حاجیها آمدند و تو نیامدی
خیلی کلنجار رفتم با خودم که بنویسم. الان هم جملات را جرعه جرعه مینویسم. سر دلم میسوزد و جرعه جرعه قورت میدهم که فرو رود و بهتر شود. نوشتن جایگزین خوبی برای غصه است اما نوشتن از تو جایگزین گریه نیست، همپای آن است. اشک لایه لایه پر میشود در کاسه چشمم و نمیخواهم در این جمع شلوغ لبریز شود. راستش را بگویم از شنیدن هزار باره روایت گرفتنت کلافهام. از اینکه دختر بچه سه سالهای که به زودی باید ورود یک عضو جدید را در خانواده بپذیرد اینطور کلافه و دور از خودم میبینم کلافهام. دختری که گاهی حتی حاضر نیست بغلش کنم. از اینها بدتر از اینکه باید به خودم برسم و غصه نخورم کلافهام.
روزهای اول احساسم ناباوری بود. شاید حتی ناراحت نبودم. میگفتم امروز فردا آزاد میشود اما حالا شاید ۱۵ روز است که نیستی. نیستی. نبودن چه چیز عجیبی ست. همین الان مناظره جلیلی و پزشکیان است. دارند درباره یارانه انرژی حرف میزنند. اینجوری اشکم را کنترل میکنم. نگرانت هستم؟ نمیدانم. فعلا سعی میکنم زیاد به این چیزها فکر نکنم. تلاش میکنم عکس و فیلمهایت را نبینم نوشتههایت را نخوانم حتی تصویرت را از ذهنم کنار میزنم. صدایت، صدایت را خاموش میکنم. یک لحظه به گوشم میآید و بعد قطع میشود و فقط لبهایت تکان میخورند. جلیلی دارد درباره بورس حرف میزند. نمیدانی کشور آشوب است. همین بعد از ظهر یکی میگفت اگر پزشکیان رای بیاورد شاید کسی دنبال کارت را نگیرد. بند دلم پاره شد. ببین دیگر مناظره دیدن هم کار نمیکند.
از خودم میپرسم قرار است اینهارا بخوانی؟ جواب این سوال هم در حالهای از ابهام است. تصورات وحشتناک کم نیست. من البته سعی میکنم قوی باشم. راستش گاهی از میزان قدرت خودم عصبانی میشوم. مثلا وقتی میبینم بچه سالم است پیش خودم میگویم اصلا ناراحت هستم؟ بعد آخر شب که کمر درد میگیرم و فکر میکنم شاید ۸ماهه زایمان کنم میترسم و ناراحت میشوم. احساسات متناقض و عجیبی را تجربه میکنم. اولین شنبه که گذشت و یکشنبه شد و ما منتظر بودیم آزاد شوی و نشدی، نگرانیهای پراکندهام شروع شد. روزی چند بار از خودم میپرسیدم الان کجایی و دقیقا چه کار میکنی. سوال دلگیری بود. همان موقع سوزش معدهام شروع شد. حالا البته همه میدانیم دیر میآیی. مضطربیم اما آرامتریم. مینشینیم درباره سیاست خارجه و کارهای تو بحث میکنیم. من وقتی حرفها درباره تو بوی سرزنش میگیرد عصبی میشوم. احتمالا خیلیها سرزنشت کنند. من سرزنشت نمیکنم. میدانم توی سرت چی بوده. شاید هم نمیدانم اما دوست ندارم کسی سرزنشت کند. الان کجایی و حالا که من با خانوادهات خانه حاج بابا رو به تلوزیون مناظره میبینیم چه میکنی؟
در پایان پنجمین سال ازدواجمان هستیم. پسر ۸ماهه مان دارد دست و پایش را به دیواره شکم ام میکشد. آیه لوس شده و مدام گوشی میبیند. تو نیستی. نیامدی. گرفتنت و این اتفاق خیلی عجیب و ساده افتاد. دیگر چیزی نگویم. اشکم در آستانه سرریز شدن است. دلتنگم.