گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

آب پاکی را ریختند روی دلم

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۴ ب.ظ

   عزیزم، این بی‌خبری واقعا چیز عجیبی ست. تلاش مادرانه‌ام تصاویر تو را توی ذهنم گنگ و بریده بریده می‌کند. شبیه عزیزی که چند سال است از دستش داده باشی و من به خودم که می‌آیم فکر می‌کنم که آیا واقعا ۲۹روز است از تو بی‌خبر بی‌خبرم؟ شرح ماوقع اینکه به اشتباه یا از سر دلسوزی به ما خبر دادند که تقریبا آزاد شده‌ای اما بعد فهمیدیم که خیر. آنجا انتهای همه صبرها و نگران نباش‌ها بود. دیگر به خودم گفتم بترس و نگران باش. بعد هم نشستم یک دل سیر پشت تلفن یک دوست بیچاره گریستم. از تو چه پنهان هنوز هم گذر این زمان زیاد را بدون تو باورم نمی‌شود.

   حالا راستش را بخواهی از همه ناامیدم. از دست هر بشری هر کاری اگر قرار بود بیاید، تا حالا آمده بود. خلاصه بگویم مفصل با دوستت صحبت کردم و تصمیم شد که همچنان در سکوت پیگیری کنیم و شلوغش نکنیم. بعد مادر رفت تهران و به همه دستگاه‌ها و مسئولین مربوطه سر زد. قول مساعدت و پیگیری دادند و من البته فهمیدم که چیزی عوض نشده. چند نفر خبری از فارس برایمان فرستادند که نفهمیدیم چه کسی و با چه منبعی کار کرده. آنجا دیگر به توصیه خیلی‌ها تصمیم شد که اطلاع بدهیم. استوری گذاشتم. سیل آدم ها روانه شدند. یک مطالبه تنظیم کردیم تا حالا ۶۰۰حمایت دارد. از صبح و دیشب دائم پای گوشی‌ام. به عالم و آدم جواب می‌دهم. اما خب آن‌ها هم بالاخره تمام شد. در این نقطه راستش فهمیدم که هیچ چیز مشخصی برای امیدواری و خیالات خوش کوتاه مدت ندارم. آیا تو اصلا سالمی؟ دلم برایت تنگ است. 

   رفتم توی کانال تلگرامت و اهواک گوش دادم. خیلی بی‌قرار شدم. دیشب داشتم می‌گفتم انقدر سرم شلوغ است که وقت نمی‌کنم به خودت فکر کنم و راستش انگار این حقیقت شبیه شوکی مرا به خودم آورد. حالا در تنهایی و سکوت عصر امروز دلم برایت تنگ است. چه روزهای سختی پیش رویم است. البته احتمالا روزهای تو سخت‌ترند. تعاملم با آیه خیلی سخت شده. زایمان تنها و بی‌تو در شهرستان هم رویش آمده. تمام برنامه‌های زندگی‌مان کاملا بر هم خورد. حالا همه چیز کاملا از اختیار خارج است. حتی مراقبت‌های بارداری همه فراموش شدند. بچه را به خدا سپردم. هر کسی چیزی می‌گوید کاری می‌گوید بکنید. همه کلافه‌ایم. با هم با دیگران دعوا می‌کنیم. بعد از اندوه و خجالت بحث‌هایمان غصه می‌خوریم. چه بر سر ما خواهد آمد؟

   حالا بعد همه این‌ها سوال من این است که تو اصلا سالمی؟ اگر به جواب موثقی برسم باید بپرسم که این عذاب دائم این گذر کند زمان پس کی به پایان می‌رسد؟ حالا باید خودم را آرام آرام جمع و جور کنم و بروم در نقش همان مادر قوی که همه می‌گویند. بگذار باز هم برایت بگویم دلم برایت تنگ است. دلم برایت تنگ است دلم برایت تنگ است نه این گریه دیگر بی‌صدا نمی‌شود باید بروم. نوشتن برای تو خوب است اما فکر اینکه شاید هرگز آن را نخوانی شبیه تیغی بر سینه‌ام فرو می‌رود. تو کجایی؟ حالا چه می‌کنی؟

   سه روز دیگر ۳۷ هفته تمام می‌شود و نوزاد کامل است. من سعی‌ام را می‌کنم که اگر کاری از دستم بر می‌آید انجام دهم اما بچه را به خدا سپردم. فکر‌های ناگوار را تلاش می‌کنم از سرم بیرون کنم. شبیه آدم‌هایی شده‌ام که با انگشت نشانشان بدهند و تو میدانی چقدر ناگوار است. من صبر می‌کنم. دیدن روی ماهت ارزشش را دارد. این سختی‌ها آیا در دنیای باقی باارزش اند؟ اگر بدانی چه اندوهی در دلم سنگینی می‌کند.

  • ۰۳/۰۴/۲۸
  • بهمن دخت