روزانه نویسی: از هر دری سخنی
پنجشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۸ ب.ظ
صبح با بیوشیمی گذشت و جلو دست آوردن لباسهای تابستانی. از وقتی زهره گفته کولر روشن میکنند کمی دل نگرانم. مسئله ماه رمضان است. گرمای اهواز و ماه رمضان و امتحانات با هم قرین شدهاند. هر چه لباس خنک داشتم ریختم در چمدان. یکی دوتا از لباسهایم را ورانداز کردم. واقعا نابود شدهاند. گشاد و رنگورو رفته و فاسد. خوب نیست آدم شلخته باشد. گذاشتمشان کنار. حساب کردم ۸سال پیش خریده بودمشان. لباسهایی که بعضیجایشان پاره است یا کششان فاسد شده هم گذاشتم جلوی دست تعمیر کنم.
تصمیمگرفتم با این حجم کار بیخیال آتش بدون دود شوم و بگذارمش تابستان سر حوصله. اینطوری بهتر است. عوضش درس بخوانم و رهش. ظهر هم بحث مهمانی بود. نشد بابا کشیک را جابهجا کند و کنسل شد. رفتیم عید دیدنی عمه. نمیشد نرویم. طبقه دوم عمه بزرگم خانهای ست که سالها قبل آنجا رفته بودم. من بزرگتر شدهبودم و خانه کوچکتر به نظر میرسید. بعدش برگشتیم. خاله کوچیکه امروز رفتند کربلا. مامان غصهاش شد. میگفت دوست داشتم خانوادگی برویم، با هم. به شوخی گفتم اشکال نداره، خودم با شوهرم میبرمت. به شما اشاره کرد :) گفتم مامان تو جدی تر از من گرفتهای. راستی این جالب نیست که با یک بار عقد در هر صورتی حتی طلاق مادر زن به آدم محرم میشود و میماند؟ از نظر من خیلی جالب است. پیام دارد، یعنی این پیوندها برای شما بچههای جدید میآورند که همیشه به شما محرم اند.
بعدش هم غصهام شد نرفتم گلزار شهدا. مامان میگوید تنها نرو دیگر. عمههای بابا دعوایش کردهاند که چرا میگذاری این دختر تنها برود! خودش با خواهرجان رفتند نهاوند بساط روز پدر بخرند. من زیر بار نرفتم. حوصلهام نمیشد. نشستم به ور رفتن با گوشی. نمیدانم چطور و از کجا برخوردم به لنزهای فیکس. هوس کردم عیدیام را بدهم یک ۵۰mm خوشگل بخرم. هوس بود دیگر. وگرنه قبلش برنامه داشتم کفش سوارکاری بخرم. نیمبوت چرم که به نظر تجمل میآید اما لازم است. من هم که جدیام درباره اسبها. اسبها واقعا شبیه زمیناند، جاذبه دارند. راستی دیروز به عمو گفتم نیامدی پرورش اسب بزنیم، تابستان بیا کمکم کن بزنم تو کار پرنده و خندیدم. حالا قرار شد نیمبوت چرم بخرم با عیدی، بقیهاش را هم نگهدارم پول جمع کنم ۵۰mm فیکس عزیزم را بخرم.
عصر مامان چسب برقکشی برایم گرفت. کشیدم روی کاور گوشیام اریب و مرتب. هزار تومن خرج برد و تنوع شد. ذوق دارد. بعدش هم شام نان و پنیر و گوجه، خیار خوردیم با گردو. مامان توت خشک خریده برای اهوازم. شکلات تلخ و آدامس هندوانه بایودنت. انقدر آدامس نخوردهام یادش رفته بود گردو و کندر دوست دارم. کلاهقرمزی دیدیم، پایتخت دیدیم و تورا خواندم. بعدش گفتم بنویسم از امروز.
- ۹۷/۰۱/۰۹