غم
چیزهای غمانگیز زیادی هست. کدومش؟
مرد جوانی با ریش و سبیل پرپشت مشکی و خانم جوانی با چادر مشکی که کودک حدودا دو سالهای بینشان نشسته بود، زیر سایه درختی کنار جاده دیدم.
همین دیگه :)
نمیدونم دقیقا چرا ولی دلم گرفته،
حمله فکری هم آمده سراغم...
+ رفتن همیشه حس غربت عجیبی دارد.
خدا خیلی داش مشتی ست. در بدترین حالتها هم میشود یک گوشه نشست کنارش و حرف زد، بی ادا اطوار. میشود شبیه وقتهایی که با خودت حرف میزنی با او هم بگویی. آنجا واضحترین ماکت برای مفهوم ما از خداییم تشکیل شده است.
شبیه جعبهای تو خالیام. برایت چه بنویسم چه بگویم؟ اوضاع خوبی نیست...
حالا که وقت هست ناراحت نباشید. لبخند بزنید. چیزی ناراحت کنندهای اتفاق نیوفتاده هنوز :) خوب نیست غصه پیش پیش بخوریم. سخت هم نگیریم گاهی. استراحت هم بکنیم!
به نظرم مهمترین معیار سنجش خوشقولی تلاشه. تلاش با همه وجود. خب گاهی نمیشه دیگه ولی وقتی به اندازه کافی تلاش کردی میتونی بگی این دیگه آخرش بود واقعا نشد و این بدقولی نیست.
...ولی میدونی چیه جانم، من واقعا مریضم باید برم دکتر.
من میخواستم امروز ۱۰تا پست بذارم که بیان بهم بگه نذار دیگه. چرا نمیشه؟:)
امشب حالم اصلا خوش نیست. فردا آش پشت پای خاله است و ما آمدهایم خانه اینیکی خاله. سبزی پاک کردیم و پیاز داغ درست کردیم و سیر. من از سیر متنفرم. بوی سیر پیچیده حالم بهم خورده افتادهام یک گوشه. وضعیت خوبی ندارم. بوی سیر مرا کاملا بهم میریزد. از همه لحاظ. دلم میخواهد فرار کنم بروم بدوم به ناکجا دارم خفه میشوم. همین:(
از نظر من بیاحساس بودن بینهایت غیرمعقول است!
+ نمیخواهم اذیتت کنم، شاید نیاز است تنها باشی. هرچند تنها بودن آدمهای مهم زندگیمان سخت است و نگرانکننده.
این را برایت میگذارم و میگویم این دلتنگیها کودکانه نیست. اگر هم باشد خوب است و باید نگهشداشت. من که ترجیح میدهم در اوج جوانی و میانسالی و پیری کودک باشم.
خدا یک چیزهایی میدهد به ما که عوض نمیشوند و اگر از من بپرسی همانها مارا میسازند هرچند سینه هزاران بار سوخته باشد و بغض خفگی داده باشد به آدم و اشک به اندازه اقیانوس روان شده باشد.
اشک.. اشک کودکانه.
+ من به شدت آرمیتا دختر شهید رضایینژاد را دوست دارم، شاید به اندازه خواهرجان.