چطور این همه از تو بیخبریم؟
روزهای سختی ست عزیزم. امروز با وعده دو سه روز آینده بالاخره راضی شدم سری به فیلمهایت بزنم. سخت است دیدنشان ولی خب دلتنگم. دو روز گذشته سخت گذشتند. یادت هست اولین مشهدی که با آیه رفتیم مریض شد و آب را هم بالا میاورد؟ از همان صبح روز مراسم اینطور شده بود. پریشب بین موکت آشپزخانه و فرش، روی سرامیک، هرچه خورده بود را بالا آورد. اشکم درآمد. فردایش هم خودم اسهال شدید داشتم. تمام ضعیف شدم و حالم بد شد. هیچی نمیتوانستم بخورم. بابا گفت ویروس است و طول میکشد از بدن برود. برایم سرم زد و یاد روزهای سخت بعد تولد آیه افتادم.
گفتهاند احتمالا همین چند روز آینده خبری از تو بشود. طاقتمان رفت. مادر دیشب آمد به ما سر بزند. دیگر این همه روز جوری ست که آدم هرچقدر خودش را نگهدارد نگران میشود. از دیروز همهاش فکر میکنم نکند بلایی سر تو امده و اینها به ما نمیگویند. نگرانم. امروز البته کلی خاطره شیرین از تو گفتیم و خندیدیم. امید داریم. البته نمیدانم این چند روز آینده را چطور قرار است بگذرانیم. سخت است انتظار. دائم تلفن و پیام است که میآید و ما میپریم روی گوشی شاید خبری از تو باشد. دریغ از یک نشانه. خسته شدیم انقدر شنیدیم صبر کنید. مدام صحنه دیدنت را تصور میکنم و دلم میلرزد. تو کجایی؟ چه میکنی؟ تنها و غریب. محصور. بیست روز گذشت.
کلافهام. تعداد دلم برای فلان تنگ شده های آیه هم دارد هرروز زیادتر میشود. دیشب یک عینک به چشم زده بود و میگفت من بابا محمدم تو آیه شو. این بازی را تا توی رختخواب ادامه داد. الان هم دارد کلیپ خارجی توی گوشی مادر میبیند. کمی پرخاشگر شده و گاهی با من اصلا راه نمیآید. بدون تو زندگیمان تعادل ندارد. خیلی همه چیز در هم پیچیده. احساس میکنم زندگی بدون تو تلخ است. بیخبری این روزها هم خیلی آزارم میدهد. راستش گمان کنم بیشتر از این دو سه روز آینده طاقت ندارم. خدا کند خبری از تو برسد.
نمیدانم چه بگویم دیگر. خستهام. از همه چیز. کی میآیی؟ حالت خوب است؟ چه میکنی؟ یادش بخیر همیشه این نوشتههارا میخواندی و برایم مینوشتی. قرار نبود اینجور بشود. قرار نبود. زندگی خیلی بیملاحظه است. زیستن چقدر دشوار است.
- ۰۳/۰۴/۱۸