برای پسرمان اسم گذاشتم
امروز آرامترم. دیگر کاری نیست که برایش تقلا کنم. تو خوبی و همه توصیه کردهاند رسانهها را درباره تو شلوغ نکنیم. دیگر به خودم قول دادم اینستاگرام وتوئیتر را جز روزی دوبار چک نکنم. آنجا خبری برای من نیست. باید بیایی و ببینی این جریانات ضدافغان چه فحشها و توئیتهایی نثارت میکنند. چقدر از تو متنفرند. خندهام میگیرد. البته دیگر زیاد اسمت را در توئیتر سرچ نمیکنم. آنجا خبری برای من نیست. هیچ کجا خبری نیست. دلم گرفته. فردا باید نماز ظهر و عصر بخوانم. دلم برای نماز خواندن تنگ شده. احساس میکنم این روزها از خدا خیلی دور شدهام جای اینکه نزدیک شوم. احساس ناتوانی و تنهایی تلخ است.
حال جسمیام هرروز بهتر میشود. امروز بیشتر از دیروز دهان زخم دوخته شده. بابا میگفت در اصل باید دوباره بخیه بخورد. من توانش را ندارم. خیلی ضعیفم. هنوز جرئت نکردم رویش الکل بریزم. بچهها خوبند. آیه هم روحیه خوبی دارد. دیروز که بعد نامه گریه میکردیم از من پرسید چرا گریه میکنی. گفتم دلم برای خانه تنگ شده. کمی فکر کرد و گفت مامان بابا میاد زود میاد. میبینی این امداد الهی ست که آیه انقدر آرام این روزهارا سپری میکند. خیلی نگرانش بودم. هرچند کنی لجوج شده و حالش تغییر کرده است اما اوضاع واقعا خوب است.
عکسهایت را که میبینم بغض گلویم را میگیرد. تصور اینکه معلوم نیست کی میایی آزارم میدهد. وقتی برگردی چقدر حرف داریم. شاید هم نتوانیم حرف بزنیم. هیچ تصوری از اینکه حالت چطور میشود موقع برگشت ندارم. کمی هم از این میترسم. میدانی هرچقدر تنهایی کشیدم همین حالا هم بس است. امیدوارم زود بیایی و مرا تنها نگذاری. نمیدانی عادت خیالات مریضم دارد باز برمیگردد و من با آنها مقابله میکنم. وقتی برگردی اول باید بگویی که چرا اسم بچه را نگفتی. با حرفی که زدی مرا در هوا نگه داشتی. مجبور شدم استخاره کنم. خدایا باورم نمیشود ۵۱روز است که با تو حرف نزدم خبری از تو ندارم. آن نامه را هم نمیتوانم بخوانم. دلم را آتش میزند.
عزیزم، دوستت دارم. منتظرت هستم اما خسته و فرسودهام. خودم را گم کردهام. مادر امروز باز رفت تهران و من همینجا روی کاناپه هال خانه مامانم خوابیدهام و اشک میریزم. خیلی بیچارهام. خیلی درماندهام. این روزهای سخت کی تمام میشوند؟
- ۰۳/۰۵/۱۹