وقتی با تو حرف مینویسم
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ق.ظ
خب کمی حرف بزنم با تو، بعد بخوابم. مدتی ست فکرم درگیر است، مثلا به این فکر میکنم که جای درستی هستم؟ بهتر نبود که بیشتر فکر میکردم و حالا دانشجوی معلمی بودم که هم وقت بیشتری داشت هم آدمهای مشابه بیشتری دورش بودند و خب جای نزدیکتری بود و آینده شغلی روشنتری که بین بچهها بود، بچهها که عاشقشان هستم و حرفشان را میفهمم. بهتر نبود؟ یا بهتر نبود بعد از دو سال کنکور تجربی و رسیدن به اینکه واقعا بدون زیست هم میتوانم سر کنم ( قبلش زمان انتخاب رشته من ریاضی فیزیک فوقالعادهای داشتم و در دوران راهنمایی به شدن مدهوش برق و الکترونیک بودم، اما فکر کردن به اینکه زیستشناسی از دایره درسهایم حذف شود واقعا ناراحتم میکرد ) و واقعا رشته خاصی نیست که بخواهم در آن باشم، بهتر نبود دوباره بر میگشتم و فکر میکردم که میخواهم چهکاره شوم؟ مثلا من که انقدر مادر شدن برایم مهم است و این همه رشته و زمینه موردعلاقه جانبی دارم شاید بهتر بود جدیتر فکر کنم درباره آیندهام و مثلا کنکور هنر شرکت کنم. میتوانستم مقاومت کنم مقابل بابا. خیلی سخت میشد اما میتوانستم. من ایمان داشته و دارم که با تلاش همه چیز کسب میشود اما تلاش و خواستن واقعی. خب میتوانستم در هنر هم جای خودم را پیدا کنم. من واقعا دچار تردید و دلهره شدهام:( از فکر داشتن یک مجموعه پرورش اسب و اسطبل و پانسیون و باشگاه سوارکاری واقعا کیفور میشوم، یا تصور پرورش پرندگان. حتی پیشپا افتادهترین کارهای دامپزشکی هم برایم جذابند. با این همه واقعا کارهای زیاد دیگری هست که دوست دارم و کارهای خوبیاند همچنین سبکترند و شرایط بهتری برای پوشش تمام خواستههایم دارند. دامپزشکی سختترین رشته علوم تجربیست چون با چهارگروه از حیوانات به صورت کلی سر و کار دارد و از نظر کاری هم البته شرایط نسبتا سختی دارد. همه اینها مرا به شدت درگیر کرده مدتی ست و انقدر حرف میشود دربارهشان زد که اگر میشد مقابل تو بنشینم و برایت حرف بزنم ساعتها درباره این اوضاع برایت میگفتم و تو ابروهای چینخورده و صدای دلهرهآمیزم را میدیدی و میشنیدی تا بالاخره خسته میشوی و میگفتی تمامش کنم چقدر هرروز قرار است اینهارا از من بشنوی. ولی اینجوری نگو به من خوب نیست:/ مثلا بگو عزیزم میدونم نگرانی ولی خب تهش باید تصمیم بگیری، تا کی مردد باشی آخه...
:)
- ۹۷/۰۱/۱۸