باز زاییدم و نبودی
یکی از سختترین شبهای زندگیام است. دارم از سرما میلرزم و درد زبانه میکشد دوی فک راستم. احساس شدید تنهایی و سرما و فلاکت دارم. تو البته توی اتاق قهر کردی و خوابیدی. بلد نیستم کولی بازی در بیاورم و از درد ناله کنم شلید چون بچهها بیدار میشوند و به دردسرش نمیارزد. شاید هم چون احتمال میدهم تو اصلا تکان هم نخوری. خواب عمیق. من تنها میلرزم.
درست شبیه شب زایمانم. اصلا انگار باز زاییدهام. اتفاقا آقای دکتر دندان را که درآورد چندتا از دستیاران با ذوق آمدند و گفتند چه خوب درآمد چه سالم درآمد. یاد زایمان دومم میافتم که میامدند و میگفتندچه بچه تپل مژهبلند نازی. من البته تنها بودم و تمام شب از درد عمیق چشم بر هم نگذاشتم. بیمارستان دولتی بود و شکایت از درد حتی منجر نشد پرستارش پیشنهاد خرید آزاد شیاف را به من بدهد. من نم اصلا یادم نبود دفعه قبلی بارها شیاف استفاذه کردم. همینطور عریان درد کشیدم و دردکشیدم تا صبح شد. البته مامان کنارم بود. آبمیوه دهنم میداد. بچه را بغلم میداد و حرف میزد باهام. امشب اما تنها بودم. دندان عقلم را زاییدم و درد امانم را برید و از سرما لرزیدم و تنها بودم.
به سختی خودم را جمع کردم بردم در بالکن را بستم و یک مسکن خوردم. نمیدانی چقدر سخت گذشت. بعد آمدم معذب با یک طرف دندان دردناک خودم را پتو پیچ کردم. پس قرص کی اثر میکند. سرد است.
چرا بلد نیستم ناله کنم؟ صدا توی گوشم میپیچد. صدای عمو و بابا. قیافه حق به جانبهشان. میگویند اگر زیاد برای شوهرت کوتاه بیایی عادت میکند، پررو میشود، بیتفاوت میشود. چیزی شبیه این جمله. جمله یادم نیست. احساس آن لحظه است که حک شده توی سرم. تو بیتفاوت شدهای؟ اصلا ذرهای به اندازه روزهای اول مرا با آن محبت و احترام نگاه میکنی؟ نگاه حقارت بار تو میچرخد توی سرم.
باز صدا میشنوم. چند نفر میگویند چطور به شوهرت اجازه دادی ماه آخر بارداری تورو ول کنه بره مکه؟ چطور اجازه دادم؟ صدای سرد و بیتفاوت مادر میپیچد توی سرم. میگوید اگر میبینی شرایط نداری محمد میتواند نیاید اشکالی ندارد. چیزی شبیه این جمله. جمله یادم نیست بلکه احساس آن جمله حک شده توی سرم. احساس ناراحتی دنبال دار ابدی که یک مادرشوهر از عروس مانعش میتواند داشته باشد. البته ترس نیست دلیل رضایت من. درونم جنگ بین ترس و شوق فرستادن تو به خانه خداست. جایی که آرزوی رفتنش را دارم. جایی که شاید آرزویش را با خودم به گور ببرم.
خودم را جمع کردم آوردم توی اتاق. فن را خاموشکردم. مسکن دارد اثر میکند. درد کم میشود. با خودم گفتم دندان سالم را بردارم بیاورم بیاندازم گردنم. جالب میشود. بعد توی سرم با خودم دعوا کردم. خندهدار است شبیه قبایل بدوی سرخپوست میشوی. خلاصه بچه را گذاشتم و آمدم. درد مغز آدم را زیر و رو میکند. گرسنهام. من زیادی از خودم گذشتهام؟ تو مرا نمیبینی؟ یاد آن پست آیه حمداوی میافتم. یاد حرف راضیه که گفت دیدم شوهرم هرجور میخواهد خرج میکند من هم تصمیم گرفتم خرید کنم کوتاه آمدنم چه فایده دارد وقتی قدرم را نمیداند؟ چیزی شبیه این جمله. یاد احساس حقارت تعریف از خودم پیش تو میافتم درباره پساندازها و لبخند آرام تو. گرسنهام. حالا درد به حاشیه رفته و خانه گرم است. حالم بهتر است.
تو یک همسر تمیز شیک پوش عاشق شعر و موسیقی میخواهی. من اما از شعر گذر کردهام و خودم رادر داستانهای کودکانه جستجو میکنم. موسیقی هم اعصابم را بهم میریزد. متاسفانه ضدمصرفگرا و طرفدارمحیط زیستم. وسواس تفکیک زباله دارم. مرا دوست داری؟ من همسر مناسبی هستم؟ یا مادر مناسبیهستن؟ من که هستم؟ اصلا هویتی دارم؟ آیا تنهایی آن روزهایم زایل شده؟ آیا اصلا تورا دارم؟ واقعا نمیدانم. نکندهمه زایمانها تنهایم بگذاری؟ نکند به من شبیه یک فرد بیچاره ناگزیر نگاه میکنی؟ نکند در دلت احترامی برایم قائل نیستی؟ اشک میریزد روی فک دندان کشیده و نمیشود پاکش کنم. خیس شد گوشم. یعنی کی این متن را میخوانی؟ یعنی کی دلم آرام میگیرد؟ نکند بمیرم و ذر زندگی به هیچ چیز نرسم؟