پسر دکتر آسمانه
هر چه بیشتر میگذرد شکل دلتنگیام برای تو تغییر میکند. یادت هست وقتی اهواز بودم چقدر دلتنگ و بیتاب میشدیم؟ در حدی که هواپیما بگیریم و چند ساعت بعد پیش هم باشیم؟ دلم برای دیدن لپهای پر در حال جویدنت تنگ شده. مثلا در لشکر آباد با یک ساندویچ فلافل. کاش میشد بلیط بگیرم و فردا پیشت باشم. چقدر عادی بود که هروقت میخواهمت زنگ بزنم. محمد کی میای خونه؟ محمد خیارشور بخر. محمد شیرینی بخر. محمد شام چی بخوریم. باورم نمیشود نزدیک دو ماه است صدایت را نشنیدهام. به پسرمان نگاه میکنم و با خودم میگویم خدایی چطور میشود که محمد این بچهرا حتی ندیدهاست؟
یادت هست آیه ریزه میزه بود؟ این پسر درشتی به اندازه یک ماهگی آیه ست. زردی هم نداشت. فقط خسارت جسمی زیادی به من زد. زخم همچنان چرک میکند. البته کمی بیشتر از قبل بسته شده. دیگر نمیشود عمقش را دید. دیروز رفتم پیش یک خانم دکتر مهربان. معاینه کرد و گفت بهش فشار آوردی. گفتم اصلا. حتی یکبار هم رویش ننشستم. بعد هرچه پرسید که خوردنای و انجام دادهای گفتم بله. بعد گفت اگر از نظر روحی تحت فشار باشی زخمت هم دیر خوب میشود. فهمیده بودم که وقتی در اتاق معاینه بودم مامان چیزهایی به لو گفته. چهره دلنشین و آرام بخشی داشت. حرفهایش هم اگر چه همه را خودم میدانم برایم ارزشمند بود. خاله میگفت دستش سبک است و راستش را بخواهی انگار راست میگفت. از دیروز عمق زخم بسته شد. روند بهبودی سریع شده. میدانم این حرفها برایت خسته کننده است. حرف از زاییدن و زخمهایش حوصله تورا سر میبرد احتمالا. چه کنم که درد اصلی این روزهایم این است. که حتی نمیتوانم کنار دخترم بنشینم. حتی نمیتوانم نوزادم را نشسته بغل کنم و شیر دهم. ناتوانم و همهاش بخاطر این زخم. مادر و خاله رفتهاند وسایلمان را جمع کردهاند اسباب کشی. ناتوانی بدترین امتحان خداست.
حرفهای حال بهمزن درباره زخم زایمان را گفتم که بگویم بعدش از مطب که بیرون آمدیم خاله گفت این دکتر پسر نوجوانش را در مکه از دست داده. این جمله مثل تیر رفت توی قلبم و انگار مثل طناب من و دکتر را به هم وصل کرد. چه شده بود؟ خانوادگی رفته بودند حج عمره که پسرشان تصاوف میکند و میمیرد. فامیلی پدرش را هم که گفت یادم آمد. همه شهرستان میدانستند. اتفاق عجیب تلخی بود. عمق نگاه مهربان دکتر را برایم معنیدارتر کرد. دقت کردهای کسانی که درد ویژهای کشیدهاند نگاه نافذ متفاوتی دارند؟ آیا برق نگاه تو عوض میشود وقتی برگردی؟ از تصور نگاهت بغضم میگیرد. دکتر راست میگوید. غصه بهبود زخم را طولانی میکند. باید میبودی و نوازشم میکردی. کاش بیایی زودتر. بیایی و مرا بغل کنی. کاش وقتی برگشتی نیاز نباشد بهت یادآوری کنم مرا ببوس. کاش اینطور نمیشد. چقدر عجیب که این همه روز نیستی. همه کارهایمان افتاد روی دوش بقیه. حتی کارهای آیه. من زیاد توی دستشویی میمانم و سریع نماز میخوانم. روزهای سختی ست. نبود تو سختترش کرده.
واقعا نمیدانم در چه حالی. شاید حال تو خیلی بدتر از لوس بازیهای من باشد. خدا نکند. کاش بیایی و لبخند بزنی و مرا ببوسی و من زخمخوردهترین فرد تماماین ماجرا باشم. تو میدانی من با چقدر رها میشوم. همه اندوهها زدوده، همه رنجها گذشته و تنهایی به پایان میرسد. اگر بیایی باز این زندگی ویران پاره پاره را میسازیم. آیه را عادت میدهم صبحها مو شانه کند. خودم باز یک هدف شیرین انتخاب میکنم. تو هم از سر کار میایی خانه و به استقبالت میاییم. باز این زندگی را میسازیم. خدارو شکر که در مکه تصادف نکردی. زندان جای خوبی نیست اما خوشحالم که خوبی و بالاخره میآیی. کاش همین فردا بیایی. منتظرت هستم.
- ۰۳/۰۵/۲۲