گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

۲۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

خسته و خواب آلود

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ

   بعد تعطیل شدن فردا و حوصله آناتومی خوندن نداشتن لازمه که باز بگم،

بد عادت شدیم رف 😓

  • بهمن دخت
تا حالا کُنار خورده‌ای؟ من که نخورده‌ام. اسمش هم به گوشم نخورده بود تا پیش از اینکه بیینم میوه‌های کوچکی به اندازه نخود به رنگ سبز تا نارنجی، زیر درخت روی زمین ریخته‌اند. شبیه منظره درخت‌های توت خودمان که زیرش همیشه پر از توت له‌شده است. ظهر پشت بیمارستان و جلوی بوفه نشسته بودم روی آن نیمکت قرمز که پشتش به جایگاه اسب‌هاست. به کنار‌های ریخته شده توی باغچه نگاه می‌کردم. صحنه زیبایی بود بعد از خواندن وبلاگت. جالب نیست که این همه چیز غریب توی دنیا هست که تا به حال اسمشان را هم نشنیده‌ایم چه رسد که دیده باشیم؟
   فکر کردم به تو، فکر می‌کنم به تو. حتی گاهی وسط کلاس آناتومی، کلاسی که اگر چند ثانیه حواست پرت شود کلی مطلب از دست می‌دهی که تا یادشان نگیری بعدی‌ها را نمیفهمی. فکر می‌کنم که چقدر همه چیز می‌تواند بکر و دور از تصور پیش برود. چیزی فرای همه‌ی فکرهای خوب و بدی که توی سرم وول می‌خورند. کاملا بکر و دور از دست‌درازی ذهن. البته این را که گفتم خیال نکنی ذهن من از این فکرها به این سادگی آزاد می‌شود، نه. در واقع دارم هسته درونم را تحویلت می‌دهم. دارم برایت دایسکشن عمقی می‌زنم دلم را. بافت‌های رویش را نبین. درونش چیز دیگری ست.
   بهتر است صبر کنیم. همه چیز خوب می‌شود البته همین حالا هم بد نیست.
  • بهمن دخت

بلند بلند فکر کردن با تو

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۳۶ ب.ظ
بعضی وقت‌ها می‌ترسم از رسیدن. تو هم اگر جای من بودی و این حمله‌های فکری را تحمل می‌کردی شاید می‌ترسیدی. می‌ترسم تو هم در نظرم خراب شوی. ترسناک است. بعدش امید از جریان زندگی شخصی‌ام رخت می‌بندد. من می‌مانم و خودم. به این فکر می‌کنم که اگر به تو نرسم می‌توانم بگویم یک نفر بود پر از خوبی و نشد رسیدن اما اگر برسیم و تو مثلا تغییر کنی دیگر هیچ چیز ندارم. احمقانه نیست؟ به رویم بیاور. بگو که چقدر این فکرها مسخره است. سرزنش کن مرا. لایقش هستم.
   شبیه بچه گربه‌ای تنها که در سرما گوشه‌ای افتاده، فکرم و دلم می‌لرزد. تشنج می‌کند حتی. می‌زنم زیر گریه از این فکرهای بیمار. سینه‌ام می‌سوزد. مدتی هم هست که حس می‌کنم معده‌ام می‌سوزد. سوزش‌اش زیاد نیست اما خب وقتی حالم بد می‌شود می‌سوزد. 
   حس می‌کنم به سم قوی آلوده شده فکرم. کارهایم هم به شدت احمقانه است. می‌نشینم کنار بقیه پشت سر خانوم فلانی و فلان شخص حرف می‌زنم توی سلف. می‌خندم به حرف‌هایی که درباره کانال کراش می‌زنیم. باورت می‌شود؟ بعد پول بی‌زبانم را می‌دهم می‌روم تور عکاسی و با چیزهایی مواجهه می‌شوم که چندشم می‌شود. دختر و پسرهای سرخوش توی اتوبوسی که پرده‌هایش تماما کشیده شده و تمام باندهایش با آخرین ولوم صدا روشن اند، می‌رقصند. 
   البته راستش نباید بد بین بود. چیزهای خوبی در من هست که این اواخر کسبشان کردم. البته ازشان بگذریم. داشتم می‌گفتم که حس مسموم بودن دارم. مثلا امروز از کیف آن دختر ترم بالایی خوشم آمد و پیش خودم گفتم اینطور کیف‌ها چقدر با چادر خوب به نظر می‌آیند. اه. یا اینکه کلی پول دادم آن کت مشکی را خریدم که روی پیراهن مشکی‌ام بپوشم برای سوارکاری. هنوز هم نمیفهمم چرا بعد آن همه سبک سنگین کردن آخرش رفتم خریدمش! 
   یا اصلا عصبانی می‌شوم وقتی به این فکر می‌کنم که می‌توانستم بروم شنا با هر جلسه هزاروپانصدتومان آن‌وقت رفتم سوارکاری. دارم چه می‌گویم؟ فکرهای توی سرم را. اگر روزی به هم برسیم شاید مجبور شوی گاهی این بلند بلند فکر کردن مرا تحمل کنی. اگر تحمل نکنی احتمالا به شدت از هم فاصله می‌گیریم که وحشتناک است.
   داشتم می‌گفتم که گاهی می‌ترسم از رسیدن. راستش الان در شرایطی هستم که از خیلی چیزها می‌ترسم. چند وقت پیش که لا‌به‌لای غذا پختن به این دقت کردم که آموخته‌های مامان را برای اداره زندگی دارم خیلی خوب پیاده می‌کنم، حس کردم واقعا بزرگ شده‌ام. اما این ترس‌ها گاهی مرا می‌ترساند! نکند هنوز به اندازه کافی بالغ نیستم؟
   به همه این‌ها آناتومی را هم اضافه کن. درسی که دیوانه کننده و طاقت‌فرسا شده. باید ساعت‌ها برایش وقت بگذارم که به حالت دلخواهم برسم در فهم و درک آن اما حوصله‌اش نیست. سر کلاس معمولا چیز زیادی نمی‌فهمم. حواسم سریع پرت می‌شود و تمرکزم می‌رود. اسم‌های متعدد هم یادم نمی‌ماند و مثلا وقتی استاد از من می‌پرسد که این چیست و مثلا به یکی از حفرات جمجمه اشاره می‌کند ممکن است حتی یک گزینه ام برای پاسخ دادن نداشته باشم که شک کنم اشتباه است. وقتی می‌بینم بقیه اینطور نیستند هم اذیت می‌شوم. فکرش را بکن، من دارم خودم را با بقیه مقایسه می‌کنم!
   دلم برای کیشمس می‌سوزد و فکر می‌کنم که کاش بشود کمکش کرد! با سحر شوخی می‌کنم. چندتا فحش افتاده روی زبانم ( این احتمالا متعجبت کند ). خیلی خیلی خیلی کم کتاب می‌خوانم. این ماه هم تمام پولم را خرج کردم. گاهی در اوج کار و مشغله با بچه‌ها ورق بازی می‌کنم! هنوز هم فکرها پشت سر هم به من حمله می‌کنند. 

خوشحالم که می‌توانی مرا اینگونه عریان بخوانی...
  • بهمن دخت

خیال و خواب

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۴۱ ق.ظ

شنیدن چندباره صدایت فردا توی راه تصویر قشنگی ست...

حالا هم وقت خیال است و بلکه خواب مارا ببرد.

  • بهمن دخت

چیزهای دوستداشتنیِ تو

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ق.ظ
تو یقینا شاعری. شاعر آرام و دوستداشتنی که ادعایی ندارد. برای من تو حتی اگر یک بیت هم نگویی شاعری. شعر که فقط وزن و قافیه نیست. اما خودمانیم دیگر، من شاعر بودن را در تو زیبا می‌بینم ( جمله زیادی ادبی شد. انقدر عمیق درباره تو حرف زدن سخت است :) ) کیف می‌کنم با هر بیت و هر مصرع و هرغزل. گاهی تا سقف آسمان صعود می‌کنم با شعرت. در یک جمع ایده‌آل وقتی از تو بگویم یکی از جمله‌ها همین است که: شاعره، مثل خودم. البته قسمت اول را محکم و با قطعیت می‌گویم و بعد ویرگول را آرام و نامفهوم. 
   مامان عکس‌هایت را می‌دید. گفت چقدر جالب. سوار اسب شده‌ بودی توی عکس. گفت چقدر شبیه. من چشم‌هایم برق زد و هزارتا شباهت با تو توی سرم پیچید که نمی‌توانستم به مامان بگویم. یکیش این بود که تو شاعری یا لااقل شعر دوست داری.
   اینکه تو شاعری برای من از خیلی چیزها مهم‌تر است. اینکه شاعر بمانی از خیلی چیزها دوستداشتنی‌تر است. شعر که فقط وزن و قافیه و کلمه نیست. آن‌ها هم خوبند، دلچسب اند، اجتناب‌ناپذیرند اما شعر یک مفهوم است و شاعر کسی‌ست که به بروز این مفهوم تن می‌دهد. با شعر همه چیز زیباتر و لطیف‌تر می‌شود جان‌من. شعر زندگی کنیم، شعر بخوانیم، شعر بگوییم.
   البته اگر تو حوصله نداشته باشی کلمات را ردیف کنی پشت هم، احتمالا من باز هم به تو می‌گویم شاعر و در یک جمع ایده‌آل می‌گویم که شاعری. اگر هم از من بپرسند در چه وزن و قالبی شعر می‌گویی، می‌گویم زندگی.

+ فایل صوتی فرمت عجیبی داشت. باز نشد.
  • بهمن دخت

شعر زندگی کردن

پنجشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۵ ق.ظ

نخود خانوم


حالا نخود خانوم را به تو معرفی می‌کنم. پروسه نامگذاری او به این شکل بود:

اول دیدمش کنار بقیه گربه‌ها که کوچکترین بچه‌گربه بود و دیدم که چطور از بقیه می‌ترسید. یکی دو روز موش صدایش کردم. بعدش فکر کردم که یک گربه چقدر ممکن است بدش بیاید که اسمش موش باشد! پس همینطوری به زبانم آمد و گفتم نخود. شاید چون نخود نماد کوچک بودن است.

:)

  • بهمن دخت
یه کم فکر کردم، یه گشتی هم تو نت زدم. ولی معذب بودم. انتخاب اسم برای هر چیزی که به خودم مربوطه کاملا شخصیه و تا از اسمی روی یه چیز لذت می‌برم انتخابش می‌کنم. ولی وقتی برای شخصی دیگه انتخاب می‌کنی یه مقدار سخته. اول خواستم لیست پیشنهادی بدم ولی بعد تصمیم گرفتم که بگم اگه مال من بود اسمش رو می‌ذاشتم: پریشان.
   ولی احتمالا تاحالا به اسمش فکر کردی و گزینه‌هایی داری. بهتره هرچی که دلت میگه بذاری
:)


یه کم اخمو و غرغرو به نظر میاد ولی خوشگل و مهربونه :)

+ ایده اسم از در هم بودن ریشه‌ها برداشته شد.
  • بهمن دخت

تنها لا به لای کتاب‌ها و البته تو

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۴ ب.ظ

از کنار غرفه انتشارات بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق رد می‌شدم، زل زدم به تابلوش خندیدم و چشم ازش بر نداشتم. مسئول غرفه جوری نگاهم می‌کرد انگار دیوانه‌ام. نیستم؟


+ روزهای خیلی خیلی شلوغ و خسته. تو اما شعر بخوان برایم. بخوان.

  • بهمن دخت

حاصل زیاد فکر کردن به چیزی

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۴۸ ب.ظ
استاد قطب‌الدین به شکل عجیبی شبیه مادر تو به چشمم می‌آید
:)
  • بهمن دخت

بالاخره اهواز به تهران نگاه کرد و شبیهش شد

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۴ ق.ظ

بارون اومد:)

بارون زندگی من، به این اهواز خشکِ گردوغباری ببار.

  • بهمن دخت

لبخند عمیق و تامل درباره این فاصله بلاتکلیف

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ب.ظ
راستی از کی من انقدر راحت نوشتم برای تو؟ انقدر بی حفاظ. درست بعد از کدام کلمه و کدام جمله و کدام نوشته؟ نمی‌دانم...
  • بهمن دخت

عجیب نیست این حجم از احساس ت ع ل ق به ت و ؟ در این شرایط کمی عذاب‌آور است.

  • بهمن دخت

آنچه از دست ولنتاین می‌کشیم

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۵ ب.ظ
یک روز اگر تصادفی روز ولنتاین برایم یک شاخه گل خریدی، اخم می‌کنم و می‌گویم آن را نمی‌خواهم...
:|
  • بهمن دخت

هوای بد اهواز هم می‌خواهد ما بهم برسیم.

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۰۹:۳۵ ب.ظ
به بچه‌ها میگم:
نه دیگه فایده نداره. این هوا مجبورم کرد زودتر ازدواج کنم برم.

:)
  • بهمن دخت

نوشته شده در کسالت‌بارترین ساعت دیروز

سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ق.ظ
آمار البته درس خسته کننده‌ای نیست اما من حالا خسته‌ام. حوصله‌ام حسابی سر رفته است. تو می‌آیی در خاطرم مدام. تو. به این فکر می‌کنم که احتمالا حالا با اشتیاق سر کلاس مورد علاقه‌ات نشسته‌ای. چرا من خودم را دائم با تو مقایسه می‌کنم؟ این چیز خوبی ست؟ شاید یک رقابت سالم بشود از آن بیرون کشید. رقابت سالم و دوست‌داشتنی من و تو :) چقدر این روزها به تو فکر می‌کنم... کی به من می‌رسی که منتظرم... 
   حالا در کسالت‌بارترین ساعت ممکن در روز، تو تنها راه حلی. اگر بدانی که چقدر مطمئن به تو فکر می‌کنم... ترسناک است اما ارزشش را دارد.
  • بهمن دخت

در نبودت به خیالاتِ تو معتاد شدم

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ
دلم می‌خواست همین امشب با من بودی. قدم می‌زدیم لب کارون بی‌جان و برایم شعر می‌خواندی. یک شعر عاشقانه بلند. من لبخند می‌زدم، لبخند عمیق. همه چیز اینطوری قشنگ‌تر بود و قابل تحمل‌تر.


چیزی که برای نوشتن نداری خیال کن.

+ عنوان خودم.
  • بهمن دخت

ای سکوت ای مادر فریادها

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۸:۵۹ ب.ظ

یکی از راه‌های خارج کردن آدم‌ها از سکوت این است که به زبان و لحن و لهجه‌ای حرف بزنیم که آن‌ها نمی‌فهمند. آن‌وقت مجبورند بپرسند: چی گفتی؟ نفهمیدم.

:)



+ عنوان از فریدون مشیری.

  • بهمن دخت

آشفته‌تر از آشفتگان روزگارم

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ق.ظ
سکوتِ تلخ، کز کردن گوشه زندگی، لب و لوچه دل آویران، احساسات قر و قاطی و دلگیر. البته آرامش از چیزهای مهم‌تر.
  • بهمن دخت

شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۰۵ ق.ظ
این که بی هوا و بی قاعده می‌نویسم فقط کار دلم نیست. راستش عقلم دلی شده است. شبیه پره زردآلو خشک، خیس خورده. چیزی درونش می‌جوشد که بنویس. دراز کشیده روی تخت و خودش را زور کرده به یک سخنرانی خسته‌کننده گوش می‌دهد که همه حرف‌هایش تکراری است. آن‌وقت لای حرف‌ها می‌رسد به شیطنت، می‌نویسد. همین سخنرانی مدام تاکید می‌کند که نمی‌شود تو از من کوچک‌تر باشی. البته خیلی ضعیف می‌گوید که استثناهایی هم هستند. 
   فکر می‌کنم به تو و به خودم. می‌بینم که چقدر الگو چیدن برای ما بیهوده ست. یعنی چقدر ما فرق داریم با بقیه. فقط می‌توانم کمی این‌ها را گوش دهم و آن‌ها را بخوانم که قدرت استدلالم قوی‌تر شود. که یک روز عقلم را بچلانم آبش در بیاید و پهن کنم جلوی آفتاب خشک شود، آن وقت با عقلم هم انتخابت کنم. راستش نمی‌دانم همین خیس خوردن عقلم است که مدام می‌گوید تو باید به کسی برسی که دوستت دارد و دوستش داری؟ به نظر کاملا عاقلانه ست چون ریشه در تک تک ابعاد وجودی من دارد.
   و چقدر کفو بودن ما توی چشمم هست. چقدر شبیه هم هستیم. البته گاهی می‌ترسم که این‌ها همه بخاطر ندیدن باشد. اگرچه دلیل و سند دارم. این ترس‌ها اما هر دلیل و سندی برایش ناکافی ست. در عوض قول می‌دهم همه چیز را برایت بگویم. همه چیزهایی که ممکن است بابتش حس کنی فرد مناسبی نیستم. یکیش را می‌دانی، همین حجم خیالات بیمارگونه و حالت‌های افسردگی اندکم. یک‌جایی می‌خواندم با افسرده‌ها نباید.. . کار درست هم همین است که اگر حس کردی اشتباه کرده‌ای ادامه ندهی و بروی. من هنوز عاشقت نیستم. آرام می‌گیرم بعد یک مدت. تو به فکر خودت باش. وقتی آرام بگیرم حس خوبی دارم که به فکر خودت بودی. که خودت را از من نجات دادی.
   این‌ها اگرچه شبیه نوشته‌های دختری ست که هنوز درست به بلوغ نرسیده، نوشته‌های خودم است. نوشته‌های اعماق وجودم برای تو. می‌خواهم که بدانی من خودم هستم. همین آدم پیش رویت. همین که میگوید احساس را تعطیل کنیم و بعدش زود غرق می‌شود در نوشتن به تو. این بخش اجتناب ناپذیری از من است. این را هم بدان و مرا ببخش. مرا ببخش...
همین.


+ اینجا را برپا کردم که برای دلم بنویسم نه برای تو. راستش این را هم انگار برای دلم نوشتم. آزاد و رها.
  • بهمن دخت
تو هم اون لباس تو خونگی شل و ول و رنگ‌رورفته‌ی من میشی که خیلی باهاش راحتم و اصرار دارم هنوز استفاده داره، هم اون پیراهن صورتیم که جونم واسش در میره نازش می‌کنم بهش لبخند می‌زنم هی. ولی اون لباس آبی دو تیکه که خیلی خوشگله ولی یقش اذیتم می‌کنه و به زور فقط واسه خوشگلی می‌پوشم تو نیستی. اون شلوار مشکی هم که دوزار خریدمش و هی خودمو سرزنش می‌کنم که پولمو تو جوب ریختمم تو نیستی. اون روسری زرشکی که خیلی بهم میاد هم تویی، شلوارلی قدیمی تنگه نه، پیراهن سفید مهمونی نه، شلوارلی خداتومنی که خیلیم می‌ارزه آره، مانتو لی توسی که اصلا خراب نمیشه آره، پیراهن مشکی که مدلش تَرکه منو شبیه دختر کره‌ای گوگولیا می‌کنه آره، مانتو کرمی گشاده که توش گم میشم واسه سوارکاری خریدم نه، بلوز سرمه‌ای که صدتا دکمه داره یه کم تنگ شده ولی من عاشق مدلشمم آره،
اصلا روپوش سفیدمم تویی که می‌پوشمش شبیه خانوم دکترا میشم :)

+ عنوان خودت :)
+ نوشته شده به وقت مطالعه و شنیدن چیزهای زیادی درباره ازدواج و شنیدن مکرر کفویت و لباس هم بودن و ...
  • بهمن دخت

راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۱۱ ب.ظ
من البته توی دلم برای بیشتر حرف‌ها جواب دارم اما
قضیه پیچیده‌تر از تصور ماست.
  • بهمن دخت

در سرم لشکر افکار به رزم آمده اند

شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۵۳ ب.ظ
من خوب بودم این مدت. آرام بود همه چیز تا اینکه بابا دیشب نشست جدی درباره خواستگاری حرف زد. امروز صبح دوساعت تمام دوباره اف۰کار بیمارگونه رهایم نکردند...
  • بهمن دخت

تو مالِ من، تومالِ من، تو خفته در خیال من

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۴۲ ب.ظ
محمدم


راست میگه. یه بار فرانک داداششو صدا کرد محمدم، من بهش حسودیم شد :)

+ عنوان یکی از اولین شعرهای خودم.
  • بهمن دخت