گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

حاجی‌ها آمدند و تو نیامدی

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۳، ۰۹:۴۸ ب.ظ

   خیلی کلنجار رفتم با خودم که بنویسم. الان هم جملات را جرعه جرعه می‌نویسم. سر دلم می‌سوزد و جرعه جرعه قورت می‌دهم که فرو رود و بهتر شود. نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است اما نوشتن از تو جایگزین گریه نیست، هم‌پای آن است. اشک لایه لایه پر می‌شود در کاسه چشمم و نمیخواهم در این جمع شلوغ لبریز شود. راستش را بگویم از شنیدن هزار باره روایت گرفتنت کلافه‌ام. از اینکه دختر بچه سه ساله‌ای که به زودی باید ورود یک عضو جدید را در خانواده بپذیرد اینطور کلافه و دور از خودم میبینم کلافه‌ام. دختری که گاهی حتی حاضر نیست بغلش کنم. از این‌ها بدتر از اینکه باید به خودم برسم و غصه نخورم کلافه‌ام. 

   روزهای اول احساسم ناباوری بود. شاید حتی ناراحت نبودم. می‌گفتم امروز فردا آزاد می‌شود اما حالا شاید ۱۵ روز است که نیستی. نیستی. نبودن چه چیز عجیبی ست. همین الان مناظره جلیلی و پزشکیان است. دارند درباره یارانه انرژی حرف می‌زنند. اینجوری اشکم را کنترل می‌کنم. نگرانت هستم؟ نمی‌دانم. فعلا سعی می‌کنم زیاد به این چیزها فکر نکنم. تلاش می‌کنم عکس و فیلم‌هایت را نبینم نوشته‌هایت را نخوانم حتی تصویرت را از ذهنم کنار می‌زنم. صدایت، صدایت را خاموش می‌کنم. یک لحظه به گوشم می‌آید و بعد قطع می‌شود و فقط لب‌هایت تکان می‌خورند. جلیلی دارد درباره بورس حرف می‌زند. نمی‌دانی کشور آشوب است. همین بعد از ظهر یکی می‌گفت اگر پزشکیان رای بیاورد شاید کسی دنبال کارت را نگیرد. بند دلم پاره شد. ببین دیگر مناظره دیدن هم کار نمی‌کند.

   از خودم می‌پرسم قرار است این‌هارا بخوانی؟ جواب این سوال هم در حاله‌ای از ابهام است. تصورات وحشتناک کم نیست. من البته سعی می‌کنم قوی باشم. راستش گاهی از میزان قدرت خودم عصبانی می‌شوم. مثلا وقتی میبینم بچه سالم است پیش خودم می‌گویم اصلا ناراحت هستم؟ بعد آخر شب که کمر درد می‌گیرم و فکر می‌کنم شاید ۸ماهه زایمان کنم می‌ترسم و ناراحت می‌شوم. احساسات متناقض و عجیبی را تجربه می‌کنم. اولین شنبه که گذشت و یکشنبه شد و ما منتظر بودیم آزاد شوی و نشدی، نگرانی‌های پراکنده‌ام شروع شد. روزی چند بار از خودم می‌پرسیدم الان کجایی و دقیقا چه کار می‌کنی. سوال دلگیری بود. همان موقع سوزش معده‌ام شروع شد. حالا البته همه می‌دانیم دیر می‌آیی. مضطربیم اما آرام‌تریم. می‌نشینیم درباره سیاست خارجه و کارهای تو بحث می‌کنیم. من وقتی حرف‌ها درباره تو بوی سرزنش می‌گیرد عصبی می‌شوم. احتمالا خیلی‌ها سرزنشت کنند. من سرزنشت نمی‌کنم. میدانم توی سرت چی بوده. شاید هم نمی‌دانم اما دوست ندارم کسی سرزنشت کند. الان کجایی و حالا که من با خانواده‌ات خانه حاج بابا رو به تلوزیون مناظره میبینیم چه میکنی؟

در پایان پنجمین سال ازدواجمان هستیم. پسر ۸ماهه مان دارد دست و پایش را به دیواره شکم ام می‌کشد. آیه لوس شده و مدام گوشی میبیند. تو نیستی. نیامدی. گرفتنت و این اتفاق خیلی عجیب و ساده افتاد. دیگر چیزی نگویم. اشکم در آستانه سرریز شدن است. دلتنگم. 

  • بهمن دخت

امتحانات شبیه پنیر پیتزای مرغوب کش آمدند

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ

   بدترین خصلت من سرزنش کردن خودم است. سالهاست که بابت خیلی چیزها خودآگاه و ناخودآگاه خودم را سرزنش می‌کنم. مهم نیست اگر زیاد هم مقصر نباشم. به هرحال یک نقش کوچک پیدا می‌شود که داشته باشم تا بابتش خودم را سرزنش کنم. من چیزهای زیادی از زندگی میخواهم که اکثرشان یک شی یا موقعیت عجیب خارجی نیستند بلکه کاملا به دست خودم حاصل می‌شوند. انقدر خودم را سرزنش می‌کنم و انقدر وقت هدر می‌دهم تا برای سرزنش خودم خوراکی فراهم کنم که وقت نمی کنم همین کارهای ساده را انجام بدهم! همین چیزهای ساده‌ای که از زندگی می‌خواهم.

خسته ام. دوست دارم تابستان بشود و آخرین واحد درسی ام را پاس کنم. آن وقت بنشینم خودم را سرزنش کنم که چرا درست را خوب نخواندی. چرا درست را جدی نگرفتی که دیگران جدی ات بگیرند. خسته ام و هنوز لب به جزوه روانشناسی تربیتی نزده‌ام. متاسفانه باید فردا صبح آن را امتحان بدهم. البته همه اینها بی اهمیت اند. به بی اهمیتی امتحان بافت شناسی که اگر میدانستم برایش هایپ نمی‌خوردم. چیزهای مهم تری وجود دارد مثل اینکه دحترم کمی لوس شده، به موبایل دارد عادت می‌کند و اینکه با تو بحثم شد! خسته تر از اینم که این متن را تمام کنم. حتی احساس می‌کنم نوشتنم را از دست داده ام در حالی که تخیل نویسندگی میکنم. همه چیز درباره من احمقانه است.

 

دخترمان یک سال و سه ماهه شد. خیلی زود بزرگ شد. حرف می‌فهمد و حرف می‌زند. تعطیلی امتحانات بخاطر گاز همه چیز را کسل کننده کرد. تو امتحانت تمام و شد و حالا آزمون دکترا و پروپازال داری. درست امشب که باید بیدار بمانم دلم گرفته و گریه کردم. چشمانم خواب الود اند. من چرا درست نمی‌شوم؟

  • بهمن دخت

   گفتی مگر خودش یک چیزی نداشت رویش که کاسه را تنها گذاشتی تا بیوفتد. چیزی نگفتم. باز پرسیدی و گفتم. آن جمله دردناک که حس جواب پس دادن به مافوق آدم را داشت. قبلش هم گفتی بچه داشت دست من را مک می‌زد مگر نمیدانستی گرسنه است؟ الان توی اتاق خوابیده‌ای. سرت انگار درد می‌کرد. نماندی شام بخوریم. من احساس گرسنگی می‌کنم اما مهم نیست. مهم این است که وقتی رفتی گریه کردم و احساس بدبختی. درس امتحان فردا را هم تمام نکرده‌ام و نشسته‌ام اینجا می‌نویسم. اینجا که دیگر نمی‌خوانی.

   الان رفتم نوشته‌هایت در سال 96 برای مرا خواندم. دلم لرزید. راستش دلم خواست به هم نمی‌رسیدیم و تو باز برایم می‌نوشتی یا شاید هم مرا فراموش می‌کردی. گمانم برایت ساده‌تر بود. نیاز نبود نگران خانه باشی. نیاز نبود چندجا کار کنی وقت نکنی به کارهای درسی‌ات برسی. الان همدان بودی یا توی خوابگاه. الان تلفنت زنگ زد امیدوار بودم بیرون بیایی و نیامدی. می‌گفتم. زندگی‌ات سخت نمی‌شد. مسخره است که خودم را مسبب سختی‌هایی که تحمل می‌کنی بدانم؟ البته من هم احتمالا الان اهواز بودم و هیچوقت جرئت جدا شدن از دامپزشکی را پیدا نمی‌کردم. عصر تنها می‌رفتم کارون و امشب باز هم احساس بدبختی می‌کردم. فقط دیگر نیاز نبود از گریه پیوسته دختر سه ماهه‌ام بخاطر دلدرد زجر بکشم و آن‌قدر بغلش کنم که بدنم کوفته شود.

   من از تو انتظار عجیبی ندارم. راستش حالا که فکرش را می‌کنم حاضرم هرسال به همان سختی بار اول که به این خانه آمدیم و من توی راه رسیدن به تهران کلی گریه کردم اسباب کشی کنیم ولی تو انقدر خسته از همه چیز به خانه نیایی. نمی‌دانم شاید هم انقدربی‌اهمیت کردن خودم خوب نیست. شاید کم کم برای تو بی‌اهمیت می‌شوم. مثل اتفاق تلخی که برای زندگی مادر و پدرم افتاد. می‌ترسم که از سرزنش تو می‌ترسم! منظورم این است که می‌ترسم این همه هراسم را برای اینکه مبادا سرزنشم کنی. وقتی برای چیزی که عمدی نیست سرزنشم می‌کنی اذیت می‌شوم. از من دور می‌شوی. راستش امروز هم رفتم بازی با خانم‌ها اما اصلا به تو نگفتم. باز هم نگفتم مبادا سرزنشم کنی. فردا امتحان دارم اما برایم سخت بود این دورهمی خوشحال کننده را نروم. لج کردم با خودم چون وقتی بعد آن امتحان افتضاح قبلی تصمیم گرفتم درس بخوانم تو زنگ زدی و گفتی مهمان داریم. 

   راستش هراسم بیشتر بخاطر دخترمان است. می‌ترسم این مخفی‌کاری‌های من از ترس سرزنش تو در او نهادینه شود چون فکر می‌کنم من هم این را از مادرم یاد گرفتم. همیشه می‌گفت فلان چیز را به بابا نگوییم. نه که بگوید دروغ بگوییم. می‌گفت نگو. همیشه بابا سرزنش می‌کرد. همه چیز را. حتی چیزهایی که عمدی نبود. مثلا افتادن کاسه اردورخوری در کتری یا گریه کردن بچه چون گشنه است! سعی کن مرا سرزنش نکنی یا لااقل اگر کردی و دیدی ناراحتم مرا تنها نگذار. حس می‌کنم داری از من دور می‌شوی. باور کن هنوز هم تو خانه منی. من از تو خانه نمی‌خواهم.

 

دخترمان سه ماهه شده. کنارم خوابیده. موهایش به اندازه بند انگشت در آمده. من و تو را می‌شناسد. می‌خندد و صدا در میاورد. اخیرا کمی دلدرد گرفته و بی‌تابی می‌کند. من هم با چشم اشکی دارم بینی فین فین می‌کنم. وقت نمی‌کنم به خودم برسم. احساس خستگی می‌کنم و خیلی گرسنه‌ام. دلم گرفته. لبخند تو خوشحالم خواهد کرد ولی تو توی اتاق خوابیده‌ای. مرا پیش دخترمان سرزنش نکن.

  • بهمن دخت

من حالا بعضی وقت‌ها پشیمانم

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۳:۵۵ ب.ظ

کوچک است. ناتوان. نیازمند. بدنش گرم است. پوستش لطیف. شیر که میخورد همه‌ی جزئیات صورتش را نگاه می‌کنم. رگ‌های پشت پلکش، موهای مرتب و پرپشت روی گونه‌اش، گیج موهای پیشانی‌اش و لب بالایش که بین دو قسمت چیزی آویز دارد. با همه وجود دوستش دارم. قلبم ذوب می‌شود از محبتش. می‌بوسمش انگار شیره حیات به درون می‌مکم. دست‌های پوست پوستش را نوازش می‌کنم انگار انرژی زندگی می‌گیرم. برای تو هم سرشار از شگفتی ست. جوری قربان صدقه‌اش می‌روی که هرگز آن‌طور مرا صدا نکرده‌ای. کمی فقط کمی گاهی فقط گاهی حسودی‌ام می‌شود:) اما تصویر او در آغوش تو که لبخندی از سر رضایت داری واقعا زیباست.

بخیه‌ها آزارم می‌دهند، سینه‌ام هنگام شیر دادن درد می‌کند و جان انگار از تنم می‌رود. رد سوزن را حس کردم وقتی دکتر به پوستم می‌زد. غصه‌ام می‌شود که نمی‌توانم بنشینم و محکم در آغوشش بگیرم و شیرش دهم. نیم ساعت طول می‌کشد بروم دستشویی، کمردرد هم گرفته‌ام. احکام نماز توی این شرایط سخت است. بی‌خوابی مفرط دارم. شب‌ها شیر می‌دهم، درازش می‌کنم دست و پا می‌زند و بی‌تابی می‌کند، بلندش میکنم بدون اینکه بتوانم بنشینم، به خودش می‌پیچد. باز درازش می‌کنم و باز... ساعت‌ها به سرعت می‌گذرد. احساس می‌کنم همه چیز تنگ است و پرفشار. نمی‌توانم یک روز از تو دور بمانم پس توصیه دیگران اینکه دو ماه بروم شهرستان تا بچه از آب و گل در بیاید دیوانه‌ام می‌کند. مشکلات خانوادگی و کنسل شدن مهمانی و چه و چه هم حالم را بدتر می‌کند. همه چیز در عین سادگی پیچیده است.

روزهای عجیبی ست. گاهی برای لحظه‌ای پشیمان می‌شوم از تصمیمان. احساسی می‌شوم. زود گریه می‌کنم و حالم متغیر می‌شود. می‌گویند عادی است. باید تحمل کنم تا زمان بگذرد. تحمل می‌کنم. می‌گذرد. عجیب است که حتی بیشتر از قبل دوستت دارم و دلم با تو نرم می‌شود. خدا را از بابت همه چیز شکر می‌کنم‌. امیدوارم این سختی‌ها روحم را بزرگ کند.

۱۱روزگی دخترمان است. لباس‌هایش اغلب برایش بزرگ اند. تو ابرویش را سرمه کشیدی. رنگ چشمش دارد کم کم شکل می‌گیرد. زردی‌اش هم کم شده ولی متاسفانه دلپیچه دارد و امروز شاید کمتر از ۴ساعت خوابید و دائم به خودش می‌پیچید. موجود کوچک وابسته آرام و نجیبی ست که دل آدم برایش می‌سوزد:)

  • بهمن دخت

وقتی میبینم ناراحتی

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ق.ظ

   امشب دیر آمدی خانه‌. دیر و غمگین. شبیه سردار سپاه جنگی که در آستانه پیروزی بوده و شکست خورده. صدایت غم داشت. البته نشستی روی کاناپه و برای تعریف کردی که چه بر تو گذشته. فهمیدم که چرا غمگینی. کسانی عزت تو را خدشه‌دار کردند. نزدیکانت. من تلاش کردم تسکینت دهم. از هر دری رفتم راه ندادی، در بعد را امتحان کردم. سرانجام خوابیدی و ندیدی چقدر جلوی اشک‌هایم را گرفتم. 

وقتی می‌گویم نگاهم کن و تو چشم کوچک می‌کنی و می‌گویی حوصله ندارم مضطرب می‌شوم. چرا این حجم غم را به دلت راه می‌دهی عزیز من؟ چطور بشنوم که می‌گویی احساس کوچکی و بی‌پناهی می‌کنم و دلم فرو نریزد؟ چه می‌خواهند بکنند آن‌ بیچاره‌ها که دلت را شکستند؟ تو عزیزی، چرا غصه میخوری؟ پیش من، پیش خدا عزیزی که دنبال حقت بودی و حالا به احترام کسی آن را رها کردی. می‌دانم من هم چشیده‌ام گذر از این چیزها چقدر سخت است. چقدر سخت است بی‌احترامی و بی‌اعتمادی و بی‌توجهی و بی‌ادبی بستگانت را ببخشی. تو اما هر روز داری بزرگ می‌شوی. می‌دانم این هم می‌گذرد. می‌دانم دوباره می‌خندی و باز هم چشمانت از شیطنت برق خواهد زد. تو هم بدان که ذره‌ای پیش من کوچک یا ذلیل به نظر نرسیدی. به تو افتخار می‌کنم. دارم اشک غم و شادی توأمان می‌ریزم. دوستت دارم.

فکر می‌کنم دخترمان بالاخره چرخید. سکسکه‌اش را زیر دلم حس کردم. می‌خواهم وقتی موعد آمدنش رسید کنارم باشی. برایم شیرین‌زبانی کنی که دلم آرام شود. دردزایمان برایم ناشناخته است اما حدس می‌زنم این همه درد روحی که کشیدم تحملم را بالا برده باشد. تو پدر خوبی می‌شوی. من هم دارم تلاش می‌کنم حاشیه‌های ذهنت را کم کنم که حالت بهتر باشد. تو فقط من و دخترت را دوست بدار من خودم خرده چیزهای زندگی را مدیریت می‌کنم.

  • بهمن دخت

چیزهایی که ناگزیر است

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۲۷ ق.ظ

حال عجیبی ست. این تجربه دوری از تو شبیه یک کمبود بزرگ است که دائم روی دلم سنگینی می‌کند. وقتی فکر می‌کنم تو از سر کار برگشته‌ای و تنها در خانه سر می‌کنی سینه‌ام می‌سوزد. همه چیز اینجا بد پیش می‌رود. سخت می‌گذرد. خانه، همین خانه پدری حال بهم زن است. باورم نمیشود روزی دوستش داشتم و به آن احساس تعلق داشتم. تو که به میان آمدی با شوق همه چیزم را ریختم توی کارتن‌های ریز و درشتی که مامان از این‌ور و آن‌ور جور کرده بود و با اشتیاق رفتم. همه چیزم را. بارها شنیده‌ام نوعروس‌ها می‌گویند بعضی وسایلشان را خانه پدری جا گذاشته‌اند. من اما شبیه کسی که با شوق برای همیشه می‌رود ریز تا درشت را ریختم و فرستادم. همه مسخره‌ام کردند. یادت هست کارتن‌هایم را بار می‌زدی؟

   احساس عجیبی دارم. امروز در یک مهمانی صله‌رحم تا دلت بخواهد پشت سر همه حرف شنیده‌ام. حالم از خودم بهم می‌خورد. بودن در خانه پدری و تنفس این فضا مرا یاد همه بدبختی‌های زندگی‌ام می‌اندازد. این روزها یک آینه هم دارم که انگار مرا درست در سن ۱۳سالگی نشان می‌دهد، خواهرم. وقتی حرف‌های مارا نمی‌شنود و هنوز هم دارد توی گوشی ساعت‌های فراوان و مدام وقت تلف می‌کند می‌خواهم بمیرم و تمام شوم. یاد نوجوانی تباه خودم میافتم که دائم با بدترین دوست عمرم که آن زمان صمیمی‌ترین بود پیامک بازی می‌کردیم. هم‌سن‌وسال‌های فامیل که دوستان ناگزیر بودند و حواسم را پرت تباهی کردند، درست متناظرش را خواهرم دارد. میدانم که لااقل بی‌توجهی را از من یادگرفته. میفهمم که عدم درک خانواده را هم احتمالا از من یاد گرفته. حس می‌کنم تکرار من است. حالا تصور کن این بچه توی دلم وول می‌خورد و من وحشت می‌کنم که نکند باز هم تکرار شوم...

   می‌ترسم. حالم بد است. عاجز و ناتوانم. آشپزخانه شلوغ مامان مرا عصبی می‌کند. کمد شلخته‌شان، چیزهای بی‌استفاده خاک گرفته، شیر ظرفشویی که سخت باز می‌شود و مامان می‌گوید با آن مشکلی ندارد، بازی اگر گفتی امروز چقدر کار کردم بابا حالم را بد می‌کند. از اینکه می‌دانم بابا چند ده میلیون حتی به فلانی و فلانی کمک کرده که با او دعواهای عجیب کرده‌اند ولی دلم نمی‌خواهد یک ریال از او قرض کنم چون یک بابای واقعی می‌خواهم نه یک حامی مالی. از طرفی هم فکر اینکه شاید اگر پول داشتیم که ماشین بخریم الان کنارت بودم دیوانه‌ام می‌کند. از پول متنفرم. الان ساعت ۳صبح است و من توی اولین چهاردیواری زندگی‌ام که مالکش بودم یعنی اتاق وسطی خانه پدری دارم گریه می‌کنم. چرا انقدر زندگی پیچیده ست؟ می‌ترسم از خودم. از اینکه یک روز دخترم هم راه‌های اشتباه مرا برود. یا می‌ترسم از روزی که چون دوستش دارم همه‌جوره او را تائید کنم. 

   می‌ترسم از دوری تو. چرا همه خرابه‌های زندگی‌ام بی‌تو میاید جلوی چشمم؟ همه کمبودها، همه تجربه‌های تلخ. فکر می‌کنم به اینکه بی‌تو می‌توانم برگردم کنار این آدم‌ها زندگی کنم؟ واقعا نمی‌توانم. فکر می‌کنی خدا برای این احساسات تلخ ناگزیر که زندگی به آدم تحمیل می‌کند پاداشی کنار گذاشته؟ مثلا اگر به مادرت بی‌مهری کنند و نتوانی کاری کنی؟ یا اینکه بزرگتری چیزی بگوید و نتوانی جوابش را بخاطر احترام بدهی؟ یا سکوت مقابل توقعات دیگران؟ دلم دارد می‌ترکد. متنفرم از اینکه توضیح بدهم چرا رشته‌ام را عوض کردم، یا اینکه چرا نمیخواهم برای بچه کمد بخرم. متنفرم که یک نفر به من بگوید باید بیشتر طلا می‌خریدی. راستش الان از همه حتی خودم متنفرم. جز تو. دلم برای تو تنگ شده‌است و دلم برای این انسان توی شکمم می‌سوزد. فکر می‌کنم مادرش یک ناتوان ناگزیر است که سعی می‌کند با چیزهایی که نمی‌شود تغییرشان داد بسازد. دلم برای تو تنگ شده است. چرا وقتی می‌دانستم فاصله بین ما دشوار است باز اینجا ماندم؟ از همه چیز اینجا متنفرم. اگر تو را نداشتم چه بر سر من میامد؟

   من مانده‌ام خانه پدری تا یک هفته بعد از اینکه تو رفتی با قطار برگردم تهران همراه مامان و خواهرم. چون مامان عمل کرده. چون من باردارم. همه چیز علی‌رغم مقاومت و لبخند تصنعی من دلگیر است.

  • بهمن دخت

خردادماه دومین سال زندگی‌مان

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ

   من حدودا چهار ماه دیگر مادر می‌شوم. همین حالا هم مادرم. یک انسان توی دلم تکان می‌خورد. اما تو به گمانم همان چهار ماه دیگر پدر شوی. وقتی دخترت را بیاندازم توی بغلت. چرا این را می‌گویم؟ چون هنوز بلد نیستی این دختر اضافه شده به زندگیمان را دوست داشته باشی. همین حالا پشت هم لگد زد. یک دختر. احساس می‌کنم قرار است دوباره متولد بشوم اما دیگر سرنوشتم در کنترل من نیست! می‌خواهم به خودم نگاه کنم که بزرگ می‌شود. روز به روز. ساعت به ساعت. برایش کتاب بخوانم. بلند بخندیم. با یک پیراهن گلدار بدود. صدایم کند. چه هدیه عجیبی ست یک نوزاد. یک دختر. 

   خودم را سرزنش نکردم وقتی صدای قلبش مرا به وجد نیاورد. اما در ماه چهارم وقتی هنوز اثری از حرکاتش نبود و تهوع و ویار بارداری هم رفته بود، شاید حتی فکر می‌کردم آیا واقعا بچه‌ای این تو هست؟، روی صفحه مانیتور سونوگرافی یک جمجمه دیدم که چانه پهنی شبیه تو داشت. لبخند زدم. موهای لخت مشکی دخترت را میتوانم تصور کنم. تخیل می‌کنم که چشمانش شبیه توست. باورت می‌شود خانواده دو نفره‌مان سه‌تایی شده؟ نه تو هنوز این دختر را حس نمی‌کنی. حتی وقتی راه می‌روم و برایش شعر می‌خوانم به شوخی حسادت می‌کنی. اما من تخیل می‌کنم که این دختر را دوست خواهی داشت. وقتی هجده سالش شد، وقتی بزرگ شد و ریشه‌هایش محکم شده بود به او لبخند می‌زنی. پدری خواهی بود دور از سنت‌های دست و پا گیر. مهربان و همراه، البته اگر امیدوار باشیم که بچه مرا لوس نکنی. دختر من نباید لوس بشود. 

   حدود دو هفته هست از تست مثبت کرونای تو گذشته و ما قرنطینه بودیم. من نگران بچه بودم وقتی سرفه می‌کردم. یک روز تلخ در بیمارستان داشتیم برای چکاپ من که آنقدرها هم حالم بد نمی‌شود وقتی حالا به آن فکر می‌کنم. دوستت دارم. بخصوص دیشب که نگاهت می کردم و درونم چیزی تکان خورد. امیدوارم دخترت را دوست بداری. هیچ چیز، هیچ چیز جای محبت پدر را برای دخترش نمیگیرد. هیچ چیز. هیچ چیز.

  • بهمن دخت

شب در اتوبوس

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

برگ‌های پاییزی ریخته در حیاط را جارو کردم. نارنجی، یک دریا نارنجی. چنارهای حیاط خانه پدری دیگر جذاب نیستند. بعد یک سال و یک فصل استعاره‌های عاشقی عوض می‌شود. اصلا عاشقی عوض می‌شود. جایش را به محبت می‌دهد به یک نفوذ آرام از دوست داشتن. اینطور که من میدانم تو گل‌گاو‌زبان را با آب‌لیمو میخوری، وقتی اُپن شلوغ است بی‌حوصله می‌شوی و نباید نوک انگشت شست جورابت را چک کنم بلکه کف جورابت سوراخ می‌شود درست برخلاف من. عشق می‌شود شبیه حسن یوسفی که آفت پنبه‌ای می‌زند و باید مدتی یکبار آن را با آب و مایع ظرفشویی پاک کنم نه یک چنار محکم و بلند که گنجشک رویش می‌نشیند. یا اینکه تو میگویی یک‌جایی خوانده‌ای نباید به گنجشک ‌ها در پاییز و زمستان غذا داد چون این اکوسیستم را بر هم می‌زند!

خانه پدری کوچک و تنگ می‌شود و من بارها می‌گویم که باید از این مخروبه کوچ کنید. اینکه در اولین اتاق اختصاصی عمرم کنار هم می‌خوابیم و قفسه کتاب پله‌ای محبوبم که سفارش ساختش را داده بودم و پایتخت اتاقم بود هم خالی آنجاست، حسی را در من ایجاد نمی‌کند. تعلق من به جای دیگری ست. وقتی میخندی صدای تو مثل مسکن دردهای بی‌درمان می‌شود. شوخی‌هایت یا اینکه در کاری کمکم می‌کنی. شاید برایم گل نرگس نخری یا در شبکه‌های اجتماعی مثل خیلی‌ها حرف عاشقانه برایم ننویسی، اما همین که با چندتا نان باگت از در میایی یا وقتی چیز سنگینی دستم است آن را از من میگیری دلنشین است. اینکه نگاهت می‌کنم و می‌دانم دوستم داری دلنشین است. اینکه من زود غذایم را میخورم و می‌نشینم تا تو آرام آرام بجوی و تمام کنی دلنشین است. 

بله من شدم خانم خانه‌داری که بلد است قورمه‌سبزی درست کند و مامان هم برای پخت حلیم عروش گذاشته توی نایلون آذوقه‌اش که حالا زیر پای من است. اتوبوس گرم است. ما از خانه پدری برمی‌گردیم. عزیزجون به کرونا مبتلا شد و از دنیا رفت و هیچوقت خانه ما را ندید. حالا به تهران برمیگردیم. احتمالا ۷صبح می‌رسیم. من دانشجوی روانشناسی شده‌ام. دلم برای عزیزجون تنگ می‌شود اما سعی می‌کنم به مرگ عمیق فکر کنم. همیشه سعی می‌کردم به مرگ عمیق فکر کنم. قبل از رفتن عزیزجون میگفتم گنجشک اگر روی چنار ننشیند غمگین است اما خب دنیا ادامه دارد. حالا می‌ترسم. چطور می‌شود در آغوش تو به مرگ فکر کنم و دلم نلرزد؟

در سال دوم زندگی شاید هیجان دیدار بعد از فراق طولانی به باز کردن در برای مردی که از صبح خانه نبوده تقلیل پیدا کند اما چیزی که عوض نمی‌شود لبخند است وقتی به او عمیق می‌نگری. شاید بهانه کمی برای نوشتن نباشد اما قحطی کلمه نیست. این که دوستت دارم خودش کافی ست.

ممنونم از دو نظری که ماه‌ها پیش برای من اینجا گذاشتید و حالا دیدم. اینجا می‌نویسم شاید برسد به دست دومین نوه‌ام یک روز پاییزی وقتی دیگر در دنیا نیستم:)

  • بهمن دخت

تو

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۳۳ ب.ظ

دیشب فهمیدم مدام وسط فیلم‍ها به تو نگاه می‌کنم. یک لحظه برایم عجیب بود. بعد که دوباره نامودآگاه به تو نگاه کردم دریافتم که من عاشق عکس‌العملت هستم. اصلا از خیلی چیزها لذت می‌برم بخاطر اینکه واکنش تو را ببینم.

  • بهمن دخت

خُنُک آن

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۵:۲۵ ق.ظ

کلاه روی سر کشیده‌ای و گوشه هال خوابیده‌ای. 

فکر می‌کنم چقدر تا بینهایت دوستت دارم. فکر می‌کنم چقدر تمایل دارم همه چیز را کنار بگذارم و بی‌دغدغه برایت فرنی درست کنم.

  • بهمن دخت

وقتی می‌گویی احساس افسردگی می‌کنی

جمعه, ۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ

بعضی قصه‌ها درست از آنجایی شروع می‌شوند که به نظر می‌رسید تمام شده‌اند!

 

گاهی تو افسرده‌ای و گاهی من گریه می‌کنم طوری که انگار تمام غم دنیا روی دلم باشد.

  • بهمن دخت

زندگیِ با تو

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۴۱ ب.ظ

تو حتی وقتی چند ساعتی ست با هم حرفی نمی‌زنیم، زیبایی و این اشک مرا در میاورد.

  • بهمن دخت

مِسی رنگ قشنگی ست

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ب.ظ
اگر کور شوم و نتوانم تو را ببینم،
هنوز می‌شود ریش‌ تو را لمس کرد.
  • بهمن دخت
پنج‌شنبه، با هواپیمای ساعت ۲۱:۵۵ اهواز-تهران. چیزی از سفر هوایی نمی‌دانست و ناگهان یک ساعت بعد تو را دید و چنگ زد به سینه بلوزت. شاید هم به بازوی آن. فردا در قطار بودیم به سمت قم. کنارم نشسته بودی و برایم داستان کوتاه می‌خواندی روان و دلچسب. من اما آشفته خواندم و پر از غلط غلوط. انگار الفبای فارسی هم فراموشم شده بود! همه چیز دلنشین بود. قطار، سفر یک روزه به قم و تو روی صندلی کنارم.
   دارم دائم تغییر میکنم. سوپ شیر می‌خورم، بوی سیر حالم را بهم نمی‌زند و تهوع نمی‌آورد برایم و به این فکر می‌کنم که آیا واقعا علوم تجربی جذاب است و اصلا باید با دکترای دامپزشکی چه کنم؟ تو با من چه کرده‌ای؟
   اصلا دلم می‌خواهد با دیپلم لعنتی‌ام یک خانم خانه‌دار باشم که وقتی در را برایت باز می‌کنم کت از تنت در بیاورم. البته تو عادت نداری کت بپوشی، لااقل کوله پشتی مشکی‌ات را در بیاورم، همان که گذاشتی جلوی در خانه چند روز پیش و وقتی مشغول کاری بودی که یادم نمی‌آید برایت آوردمش داخل اتاق. با هم فیلمی دیدیم که زودتر افطار بشود و گفتن ندارد که هرکاری با تو جذابیت دارد، مثل فیلم دیدن. آخرش هم فیلم نا تمام ماند، درست مثل حرف‌هایم با تو. رفتی و خانه‌ام مرا در خانه پدری جا گذاشت. 
   دلتنگم. چند دقیقه پیش بی‌اختیار اشک ریختم. بغض دارم. حس می‌کنم تمام دنیا بدون دیدنت بیهوده است، به طور مثال خواندن پاتولوژی برای امتحان شنبه. البته باید خودم را جمع و جور کنم. بالاخره این هم می‌گذرد و دوباره آغوش تو...

اولین روز برگشتن به اهواز، بعد از فرجه امتحاناتی که با تو سر شد.
  • بهمن دخت
تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام سختی راه و فاصله را به جان می‌خرید که بیاید اینجا مرا ببیند. بیاید اهواز. بعد به خودم نهیب می‌زدم که خودت را جمع کن. از حالا زیادی پرتوقع هستی. کار دارد و کلی مشغله حالا تو این سفر پر دردسر را توقع داری از او؟ آرام می‌شدم بعدش. لبخند می‌زدم و به این فکر می‌کردم بالاخره به خانه‌ام می‌رسم. آن وقتی که خانه‌ام هرکجا برود زود برمی‌گرد کنارم و همه این فاصله‌ها تمام می‌شود. 
حالا تو آمده بودی. رفتم به محوطه که تماست را جواب بدهم و باد می‌آمد، پشت تلفن هم باد می‌آمد اما من بادهای مشابه را نفهمیدم تا اینکه گفتی: یعنی الان اگه من بخوام بیام ببینمت نمیذارن؟
هیچکس نمی‌داند علت این تخفیف‌های عجیب‌وغریب هواپیما دقیقا چیست؟ چرا به یکباره پرواز تهران اهواز می‌شود نود هزارتومن، فقط کمی بیشتر از بلیط اتوبوس؟ روی چه حسابی فردا همان بلیط چند صد هزارتومن است؟ شاید یک آدم خیلی پولدار آن بالا نشسته است و به دلبخواه گاهی بلیط‌ها را با قیمت خیلی پائین می‌دهد. بعد یک دانشجوی معمولی دلش برای کسی یک جای دور تنگ شده است و به همین بهانه پرواز می‌کند. هر چه که هست دارم عادت می‌کنم به چک کردن پرواز‌ها. همین حالا بعد از نوشتن این جمله چک کردم. خبری نبود. یکصد و چند ده هزار تومان. فکر کن بیایم پیشت. همین امشب بعد از آن اول هفته‌ای که با هم گذراندیم. شیدایی!

جمعه ۲۰ اردیبهشت آخر شب فهمیدم اهوازی و شنبه صبح تو را دیدم جلوی خوابگاه.

  • بهمن دخت

موجز ولی عمیق و پر احساس و البته ممنوعه

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۰۳ ب.ظ
دلتنگم.


+
نگاه
انگار که داری نگاهم می‌کنی:)
ما.
  • بهمن دخت
با من چه کردی
که دافعه تو نیز جذاب است؟
...
  • بهمن دخت

این نیز بگذرد

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ
اشکال نداره. این روزام می‌گذره. بالاخره یه روز اینجور وقتا زنگ می‌زنم اسمتو صدا می‌کنم و می‌گم دلم برات تنگ شده و انقدر حرف می‌زنم که شارژم تموم بشه.
  • بهمن دخت

این فاصله زیادِ میانمان

جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۲ ق.ظ

اگه دیر بشه چی؟ اگه همه چی خراب بشه چیکار کنم؟

  • بهمن دخت
راستش را بخواهی ناراحتم. فکرم غمگین است و دائم دارد غر می‌زند. از دیروز هر بلایی که فکرش را بکنی سر خودم آورده‌‌ام توی خیالم، یک‌جور تلافی مسخره. اگر برایت بگویم شاخ در میاوری. برایت نمی‌گویم یقینا. نمی‌توانم تمام خیالاتم را برایت بگویم. این غیرممکن است. گفتن تمام خیالات من تمام زمان را تصاحب می‌کند. البته خیالات چیزهای کوچک کم‌اهمیتی هستند که من دوستشان دارم و یا بهشان عادت دارم. گفتنشان ارزشی ندارد.
   در عوض بگذار برایت چیز ارزشمندتری بگویم. برای شکنجه یک زن کافی ست او را با خودش رها کنی. این یک اصل همگانی ست. باور کن. زن‌ها فوبیای فاصله دارند. فاصله از آدم‌های عزیز زندگی‌شان. فاصله را که می‌دانی منظورم مفاهیم کم‌اهمیت فیزیکی نیست. مثلا تصور کن تو هرگز شاعر نبودی و حتی یک بیت شعر عاشقانه نمی‌دانستی، این تفاوتی ایجاد می‌کرد در محبت من به تو؟ راستش دقیقا نمی‌دانم. خیال نکنم. اصلا چی شد که این را گفتم؟ ربطش چه بود؟ نمی‌دانم.
   من غصه‌ام شد. از خودم دلخور شدم. درونم سر من داد زد، سرزنشم کرد، دعوایم کرد. گفت تو دختر احمقی هستی که ادای ِآدم‌های منطقی را درمیاوری در حالی که کل زندگی‌ات روی محور احساس می‌گردد. داد زد که احمق مگر چه شده؟ آن حرف‌ها چه بود که زدی؟ این کارها چیست که می‌کنی؟ تو داری او را آزار می‌دهی چطور توانستی... همینطور داد و فریاد زد و من فقط سر به زیر اشک ریختم. 
    شرایط همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمی‌رود. البته اختیار ما همه چیز ماست. ما باید شبیه بازیکن ماهری از شرایط بازی بگیریم. چه حرف‌جذابی. حرف تا لمل اما فاصله دارد. فاصله کم اهمیت فیزیکی. خلاصه خودمان تصمیم میگیریم. خودمان هم پایش می‌ایستیم. یعنی اگر من تصمیم گرفتم دیگر با بابا حرف نزنم و اصرار نکنم، خب پایش می‌ایستم. چرا این‌ها را می‌گویم؟ خودم هم درست نمی‌دانم.
   شاید همه این‌ها تو را از من دور کرد. فاصله پراهمیت غیر فیزیکی. باید پایش بایستم. می‌توانم؟ یا برعکسش مرا بد عادت کرد، پایش می‌ایستیم؟ پای ناز و اداهای این دختر می‌ایستی؟ پای فس فس کار کردنش و دیر  وشن شدنش می‌ایستی؟ پای اینکه هر چیزی ببیند شاید پقی بزند زیر گریه؟ اصلا پای همین اداهای احمقانه‌اش؟ یا ولش می‌کنی به حال خودش؟ این دختر چنار نیست که خود به خود زندگی کند. برگهایش توی بهار می‌ریزند و ساقه‌اش در تابستان خشک می‌شود. پائیز و زمستان تکیده باقی می‌ماند و بهار زنده‌اش نمی‌کند. آن‌وقت بعد از مدت‌ها می‌فهمی مرده است.
چقدر غم‌انگیز. 
مرا ببخش و ببین که چقدر بی‌دفاع‌تر از تصورت هستم. چقدر نازک‌تر و شکننده‌تر. نرا ببخش و حقیقت مرا ببین. عریان، تکیده، مچاله. دختری که ممکن بود خیلی زود تمام شود اما نشد. مرا همین‌قدر آسیب‌پذیر باور کن، این تمام حقیقت است. آن بادکنک‌های عظیم با سوزن ریزی ترکیدند و همه چیز کوچک شد. 
تو اما در نظرم بزرگی. و این تمام حقیقت است. آن رفتارهای بی‌رحمانه با تو سراب بود. ادای آدم‌های عاقل را دراوردن ادا بود. تلاش برای شانه به شانه با تو حرکت کردن خطا بود. تو جلوتری و این تمام حقیقت است. مرا ببخش و فقط به این دختر بی‌دفاع و مچاله سخت نگیر.
  • بهمن دخت

میم مثل ماه، میم مثل تو

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ق.ظ
ماه من،
پس چرا گرفته‌ای؟
  • بهمن دخت

م

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ق.ظ

ساعت ۳ونیممه و تازه سرگذشت ندیمه رو تموم کردم. کمی بیخواب شدم. خواستم بنویسم. میخوام همه چرتو پرتای این سریالو بریزم دور از اعماق وجودم و از محمد حرف بزنم. فرشته‌ای که خدا بهم داد و قراره قدرشو بدونم. قرار من هم بهتر بشم و ما در کنار هم به مقصد برسیم. اون عاشق منه. عشقی که شگفت‌زده‌ام مپیکنه. نمی‌تونم بفهمم چرا. اون حتی نمیتونه محبتی رو که شبیه نور از درز در وارد میشه بگیره. اون بدون کنترل دوسم داره. دوست داشتنی که به نظر افسانه‌ای میاد. به نظر هیچوقت سیراب نمیشه. من بچه نیستم. درک بالایی در این مسائل دارم چون از خیلی وقت پیش ریزشدن در آدم‌ها از ویژگیهام بود. من میفهمم. البته تغییر همیشه ممکنه. مثل تغییر حال حاضرم. اما محمد همونه که باید باشه. باید به خودم بیام. باید همه چیزهای رها شده رو درست کنم

  • بهمن دخت

حرفات

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۳۱ ب.ظ

انقدر سخته ابراز محبت‌های تورو شنیدن و چیزی نگفتن!


+ چیزی گفتن هم سخته البته.

  • بهمن دخت

پنج‌شنبه‌های آسمانی

جمعه, ۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ق.ظ

به عمو گفتم ازم خواستی برات دعا کنم، بهش گفتم عمو دعای من که به جایی نمی‌رسه. تو واسش دعا کن و اگه دعا سهمیه‌بندی باشه نصف سهم منم بده به اون.


+ باباتو دیدم. اولین بار بود چشمم بهش میوفتاد. صداش کردم بابا... بعدش خجالت کشیدم. گفتم دلت تنگ شده و یه سری حرف دیگه.

چقدر امروز غصه‌هام یادم اومده بودن. دونه دونه اشک شدن فعلا از یادم رفتن. 

  • بهمن دخت

آخرین امتحان

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۱ ب.ظ
عزیز من
اگر از من می‌شنوی، روز آخرین امتحان یک روز معمولی است مثل همه روزهای دیگر. امتحانات برای این است که ما بیاموزیم، گاهی به خودمان بیاییم و اینکه از اطمینان یادگرفته‌هامان لذت ببریم. نباید امتحان را انقدر بزرگش کرد. یعنی خیال کرد یک اتفاق خیلی عجیب و غریب است. خب این دو هفته هم مثل برق و باد سپری می‌شود. بهتر است زندگی‌اش کنیم. نه برای گرفتن مدرک و قبولی و چه و چه. بلکه چون تجربه ارزشمند و تکرار نشدنی ست و فقط دو هفته است. بعدا برای همه چیزهای دیگر وقت هست. فعلا باید از درس خواندن لذت برد.
فعلا این‌ها را داشته باش تا من بروم بخوابم. بقیه‌اش را بعدا برایت می‌گویم:)
  • بهمن دخت

یک لحظه عجیب

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ق.ظ
ممنونم که اشک مرا در‌ آوردی. این شاید جمله خنده‌داری باشد اما کاملا درست است. باید اشک می‌ریختم پای درخت آرامشم تا آب بخورد و سرسبز بماند. اشک چیز خیلی خیلی مهمی ست. من دلم گرفت. یک لحظه به اندازه تمام عالم. خودم را عقب کشیدم که جزوه آمارم خیس نشود. احساس غربت داشتم. خستگی هم قاطی‌اش است شاید. دوست دارم پرواز کنم به آینده، به اتاقم و به تو.


+ ۳۰صفحه از آمار مانده:( چقدر بد درس خواندم وقتی باید عالی درس می‌خواندم. کاملا ناراضی‌ام...
  • بهمن دخت