گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

   یک پنج‌شنبه تلخ دیگر دارد می‌گذرد و ساعت اداری و نامه‌نگاری رسمی و پیگیری دیپلماتیک و همه این خزعبلات می‌گویند که دو روز دیگر باید شبیه دیوانه‌ها به ساعت نگاه کنیم. بی‌هدف و دلتنگ منتظر یکشنبه فراز و فرود نور خورشید را در پس پنجره ببینیم. یک جمله آماده کرده بودم که بگویم «من تا به اینجا خیلی صبوری کردم و نگرانی خودم را کنترل کردم فقط به من بگویید دیگر کی می‌توانم نگران باشم کی دیگر صبرم تمام بشود؟ چه روزی؟ چه تاریخی؟» چند روز است منتظرم یک نفر بگوید صبور باش تا این جمله را مثل سیلی محکمی توی صورتش بزنم. اما باورش سخت است که آدم‌ها هم بالاخره از گفتن صبور باش به من خسته شدند.

   دیشب آیه توی رخت خواب زد زیر گریه و گفت بابامو میخوام چرا بابا اونجا که مادر و مامان‌جون و حاج بابا اومدن نیومد. اندوه بی‌پایان بی‌خبری، زهر تلخ و جانکاه تاریخ نامشخص آمدنت کم کم همه مراعات مادرانه‌ام را می‌بلعد. اگر روزهای اول به صبر و استقامت و تحمل خودم می‌بالیدم، حالا لبه پرتگاهی هستم که می‌توانم هرلحظه در مقابل جمعیت عظیمی از آدم‌های ناشناس گریه و شیون کنم. راستش دیگر حرف کسی را باور ندارم. پیش خودم می‌گویم شاید بلایی سرت آورده‌اند و این‌ها به ما نمی‌گویند. تو کجایی؟ همین حالا چه می‌کنی؟ ساعت ۴ است و احتمالا وقت ملاقات هم تمام شده. دیگر تا کی حواس خودم را از این دلتنگی و نگرانی و وحشت پرت کنم؟

   مادر بی‌تابی می‌کند. حق دارد. مدام از او پیگیری می‌کنند. همه از بی‌خبری کلافه‌ایم. عکسی، صدایی، خبر موثقی از یک آدم مطمئنی چیزی شاید یک نیروی تازه بدهد به صبر این جماعت منتظر. اما جمعه و شنبه قرار است همه با بهت و حیرت به هم نگاه کنیم که چگونه انقدر بی‌خبریم؟ چه شد که تو را گرفتند و مارا انقدر عذاب می‌دهند؟ به نظر خودت احمقانه نیست که یک چیز کوچک امیدوارکننده برای ما از تو نمی‌فرستند؟ به نظر خودت وقتش نیست بترسیم و داد بزنیم که آخر مگر می‌شود؟ کو؟ کجاست؟ 

   عزیزکم، روزهای طاقت‌فرسایی ست. من خودم را از اندوه دوری‌ات دائم پرت می‌کنم توی چیزهای مختلف تا مبادا پسرمان که با بندنافش به من وصل است در این روزهای پایانی بلایی سرش بیاید.اما راستش دیگر دارم با خودم می‌گویم خب بشود. کیسه آب پاره بشود سزارین اورژانسی در بیمارستان‌های مخوف شهرستان بشود بلایی چیزی سرمان بیاید. خب حق داریم. دق کردیم اندوه بی‌خبری مارا تلف کرد. بعد یاد آن فیلم فروشگاه میوفتم که همه خودشان را با تفنگ کشتند و مرد بیرون آمد دید شهر پاکسازی شده است. اگر بلایی سر این بچه سر من بیاید تو فردا برگردی چه؟ اصلا همه این‌ها به کنار. وظیفه من چیست؟ اما توان و طاقت وظیفه شناسی‌ام کم است. ضعیف‌تر از چیزی هستم که فکرش را می‌کردم.

   چقدر این نوشته‌ها حوصله سر بر است. بگذار بگویم طی این سال‌ها خیلی بیشتر از روزی که دستم را گرفتی دوستت دارم و دلم برایت خیلی تنگ است. همین. حتی اینجا دسترسی ندارم که برایت شعری از نزارقبانی بگذارم و تنهایی برای دلتنگی‌ام عزاداری کنم. عزیز من. امروز واقعا روز دشواری ست. آیا واقعا این متن را خواهی خواند؟ کی و کجا؟ من چه می‌کنم آن وقت؟ اگر نبودم بدان که من سرزنشت نمی‌کنم. بالاخره با همه پیشرفت‌های علمی هنوز هم زن‌ها سر زا می.روند یا تصادف می‌کنند یا از دلتنگی سکته می.کنند.

   به تو افتخار می‌کنم. این دلتنگی و بی‌خبری در روزهای سنگین ماه آخرم امتحان سختی ست که امیدوارم از آن سربلند بیرون بیایم. البته امیدوارم خوب باشی و بزودی ببینمت. همیشه تصورات وحشتناک درست نیستند. گاهی این تصورات ساخته ذهن زن تنهایی در روزهای پایانی بارداری‌اش در کنار یک دختربچه سه ساله‌اند که دارد کم کم بی‌قراری می‌کند. ای کاش که در شب پائیزی کنار هم بنشینیم و چای بخوریم و این‌ها همه بگذرد و ختم به خوشی بشود ان‌شاءالله.

  • ۰۳/۰۴/۲۱
  • بهمن دخت