کرد! با سحر شوخی می‌کنم. چندتا فحش افتاده روی زبانم ( این احتمالا متعجبت کند ). خیلی خیلی خیلی کم کتاب می‌خوانم. این ماه هم تمام پولم را خرج کردم. گاهی در اوج کار و مشغله با بچه‌ها ورق بازی می‌کنم! هنوز هم فکرها پشت سر هم به من حمله می‌کنند. 

خوشحالم که می‌توانی مرا اینگونه عریان بخوانی...
  • ۹۶/۱۱/۲۸
  • بهمن دخت