گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

درک کردن آدم‌ها

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۵۴ ب.ظ
خاله می‌گفت رفتی خونه خسورت اینجوری نشینی‌ها اون دیگه خالت نیست مادرشوهرته. هیچی نگفتم. حتی لبخند نزدم. آدم خیلی ناراحت می‌شود که فکر کنند بوی سیر را بهانه کرده و دارد از زیر کار در می‌رود. 
صبح پسرخاله کوچکم دستش را برده بود توی قفس فنچ‌ها و جلوی راه را گرفته بود. خاله گفت چه وقت این کار است. من فکر کردم که اگر خودم را بگذارم جای او، الان برای پسر بچه ۱۳یا۱۴ساله‌ای واقعا وقت این کار است. مثلا چه کار دیگری دارد جز سر زدن به جوجه فنچ‌های تازه متولد شده‌اش؟
یا مثلا خاله وقت رفتن با لحن مسخره کردن و چشم و ابرو نشاندن بهم گفت دستت درد نکنه این همه کار کردی. خیلی ناراحت شدم. سبزی‌هایی که پاک کردم، ظرف‌هایی که شستم و کارهای دیگر آمد جلوی چشمم. تازه من اصلا به دلخواه خودم آنجا نبودم. خیلی کسل‌کننده بود که ظهر امروز تا ظهر فردا خانه خاله باشی. آن هم با این‌همه کار نکرده. کلی خودم را سرگرم کردم که به خودم غر نزنم چه برسد به مامان. برگشتم با ناراحتی جواب دادم که سبزی و چه و چه چی شد پس؟ اگه بوی سیر راه نمی‌نداختید میتونستم بیشتر کمک کنم. اینجا از خودم خوشم نیامد راستش‌. شبیه بچه‌های لوس بودم با اخلاق پیش‌پا افتاده. ولی چرا هیچ‌کس مرا درک نکرد؟
فکر کردم که چرا ما خودمان را جای دیگران نمی‌گذاریم؟ چرا گاهی هم به آن‌ها حق نمی‌دهیم؟ چرا انقدر کم فکر می‌کنیم به آدم‌ها و کارهایشان؟ مثلا من می‌دانم که وقتی به آقاجون می‌گویم آن شمعدانی که گل‌های صورتی پررنگ دارد چقدر زیباست و برایم از آن قلمه بزن، آن‌وقت آقاجون یک قلمه برای خودش برمی‌دارد و شمعدانی را با ریشه برای من می‌آورد این یعنی خیلی مرا دوست دارد. 
مثلا وقتی مامان اصرار می‌کند که حتما چادر بپوشم و وقتی من می‌گویم که لباسم گشاد و بلند است و مفهوم حجاب را دارد اما او اصرار می‌کند که باید بپوشم و حداقل جلوی خانواده او اینطوری باشم. من هرچه می‌گویم مامان‌جان من همینم. اینی که شما می‌گویی نفاق ساختاری ست. گوش نمی‌کند. خب حق دارد، مثلا چطوری می‌شود به عزیزجون ثابت کرد که هرکسی چادری نیست شیطان رجیم نیست؟ عزیزجونی که چادر برایش یک عادت خیلی خیلی قدیمی است و اصلا حجاب و چادر هم معنی‌اند‌. چون همین عزیزجون به خاله طلبه‌ام که دارد با مانتو نماز می‌خواند می‌گوید که سمیه چرا چادر سرت نیست.
می‌دانی من خیلی چیزها را باید عوض کنم در خودم. خیلی چیزها. به نظرم باید آدم‌هارا درک کنیم و بپذیریم. اینطوری زندگی آسان می‌شود. 
و کلی چیز دیگر برای گفتن که حوصله تایپش نیست.

+ چقدر چرت‌وپرت نوشتم...

  • ۹۷/۰۱/۱۲
  • بهمن دخت