گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

+۹۶۶ مکه جدّه

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۸ ب.ظ

   صدای تورا که شنیدم همه چیز از دلم رفت. انگار یک عصر معمولی از پژوهشکده با من تماس گرفتی. چه گفتیم؟ درست یادم نیست. چقدر منتظر این تماس بودم. چقدر منتظر خودت هستم. تمام این روزها و نبود تو واقعا شبیه خواب است‌. عمیق که فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم چطور انقدر از تو دور ماندیم. شبیه واقعیت نیست، شبیه قصه است. اما این تماس از آن هم عجیب‌تر بود. این همه بی‌خبری این همه انتظار. خدا کند که زودتر بیایی طاقتم طاق شد صدایت دلم را لرزاند. 

   گفتی به تو خیلی سخت گذشت. خیلی سخت به همه ما گذشت. اما انگار دارد به پایان می‌رسد. حالا خیالم راحت است که می‌توانم بغلت کنم وقتی برگردی. می‌توانم نگاهت کنم و ساعت‌ها به صدایت گوش کنم. همه سختی‌ها رفت همه غصه‌ها همه عذاب‌های عجیبی که کشیدم از ناتوانی و دوری و دلتنگی‌ام. حالا طنین صدایت، و انتظار دوباره دیدنت جای همه چیز را گرفت. حالا دلتنگم مثل آن دختر دانشجوی اهوازی که در هوای گرم حیاط خوابگاه به تلفنش جواب داد و همسرش گفت که اهواز است. تو بزودی میایی ان‌شاءالله و من چقدر منتظرت هستم. چقدر دوستت دارم. 

   اما وقتی بیایی چالش‌های جدید شروع می‌شود. امیدوارم تو آماده باشی. این مدت برخورد ما با آیه مراعات بود. نگذاشتم بداند که فقدانی داریم و غمگینیم. اما خودش کم کم فهمید. چندین بار گریه می‌کرد و می‌گفت بابا محمدو میخوام اما کم کم پذیرفت که بابا زودی میاد ولی این اواخر گاهی بغض می‌کرد و گریه نمی‌کرد. حتی وقتی من می‌زدم زیر گریه و می‌گفتم عیب نداره گریه کنیم وقتی دلتنگیم باز هم خودش را سفت می‌گرفت. امروز که تماس گرفتی و صدایت را زدم روی بلندگو که با تو حرف بزند بغض کرد و رفت. احساس می‌کنم فشار عاطفی که تحمل کرده بیش از تصور ماست. ممکن است ناچار شویم آرام آرام تورا با او آشتی دهیم. نمی‌دانم شاید هم بپرد توی آغوشت اما این تصور واقعا تلخ است که احساسات عجیب درونیات عمیق دخترمان چیزی شبیه خشم و دلتنگی توام باشد و در لحظه دیدار بروز کند. تمام این مدت بیش از همه نگران آیه بودم. خداروشکر روزهای سخت نبودنت تا حدودی درباره آیه بخیر گذشت. ارتباطش با برادرش هم بد نیست. حسادت طبیعی دارد ولی حالا نگرانم شروع رابطه‌اش با تو دچار مشکل شود. امیدوارم بتوانی از درون بپذیری که باید به او فرصت دهی. حتی توی فرودگاه وقتی مادر را دید هم بی‌تابی کرد و خوش برخورد نبود. قبل رسیدن مادر پرسیده بود بابا هم باهاشون میاد؟ واقعا عجیب است که یک بچه سه ساله از پچ و پچ و حرف ‌های بزرگترها چه چیزها که نمی‌فهمد!

   مدام به ذهنم می‌رسد که کاش این را می‌گفتم آن را می‌گفتم. چقدر حرف داریم بزنیم. چقدر وقت می‌خواهیم. چقدر منتظرت هستم. چقدر دوستت دارم. کاش زودتر بیایی. حالا حالم خوب است. منتظر و خوشحالم. بیا.

  • ۰۳/۰۵/۳۱
  • بهمن دخت