وقتی میبینم ناراحتی
امشب دیر آمدی خانه. دیر و غمگین. شبیه سردار سپاه جنگی که در آستانه پیروزی بوده و شکست خورده. صدایت غم داشت. البته نشستی روی کاناپه و برای تعریف کردی که چه بر تو گذشته. فهمیدم که چرا غمگینی. کسانی عزت تو را خدشهدار کردند. نزدیکانت. من تلاش کردم تسکینت دهم. از هر دری رفتم راه ندادی، در بعد را امتحان کردم. سرانجام خوابیدی و ندیدی چقدر جلوی اشکهایم را گرفتم.
وقتی میگویم نگاهم کن و تو چشم کوچک میکنی و میگویی حوصله ندارم مضطرب میشوم. چرا این حجم غم را به دلت راه میدهی عزیز من؟ چطور بشنوم که میگویی احساس کوچکی و بیپناهی میکنم و دلم فرو نریزد؟ چه میخواهند بکنند آن بیچارهها که دلت را شکستند؟ تو عزیزی، چرا غصه میخوری؟ پیش من، پیش خدا عزیزی که دنبال حقت بودی و حالا به احترام کسی آن را رها کردی. میدانم من هم چشیدهام گذر از این چیزها چقدر سخت است. چقدر سخت است بیاحترامی و بیاعتمادی و بیتوجهی و بیادبی بستگانت را ببخشی. تو اما هر روز داری بزرگ میشوی. میدانم این هم میگذرد. میدانم دوباره میخندی و باز هم چشمانت از شیطنت برق خواهد زد. تو هم بدان که ذرهای پیش من کوچک یا ذلیل به نظر نرسیدی. به تو افتخار میکنم. دارم اشک غم و شادی توأمان میریزم. دوستت دارم.
فکر میکنم دخترمان بالاخره چرخید. سکسکهاش را زیر دلم حس کردم. میخواهم وقتی موعد آمدنش رسید کنارم باشی. برایم شیرینزبانی کنی که دلم آرام شود. دردزایمان برایم ناشناخته است اما حدس میزنم این همه درد روحی که کشیدم تحملم را بالا برده باشد. تو پدر خوبی میشوی. من هم دارم تلاش میکنم حاشیههای ذهنت را کم کنم که حالت بهتر باشد. تو فقط من و دخترت را دوست بدار من خودم خرده چیزهای زندگی را مدیریت میکنم.