گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

ناتوان و خسته.

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۳۶ ب.ظ

   باورم نمیشود که تا دوشنبه هم صبر کردم و نیامدی. هیچکس انگار دیگر کاری نمی‌کند. همه چیز قفل و خمود و ساکت است. همه چیز بیهوده و احمقانه است. مثل این است که تو را از دست داده باشیم و بیهوده دست و پا می‌زنیم. انقدر اندوهگینم که دوست ندارم اندوهم را با کسی تقسیم کنم. انقدر خسته‌ام کهدوست دارم همه چیز تمام شود. به نظر همه چیز خوب است. آدم‌ها چطور بعد ۴۰روز می‌توانند بگویند صبر کنید؟ باورت می.شود هنوز خیلی‌ها بعد ۴۰ روز به من می‌گویند به خاطر بچه توی شکمت زیاد غصه نخور. من واقعا زیاد غصه نخوردم. حداقل ظاهرا ولی آیا واقعا این بچه سالم است؟ فشاری که روی روح و روانم وارد شد به نظر می‌رسد قرار نیست از بین برود. خشمم از اشتباهات و حرف گوش نکردن‌های آیه تا مرز برخورد فیزیکی می‌رود. به سختی خودم را به رعایت سلامتی‌ام وا می‌دارم و حالم از خودم بهم میخورد. زیر چشمم گود افتاده، شکمم ترک ترک شده، شبیه آدم‌های بیچاره‌ام که راهی برای درمانشان نیست. دارم میپزیرم که دیگر هیچ چیز مهم نیست. باورت می‌شود اصلا نمیتوانم با این بچه توی شکمم ارتباطی بگیرم. به سختی یک کلمه با او حرف می‌زنم. باورم نمیشود شاید همین امشب او به دنیا بیاید. دائم تصور می‌کنم که مرده به دنیا می‌آید یا می‌روم اناق عمل. خیالات روشن اصلا نیستند. بعد ۴۰ روز تصور شیرین اینکه بزودی برمی‌گردی دیگر نیست. حتی ته دلم وقتی دعا می‌کنم انگار می‌دانم که قرار نیست اتفاقی بیوفتند. بالاخره جادو که نیست. فکر کنم آدمها خوشحالند که انگار موفق شده‌اند مارا به صبر دعوت کنند. فکر کنم دیگر چیزی برای امید نمانده است. خسته‌ام. نفسم می‌گیرد دائم عرق می‌کنم بدنم درد می‌کند همش توی دستشویی.ام. از چک کردن گوشی‌ام کلافه‌ام. از همه کلافه‌ام از خودم از آیه کلافه‌ام. تو چه می‌کنی یعنی؟ خوبی؟ خسته‌ای؟ کلافن‌ای؟ تو به کجای کفر و ایمان رسیده‌ای؟ من که بخش وظیفه شناس درونم هم دارد خاموش می‌شود. کمی ورزش می‌کنم که سرم گرم شود اما حوصله خودم را هم ندارم. زمان دیر می‌گذرد خیلی دیر. درونم خالی ست. هیچ کاری هم نمی‌شود کرد. می‌خواهم اندوهم را برای خودم نگهدارم. آن را ابراز نمی‌کنم. این بچه درونم هم بالاخره بچه من است. توان من همین است.خودش میداند و خدایش. اگر چیزیش شود هم خودم را سرزنش نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم. امروز روز هفتم است. امروز روز آخر صبر است. دیگر می‌خواهم اندوهگین باشم. دیگر می‌خواهم رها باشم. دیگر چیزی برای تلاش ندارم. تمام

  • ۰۳/۰۵/۰۸
  • بهمن دخت