گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

۶۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

غم

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۶ ق.ظ

   چیزهای غم‌انگیز زیادی هست. کدومش؟

  • بهمن دخت

اتوبوس

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۳ ب.ظ

مرد جوانی با ریش و سبیل پرپشت مشکی و خانم جوانی با چادر مشکی که کودک حدودا دو ساله‌ای بینشان نشسته بود، زیر سایه درخت‌ی کنار جاده دیدم.
همین دیگه :)

  • بهمن دخت

دوتا نکته راجع به پست تو،

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۴۳ ب.ظ
۱.
امروز ۱۶ فروردینه.
۲.
کتاب سیاه رو گرفتم ولی نمی‌شناسمش، کتاب خوبیه؟

+ دومی سوال شد:)
خب یه نکته درباره پس قبلش پس،
۲.
اون فایله " از خودت خبر.." باز نمیشه.
  • بهمن دخت

شاید یکی از دلایلش فردا رفتن است

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ق.ظ

نمیدونم دقیقا چرا ولی دلم گرفته،

حمله فکری هم آمده سراغم...


+ رفتن همیشه حس غربت عجیبی دارد.

  • بهمن دخت

درد و دل شاید

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ب.ظ
چرا من انقدر زودرنج شده‌ام؟ حالا یک نفر توی رویم گفته خوب عکس نگرفتی، مگر چه شده؟ خب یک نیم روز عکاسی خوب را از دست داده‌ام و کلی عکس مستند دوست‌داشتنی که می‌توانستم خالق تک تک‌شان باشم، همه از دست رفتند و من شات زدم رو به لبخند دیگران. خب هرچه بوده گذشته و کار درستی نیست که ناراحت شوم وقتی یک نفر به من می‌گوید خوب عکس نگرفتی.
:(
  • بهمن دخت

تو منو به بند کشیدی

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ
توی زندونی که نیست...

  • بهمن دخت

خداوند

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۵۴ ق.ظ

   خدا خیلی داش مشتی ست. در بدترین حالت‌ها هم می‌شود یک گوشه نشست کنارش و حرف زد، بی ادا اطوار. می‌شود شبیه وقت‌هایی که با خودت حرف می‌زنی با او هم بگویی. آنجا واضح‌ترین ماکت برای مفهوم ما از خدایی‌م تشکیل شده است.

  • بهمن دخت

سوتفاهم :)

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ
سوتفاهم

+ اینجا شبیه نیمکتی ست که عاشق و معشوق رویش نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند، یا شبیه ورق‌های کاغذی ست برای نامه نوشتن. اینجا به هیچ کار دیگری نمی‌آید جز اینکه من بنویسم و او بنویسد و او بخواند و من بخوانم تا زمانی که من و او ما شویم...
  • بهمن دخت

Broken girl

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ
قبلا وقتی برایم شعر می‌نوشتی درونم شبیه جوشش چشمه شعر می‌جوشید. بیت و مصرع، بعضی نصف و نیمه، بعضی خط خورده. اما حالا بیابان عجیبی ست درونم. اصلا می‌دانی من گاهی روزهای متمادی یک شعر هم نمی‌خوانم؟ هرچه می‌خوانم تو نوشته‌ای. بله بگذار برایت بنویسم. بنویسم که اوضاع اسفناکی ست. اگر بخواهم خودم را برایت توصیف کنم به یک کلمه می‌رسم، "هیچ".  هیچ به معنای واقعی کلمه. انسانی معمولی که فرسنگ‌ها با چیزی که می‌خواستم فاصله دارد. یعنی حتی به آن نزدیک نیست. مثلا همین تعطیلات، حاصل امروز چه بوده؟ هیچ. دیروز چطور؟ آن هم هیچ و روز قبلش؟ هیچ و هیچ و هیچ...
   تخت چوب‌ها از طوفان در امان نیستند. آدم باید کشتی بشود آن هم محکم. چیزهای زیادی در زندگی‌ام شبیه طوفان بودند، چیزهایی که دائم توی سرم زمزمه می‌کنم اگر نبودند چه می‌شد؟ می‌دانم احمقانه است. من خیلی وقت‌ها از گذشته و اتفاقات افتاده می‌گذرم. حالا داریم درباره چیزهای بزرگ حرف می‌زنیم. چیزهایی که زندگی‌مان را از این رو به آن رو می‌کنند. طوفان‌های وحشی که بی‌رحمانه بر تنه زندگی ما می‌کوبند. وقتی به آن‌هایی که خودم کمی درشان نقش داشتم فکر می‌کنم از خودم متنفر می‌شوم. خب هر کسی در زندگی اشتباه می‌کند، اما سوال اینجاست، چقدر بزرگ؟ چقدر موثر؟ و آن چیزهایی که من درشان نقشی نداشتم، نمی‌گویم از آدم‌ها متنفر نمی‌شوم. گاهی تنفر از یک شخص چنان بر قلبم تحمیل می‌شود که به گریه می‌افتم یا به سر و صورت خودم می‌زنم ( مامان می‌گوید کارخوبی نیست و بعضی از سلول‌های مغزی را نابود می‌کند و عمر را کم ) خب همه ما غصه می‌خوریم، همه ناراحت می‌شویم و البته عصبانی، برای من قید زمانش گاهی ست. البته مسئله اضلی این است. چیزی عجیب سایه انداخته روی سرم و شاید کمی روی دلم. من خراب شده‌ام!
   بله لغت درستی ست، خراب. اگرچه برای ماشین به کار رود. من آدم‌آهنی نیستم اما این دلیل خوبی ست که خراب نشوم؟ راه‌های روبه‌رو شدن با چیزهای خراب چیست؟ مثلا تعویضشان کنیم. لب‌تاپ خراب را می‌شود عوض کرد، هندزفری جدید هم می‌شود خرید و کفش‌های خراب را می‌شود دور انداخت، اما بدبختانه خودم را نمی‌توانم عوض کنم. خب راه بعدی، تعمیرشان کنیم. خوب است. باید تعمیر شوم. خب چطوری؟ چیزهای زیادی را امتحان کردم. جوابی نگرفتم. فعلا جوابی نگرفتم.
   شعر هم داستانش همین است، کتاب‌خواندن هم، بافتن هم، درس خواندن هم، نوشتن هم، عکاسی هم، خطاطی هم، هم، هم، هم، هم... . من آدامس هندوانه می‌جوم، بلاگ را باز می‌کنم، شعرت را می‌خوانم، پلک می‌زنم و احساس می‌کنم چقدر برای تو نامناسبم. می‌دانم تو چه می‌خواستی و تصورت چه بود. اقرار کن، چه اشکالی دارد؟ من خودم دائم پر و خالی می‌شوم از زندگی، انگار ریپ می‌زنم. تو یکی می‌خواستی همراه، پر و بال، انرژی دهنده، یا همچین چیزهایی. من شاید کمی از این‌ها در نهادم باشد ( شبیه کامپیوتری که برنامه مورد نظر را دارد ) اما حالا ازشان درست استفاده نمی‌کنم ( مثلا وقتی که کامپیوتر روشن نمی‌شود ) و من هم معتقدم اصل همان استفاده کردن است. شاید روزهای خیلی قبل ( من مبدا اش را نمی‌دانم ) عاشق آن دختری شدی که بودم، اما حالا انگار تغییر کرده‌ام. پذیرفتنش سخت است،  خیلی سخت... چیزهای کمی از آن دختری که بودم مانده است...
  • بهمن دخت

خالی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۱۹ ب.ظ

شبیه جعبه‌ای تو خالی‌ام. برایت چه بنویسم چه بگویم؟ اوضاع خوبی نیست...

  • بهمن دخت

حفظ حالت آرامش

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۱۷ ب.ظ
من قول را پس می‌گیرم در این صورت، البته گمانم شما هم باید پس بگیرید - درباره امتحان بیوشیمی درست نخوندم حرف می‌زنم و کارهایی که باید انجام می‌دادم و ندادم - به نظرم فعلا کمی استراحت کنیم. من هم به شدت تحت ناراحتی و نگرانی شدیدم و این اصلا انرژی انجام کار نمی‌دهد بلکه اصطحکاک وحشتناکی دارد و همه چیز را خراب‌تر می‌کند.
  • بهمن دخت

سخت نگیریم گاهی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ق.ظ

حالا که وقت هست ناراحت نباشید. لبخند بزنید. چیزی ناراحت کننده‌ای اتفاق نیوفتاده هنوز :) خوب نیست غصه پیش پیش بخوریم. سخت هم نگیریم گاهی. استراحت هم بکنیم!

  • بهمن دخت

تعریف بدقولی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۹ ق.ظ

به نظرم مهمترین معیار سنجش خوش‌قولی تلاشه. تلاش با همه وجود. خب گاهی نمیشه دیگه ولی وقتی به اندازه کافی تلاش کردی می‌تونی بگی این دیگه آخرش بود واقعا نشد و این بدقولی نیست.

  • بهمن دخت

روزانه نویسی: سیزده به در

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ق.ظ
از دیشب درگیر بودیم. ماجراهایی داشتیم. همه مهمان ما بودند بعضی‌ها هم البته قهر کردند. صبح با زن‌عمو سالاد درست کردیم ریختیم تو کاسه پلاستیکی و سلفون کشیدیم. این‌طرف آن‌طرف دویدیم و چیز میز جمع کردیم. کلی منتظر این و آن ماندیم و نهایتا رفتیم سراب. بابا گفته بود آشنایی - یحتمل آقای کیانی نامی :) - برایمان جا بگیرد. توی ماشین جا کمی تنگ بود اما گفتیم خندیدیم، آهنگ زمزمه کردیم با خواهرجان و رسیدیم، دیرتر از همه. ساعت یک :| 
   بابا بینهایت خونسرد است و کمترین اهمیت را به مسائلی مثل تفریح می‌دهد. خب حجم کار این عیدش زیاد بود و حرف خودش این بود که کار مردم لنگ است و برای درمانگاه هم او مسئول است. حق دارد ولی به نظرم حل شدن در کار تا این حد درست نیست. خانواده به ما محتاج اند و ما نسبت به آن‌ها هم مسئولیم. 
   من دوربین را برداشتم و راه افتادم به سمت سرچشمه سراب. دوست داشتم آنجا عکاسی مستند بکنم. ولی خب بینهایت دیر بود. وقتی رسیدیم دخترعمه و دخترعمو عکس می‌خواستند. سراب هم بینهایت شلوغ بود. از اینکه با آدم‌هایی بروم عکاسی مستند که باهاش راحت نیستم خوشم نمی‌آید. آدم‌هایی که مثلا سوژه‌ام را مسخره کنند، حوصله‌شان از شات زدن زیاد سر برود، دورم را شلوغ کنند که نتوانم کمین کنم. حتی یک شات هم نزدم برای خودم. شدم عکاس پرتره. زودی چندتا عکس گرفتم، دیر شده بود ساعت سه بود. گرسنه بودیم و خسته. تمام راه را برگشتیم. نه شات دلخواهی، نه لذت از قدم زدن - وقتی حرف از موضوعات مورد علاقه‌ات نیست و اطراف هم به قدری شلوغ است و از ماشین پوشیده شده که لذت از طبیعت نمی‌بری - ، کار بیهوده و بی‌حاصلی بود در آن زمان. تقصیر جوگیری من بود و دخترعمه که اصرار داشت سرچشمه نزدیک است.
   برگشتیم. همه نهار خورده بودند. جوجه یخ کرده را گذاشتند جلومان. خوردیم. استراحت کردیم و بعدش من می‌خواستم بروم سرچشمه عکس مستند بگیرم که نگذاشتند. مرا بردند به عکس گرفتن دوباره. خلاصه اول آفتاب تیز بود و عکس‌ها خوب نمی‌شد. بعدش بهتر شد. از همه عکس گرفتم غیر از افراد معدودی. ماجرایی هم شد این عکاسی. مامان می‌گوید باید به همه تعارف می‌کردم. در نگاه اول مسخره به نظر می‌رسد اما راست می‌گوید. خیلی فکر کردم. رفتارم نسنجیده بود. اما تجربیات خوبی کسب شد امروز و این خوب است. 
   اما کاش تو ... :)

+ دیشب داشت پست‌هایم زیاد می‌شد. دیدی نگذاشتی؟:)
+ من به عکاسی پرتره علاقه ندارم. فکر می‌کنم تجمل زیادی است غالبا. البته هنر خوبی ست. خیلی هم می‌شنوم که پول تویش است. اگر کارت خوب بشود واقعا می‌توانی پول دربیاوری از آن. البته یک سری پرتره هستند که با شوق گرفته می‌شوند. میان همه عکس‌های امروز با شوق خواهرجان را صدا می‌کردم که بیا اینجا وایستا عکس بگیرم از تو. از دل شات می‌زدم. این پرتره‌ها خوبند و دلخواه. یکی از ژانرهای مورد علاقه من اند این پرتره‌های خاص.
  • بهمن دخت

حرف‌ها

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ
کاش می‌شد با تو حرف زد. همه چیز فرای طاقت شده. حالا یا من کم طاقت شده‌ام یا مسائل زیادی کش آمده‌اند و بزرگ شده‌اند.. :(
  • بهمن دخت

بیماری

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۳۵ ب.ظ
نمی‌تونم با هیشکی در میون بذارم:( هیشکی... ولی درست میشه مطمئنم.
  • بهمن دخت

نگران نباش، چیز ترسناکی نیست.

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ب.ظ
اجازه بده چیزی نگم و فقط برام دعا کن وقتی رفتم پیش روانپزشک خوب بشم. همین.
  • بهمن دخت

حرف‌های زیادی که با تو می‌شود زد

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۵۷ ب.ظ

   ...ولی میدونی چیه جانم، من واقعا مریضم باید برم دکتر.


+ آخرین جمله‌ام به تو بعد از کلی حرف که به دنبالش سکوت مطلق به وجود می‌آید.
  • بهمن دخت

چرا آخه؟

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۲۲ ب.ظ

من می‌خواستم امروز ۱۰تا پست بذارم که بیان بهم بگه نذار دیگه. چرا نمیشه؟:)

  • بهمن دخت

درک کردن آدم‌ها

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۵۴ ب.ظ
خاله می‌گفت رفتی خونه خسورت اینجوری نشینی‌ها اون دیگه خالت نیست مادرشوهرته. هیچی نگفتم. حتی لبخند نزدم. آدم خیلی ناراحت می‌شود که فکر کنند بوی سیر را بهانه کرده و دارد از زیر کار در می‌رود. 
صبح پسرخاله کوچکم دستش را برده بود توی قفس فنچ‌ها و جلوی راه را گرفته بود. خاله گفت چه وقت این کار است. من فکر کردم که اگر خودم را بگذارم جای او، الان برای پسر بچه ۱۳یا۱۴ساله‌ای واقعا وقت این کار است. مثلا چه کار دیگری دارد جز سر زدن به جوجه فنچ‌های تازه متولد شده‌اش؟
یا مثلا خاله وقت رفتن با لحن مسخره کردن و چشم و ابرو نشاندن بهم گفت دستت درد نکنه این همه کار کردی. خیلی ناراحت شدم. سبزی‌هایی که پاک کردم، ظرف‌هایی که شستم و کارهای دیگر آمد جلوی چشمم. تازه من اصلا به دلخواه خودم آنجا نبودم. خیلی کسل‌کننده بود که ظهر امروز تا ظهر فردا خانه خاله باشی. آن هم با این‌همه کار نکرده. کلی خودم را سرگرم کردم که به خودم غر نزنم چه برسد به مامان. برگشتم با ناراحتی جواب دادم که سبزی و چه و چه چی شد پس؟ اگه بوی سیر راه نمی‌نداختید میتونستم بیشتر کمک کنم. اینجا از خودم خوشم نیامد راستش‌. شبیه بچه‌های لوس بودم با اخلاق پیش‌پا افتاده. ولی چرا هیچ‌کس مرا درک نکرد؟
فکر کردم که چرا ما خودمان را جای دیگران نمی‌گذاریم؟ چرا گاهی هم به آن‌ها حق نمی‌دهیم؟ چرا انقدر کم فکر می‌کنیم به آدم‌ها و کارهایشان؟ مثلا من می‌دانم که وقتی به آقاجون می‌گویم آن شمعدانی که گل‌های صورتی پررنگ دارد چقدر زیباست و برایم از آن قلمه بزن، آن‌وقت آقاجون یک قلمه برای خودش برمی‌دارد و شمعدانی را با ریشه برای من می‌آورد این یعنی خیلی مرا دوست دارد. 
مثلا وقتی مامان اصرار می‌کند که حتما چادر بپوشم و وقتی من می‌گویم که لباسم گشاد و بلند است و مفهوم حجاب را دارد اما او اصرار می‌کند که باید بپوشم و حداقل جلوی خانواده او اینطوری باشم. من هرچه می‌گویم مامان‌جان من همینم. اینی که شما می‌گویی نفاق ساختاری ست. گوش نمی‌کند. خب حق دارد، مثلا چطوری می‌شود به عزیزجون ثابت کرد که هرکسی چادری نیست شیطان رجیم نیست؟ عزیزجونی که چادر برایش یک عادت خیلی خیلی قدیمی است و اصلا حجاب و چادر هم معنی‌اند‌. چون همین عزیزجون به خاله طلبه‌ام که دارد با مانتو نماز می‌خواند می‌گوید که سمیه چرا چادر سرت نیست.
می‌دانی من خیلی چیزها را باید عوض کنم در خودم. خیلی چیزها. به نظرم باید آدم‌هارا درک کنیم و بپذیریم. اینطوری زندگی آسان می‌شود. 
و کلی چیز دیگر برای گفتن که حوصله تایپش نیست.

+ چقدر چرت‌وپرت نوشتم...

  • بهمن دخت

روزانه نویسی: سیر

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

 امشب حالم اصلا خوش نیست. فردا آش پشت پای خاله است و ما آمده‌ایم خانه این‌یکی خاله. سبزی پاک کردیم و پیاز داغ درست کردیم و سیر. من از سیر متنفرم. بوی سیر پیچیده حالم بهم خورده افتاده‌ام یک گوشه. وضعیت خوبی ندارم. بوی سیر مرا کاملا بهم می‌ریزد. از همه لحاظ. دلم می‌خواهد فرار کنم بروم بدوم به ناکجا دارم خفه می‌شوم. همین:(

  • بهمن دخت

روز محبت

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۴۹ ق.ظ
مبارک است به تو که عین محبتی :)
  • بهمن دخت

روز تو

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۳۹ ق.ظ

راستی نباید روزت را تبریک بگویم؟ :)

  • بهمن دخت

وقتی هنوز از دیشب فکری‌ام

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۸ ق.ظ
می‌دانی دیشب‌ها چندبار شنیدم که به من گفتند آرمانی حرف می‌زنی، من واقعا آرمانی حرف نمی‌زدم فقط چندبار گفتم که نگاه‌تان به قوانین اسلام اشتباه است. این را در نظر نمی‌گیرید که اساس امر ازدواج و خانواده در اسلام مهر و محبت است. اگر این باشد همه بن‌بست‌هایتان حل می‌شود. 
   تو بگو این آرمانی ست؟ فکر می‌کنی چرا همه انقدر بدبین شده‌اند؟ چرا انقدر مهر و محبت کم شده‌است؟ من این را نمی‌پذیرم و نمی‌خواهم. من دلم می‌خواهد ۱۰سال بعد هم محبت جاری باشد در زندگی‌ام. محبت حرف اول را بزند. همه قوانین بوی محبت بدهد همان‌طور که واقعا هست در اسلام. من نمی‌خواهم ذره‌ای از علاقه‌ام کم بشود بلکه می‌خواهم هرروز بیشتر و بیشتر بشود. این آرمانی ست؟ واقعا این محبت بی‌انتها بین دونفر آرمانی ست؟

+ یادت هست سال ۹۵ من از اینترنت کندی که استفاده می‌کردم غر زدم؟ تو گفتی به فورجی‌پلاس هم می‌رسی؟ چقدر زود گذشت. نه؟ :) می‌گذرد...
  • بهمن دخت

احساس و عقل

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۲۷ ق.ظ

   از نظر من بی‌احساس بودن بینهایت غیرمعقول است!


+ نمی‌خواهم اذیتت کنم، شاید نیاز است تنها باشی. هرچند تنها بودن آدم‌های مهم زندگی‌مان سخت است و نگران‌کننده.

  • بهمن دخت

روز پدر

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۱۵ ق.ظ

آرمیتا

این را برایت می‌گذارم و می‌گویم این دلتنگی‌ها کودکانه نیست. اگر هم باشد خوب است و باید نگهش‌داشت. من که ترجیح می‌دهم در اوج جوانی و میانسالی و پیری کودک باشم.

   خدا یک چیزهایی می‌دهد به ما که عوض نمی‌شوند و اگر از من بپرسی همان‌ها مارا می‌سازند هرچند سینه هزاران بار سوخته باشد و بغض خفگی داده باشد به آدم و اشک به اندازه اقیانوس روان شده باشد.

اشک.. اشک کودکانه.


+ من به شدت آرمیتا دختر شهید رضایی‌نژاد را دوست دارم، شاید به اندازه خواهرجان.

  • بهمن دخت