کاسه قلبی اردور خوری افتاد توی کتری و من احساس بدبختی میکنم!
گفتی مگر خودش یک چیزی نداشت رویش که کاسه را تنها گذاشتی تا بیوفتد. چیزی نگفتم. باز پرسیدی و گفتم. آن جمله دردناک که حس جواب پس دادن به مافوق آدم را داشت. قبلش هم گفتی بچه داشت دست من را مک میزد مگر نمیدانستی گرسنه است؟ الان توی اتاق خوابیدهای. سرت انگار درد میکرد. نماندی شام بخوریم. من احساس گرسنگی میکنم اما مهم نیست. مهم این است که وقتی رفتی گریه کردم و احساس بدبختی. درس امتحان فردا را هم تمام نکردهام و نشستهام اینجا مینویسم. اینجا که دیگر نمیخوانی.
الان رفتم نوشتههایت در سال 96 برای مرا خواندم. دلم لرزید. راستش دلم خواست به هم نمیرسیدیم و تو باز برایم مینوشتی یا شاید هم مرا فراموش میکردی. گمانم برایت سادهتر بود. نیاز نبود نگران خانه باشی. نیاز نبود چندجا کار کنی وقت نکنی به کارهای درسیات برسی. الان همدان بودی یا توی خوابگاه. الان تلفنت زنگ زد امیدوار بودم بیرون بیایی و نیامدی. میگفتم. زندگیات سخت نمیشد. مسخره است که خودم را مسبب سختیهایی که تحمل میکنی بدانم؟ البته من هم احتمالا الان اهواز بودم و هیچوقت جرئت جدا شدن از دامپزشکی را پیدا نمیکردم. عصر تنها میرفتم کارون و امشب باز هم احساس بدبختی میکردم. فقط دیگر نیاز نبود از گریه پیوسته دختر سه ماههام بخاطر دلدرد زجر بکشم و آنقدر بغلش کنم که بدنم کوفته شود.
من از تو انتظار عجیبی ندارم. راستش حالا که فکرش را میکنم حاضرم هرسال به همان سختی بار اول که به این خانه آمدیم و من توی راه رسیدن به تهران کلی گریه کردم اسباب کشی کنیم ولی تو انقدر خسته از همه چیز به خانه نیایی. نمیدانم شاید هم انقدربیاهمیت کردن خودم خوب نیست. شاید کم کم برای تو بیاهمیت میشوم. مثل اتفاق تلخی که برای زندگی مادر و پدرم افتاد. میترسم که از سرزنش تو میترسم! منظورم این است که میترسم این همه هراسم را برای اینکه مبادا سرزنشم کنی. وقتی برای چیزی که عمدی نیست سرزنشم میکنی اذیت میشوم. از من دور میشوی. راستش امروز هم رفتم بازی با خانمها اما اصلا به تو نگفتم. باز هم نگفتم مبادا سرزنشم کنی. فردا امتحان دارم اما برایم سخت بود این دورهمی خوشحال کننده را نروم. لج کردم با خودم چون وقتی بعد آن امتحان افتضاح قبلی تصمیم گرفتم درس بخوانم تو زنگ زدی و گفتی مهمان داریم.
راستش هراسم بیشتر بخاطر دخترمان است. میترسم این مخفیکاریهای من از ترس سرزنش تو در او نهادینه شود چون فکر میکنم من هم این را از مادرم یاد گرفتم. همیشه میگفت فلان چیز را به بابا نگوییم. نه که بگوید دروغ بگوییم. میگفت نگو. همیشه بابا سرزنش میکرد. همه چیز را. حتی چیزهایی که عمدی نبود. مثلا افتادن کاسه اردورخوری در کتری یا گریه کردن بچه چون گشنه است! سعی کن مرا سرزنش نکنی یا لااقل اگر کردی و دیدی ناراحتم مرا تنها نگذار. حس میکنم داری از من دور میشوی. باور کن هنوز هم تو خانه منی. من از تو خانه نمیخواهم.
دخترمان سه ماهه شده. کنارم خوابیده. موهایش به اندازه بند انگشت در آمده. من و تو را میشناسد. میخندد و صدا در میاورد. اخیرا کمی دلدرد گرفته و بیتابی میکند. من هم با چشم اشکی دارم بینی فین فین میکنم. وقت نمیکنم به خودم برسم. احساس خستگی میکنم و خیلی گرسنهام. دلم گرفته. لبخند تو خوشحالم خواهد کرد ولی تو توی اتاق خوابیدهای. مرا پیش دخترمان سرزنش نکن.