گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

whena think about you

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ
من از خیلی وقت پیش همینجوری بودم. آخرین امتحان برام شبیه امتحان نداشتن بود. آروم نمی‌گرفتم پای درس. الان هم افتادم تو یه فضای خاص. فضای تو. کل روزم لبخندی شده. همش میای تو سرم. تا میخواد یادم بره بچه‌ها یادم می‌ندازن. امان از اون لحظه‌ای که مهشید شوخی می‌کنه میگه: صبح که بیدار بشی میگه آقا محمد پاشین براتون صبحانه درست کردم. من زیاد حرفشو نمیشنوم. میخندم البته. میرم تو خیالت. یا وقتی داشت برای زهره تعریف می‌کرد که دیشب مجبورم کردن تجربه خواستگاری رو براشون بگم و منو مسخره می‌کرد که با یه جزوه جلوت نشستم بعد دستش رو می‌برد تو جیب فرضی کتی که تنش بود و ادای تورو در میاورد و اون ورقه‌هارو در میاورد. من یجوری میشدم. من دیگه مهشید رو نمی‌دیدم. تورو میدیدم که جلوم نشستی. 
مامان زنگ زده میگه دارم گل‌‌ها رو هرس می‌کنم مرتب می‌کنم. این گلدون زرد تو هم دست بزنم. میگه ۱۵ روز دیگه صاحبش میاد تمیز باشه. میخندم. مامانا به چه چیزایی فکر می‌کنن. وای اگه بدونی چیکار می‌کنه. داره برام جهیزیه می‌خره. منم هی غر می‌زنم که نمی‌خوام خودشو اذیت کنه.
البته خودمم خل شدم. دیروز تو دیجی‌کالا یه جفت فنجون نعلبکی سفید دیدم که روش پر قلبای قرمز بود. همون لحظه داشتم توشون برات کاپوچینو هم میزدم. 
دارم از دست میرم فکر کنم. تو حواستو بده به درسات. تو هنوز آخرین امتحانت نیست. خب؟

+عنوان یکی از آهنگهای سلنا گومز، قدیما خیلی آهنگ انگلیسی گوش می‌دادم. اینو خیلی دوست داشتم. چرت و پرت نبود،
...
when I think about you
with every breath I take every minute
no matter what I do.
My world is an empty place
like I've been wondering the desert for a thousend days
...


  • بهمن دخت

راستی،

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ق.ظ
من به تو افتخار می‌کنم. اینو واسه ادا اصول نمیگم ها. جدی میگم. خودمم نمیدونستم. امروز لابه‌لایی حرفایی که درباره‌ات می‌زدم حسش کردم. چجوری همون چیزی بودی که من میخواستم آخه؟ اگه براش تلاش می‌کردی هم انقدر خوب همون مرد رویاهای من نمیشدی. چجوریه که تاب و تحمل دارم فاصله‌مو باهات حفظ کنم؟
ببخشید بخواب. حرف نمی‌زنم دیگه.
  • بهمن دخت

چقدر می‌تونم با تو حرف بزنم.. خیلی زیاد.

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۱ ق.ظ

جونم نگران نباش. دنیاست دیگه. بعضی وقت‌ها اونجوری که می‌خوایم نمیشه. حالا یا ما کم کار می‌کنیم یا دنیا از ما انتظار زیادی داره. مهم نیست اینا. هست؟ مهم تویی. مهم منم. مهم ماییم. نمیشینیم یه گوشه بگیم دنیا به آخر رسیده. تصور بدبخت شدن رو کفر می‌دونیم. حالا شاید من بعضی وقت‌ها تحت‌الفظی بگم بدبخت شدم، تو اونم نگو. تو به من بگو امروز سخت بود کارم، بگو خسته شدم، بگو نگرانم. اما نگو روز خوبی نبود. روزای تو همه‌شون خوبن. آخه تو خودت خوبی. نگو نیستی که با من طرفی. من و تو هرچقدرم بد باشیم اگه بخوایم اگه اراده کنیم کم کم خوب و خوب‌تر میشیم. مهم اینه که باید واسه یه عمر دراز برنامه بریزیم و تلاش کنیم اگرچه ممکنه فردا دیگه نباشیم. مهم اینه که غم سکون نشینه رو چهره تو، غم سکون واگیر داره. اگه منم سکون بگیرم دوتا آینه مقابل هم میشیم. بینهایت بار سکون تکرار میشه. 

حالا دیگه بخواب دیروقته. بقیشو بعدا میگم بهت.

  • بهمن دخت

خطا کردم ای مه خطا کردم

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ق.ظ
مدتی ست می‌خواهم عاشقانه‌ای برایت بنویسم
اما چیزی برای نوشتن ندارم. آنچه دارم خواهش دیدار تو است و خیال لحظه‌های خوش با تو بودن. یک با تو بودن ابدی. خیال تو دارد نرم نرمک همه مرا تصاحب می‌کند.

تو را با شبم آشنا کردم
  • بهمن دخت

میشه یعنی؟

چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۱ ق.ظ
میشه همه دوستام باشی؟
  • بهمن دخت

تو و من ۱

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۲ ب.ظ
عزیز من
وقتی از تو محبت می‌خونم سد چشمام لبریز میشه. چی می‌خوام من از زندگی؟ چی بیشتر از تو؟ ولی چرا آروم نمیشم؟ چرا می‌دونم تو رو دارم و آروم نمیشم؟ من چمه؟ چه مرض ناشناخته‌ای دارم؟ 
اصلا بی‌سلیقه، این دختر چیش دوست داشتنیه؟
  • بهمن دخت

این‌هارا به تو می‌گویم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

ضعیف شده‌ام. قبلا روحی بود حالا جسمی هم. غذاهای خوابگاه آشغال است. به ندرت می‌شود خوردشان. من حساس نیستم، باور کن راست می‌گویم. هرچقدر هم می‌گویم کمتر بریزید باز از غذا می‌ماند و عذاب وجدان ریختنش در زباله هم مرا ضعیف‌تر می‌کند. بدجوری ضعیف شده‌ام. چند شب است سحری خواب می‌مانم. امروز هم خواب ماندم. خدا رحم کند، به امتحان فردا. دیروز چند قاشق سحری خورده بودم عصر سردرد و تهوع داشتم. بهم ریختن خوابم تقصیر آناتومی ست‌. روز قبلی هم که خواب ماندم روز قبل آناتومی بود. عصرش نتوانستم درس بخوانم برای همین باید کل شب بیدار می‌ماندم. زهره هایپ داشت. با مرضیه نصف کردیم. نمی‌دانی چه کوفتی است این هایپ. بیدار ماندم تا پنج‌ونیم صبح. باورت می‌شود؟ پنج‌ونیم دیگر تپش قلب گرفته بودم. خوابم بهم ریخت. 

   ضعیف شده‌ام. این حقیقت است. راه حل جدیدی هم ندارم. هرچه امتحان کردم جواب نداد. رمقی هم برایم نمانده. نمی‌دانی چقدر درس دارم و دیروز با چه حالی سپری شد. روز قبلش هم. مسئله این حال الان فقط امتحانات است. وگرنه برایم اصلا مهم نبود. هرچند روزه گرفتن برای گوشه‌ای افتادن نیست. دست خودم نیست، ضعیف شده‌ام. سردرد عصر و تهوع دیوانه‌ام می‌کند. نمی‌خواستم این‌هارا برایت بگویم که ناراحت شوی. نباید ناراحت شوی. گفتم که کمی سبک شوم. استرس مسخره بی‌فایده‌ام کم شود. 

  • بهمن دخت

تردید

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ
من یه تصویر از خودم دارم که دوست دارم اون باشم ولی خب هیچ خوب پیش نمیره...
الان هم انگار بهم ریختم. نمی‌دونم شاید همه کارام از اول اشتباهن.
  • بهمن دخت

توضیحات مورد نیاز

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ

من باید به خودم ثابت می‌کردم که می‌تونم. با خودم تو جنگ بودم، سخت بود ولی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه حواسم نبود و یادم رفت اون تغییرات رو درست کنم که نفهمی. همین:/

  • بهمن دخت

ناتوانی

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ق.ظ
جان من،
دست دل نمی‌رود برایت بنویسم اگرچه حرف با تو بسیار دارم. دلم خودت را می‌خواهد نه خیال اینکه مرا می‌خوانی که البته نمی‌خوانی فی‌الحال.
سرت سلامت‌.
  • بهمن دخت

تو روزه‌ای هستی که بی سحری هم می‌گیرمت

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ق.ظ
عزیزترینم،
یک روز قبل امتحان آناتومی است. اگر از امتحان دیروز می‌پرسی، خوب بود. البته عالی نبود اما نمره قابل قبولی دریافت می‌کنم. اما امتحان فردا فرق دارد. راستی می‌دانستی آناتومی درس مورد علاقه من بود پیش از اینکه به دانشگاه بیایم؟ هنوز هم هست اما اینکه مرا چه شده‌است حدسش خیلی مشکل نیست.
   سحر خواب ماندم و این همان اتفاقی بود که نباید می‌افتاد. شب قبل امتحان بافت فقط سه ساعت خوابیده بودم و بعد آن هم خوابم نمی‌برد. دیشب بدجوری خوابیدم و خواب ماندم. چهار و بیست دقیقه بیدار شدم و وارفتم. تا به حالا که ساعت نُه صبح است. خواب‌آلوده و کسلم و گرسنه ولی چاره‌ای نیست. قرار بود بعد اذان بیدار بمانم. کاری بود که برای بافت کردم. نشد اما. حجم درس هم زیاد است. راستش را بگویم الان نگران پاس نشدن هستم. واقعا نگران.
   پرت و پلا می‌گویم. تو خودت را نگران نکن. همه چیز درست می‌شود. امتحان آناتومی هم سپری می‌شود. حتی این سردردی که نمی‌شود کاری برایش کرد و گشنگی و ضعف. میبینی ماه رمضان چه زود گذشت؟ البته راستش را بگویم اولین باری بود که انقدر سخت گذشت. همیشه مامان بیدارم می‌کرد و سر سفره رنگین می‌نشستم. تصورش را نمی‌کردم که خیلی زودتر بیدار شدن برای غذا درست کردن چقدر ماه رمضان را تغییر می‌دهد. فکر کردن به اینکه روزی باید برای تو سحری درست کنم احساس متضاد عجیبی دارد. مسئولیت سخت اما دلنشینی ست. البته اوضاع فرق می‌کند قطعا. تو کنار من خیلی چیزهارا عوض می‌کند.
   سختی دیگر هم همین اهواز بود. هوا گرم بود، شرایط خوابگاه سخت بود. امتحانات هم قرین بود با رمضان. نگرانی اصلی اما تو بودی. اینکه قرار است معدلم را به تو، به بابا و دیگران تحویل بدهم. وگرنه ککم هم نمی‌گزید. راستش اگر تو نبودی کلا ککم نمی‌گزید. ولی خب اینکه هیچ چیزی عین خیالت نباشد تصویر زیبایی از زندگی نیست. من دلم نمی‌خواهد دانشجویی باشم که فقط دروس را پاس می‌کند. ترم اول خام بودم، این ترم اما شرایط بر من سوار شد و من هم خوب سواری دادمش. ترم رفت روی هوا. خودم را هم هنوز پیدا نکرده‌ام. زمان می‌برد گمانم.
   راستی دارم با خیالاتم می‌جنگم. جنگ نفس‌گیری ست. خیالات تهی و بی‌فایده‌ای که لذت‌بخش اند. اما باید بجنگم و این عادت را از سرم بیرون کنم. گرسنگی هم که با این امتحان آناتومی نمی‌خواند ما چاره‌ای ندارم‌. ببخشید که غر غرم را آوردم پیش شما. به شخص دیگری نمی‌گویم. قرار بود ننویسم اینجا اما نوشتم و پیش‌نویس می‌کنم. اینطوری بهتر است.
تو را به خدای قادر متعال می‌سپارم،
همیشه.
فافا
  • بهمن دخت

از جمعه شروع می‌کنم

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ
محمد عزیزم
این اولین باری ست که تورا اینگونه صدا می‌کنم. اضطراب عجیبی دارد اینگونه صدا کردن تو. واقعا قرار است گفتنش برایم عادت شود؟ نمی‌دانم. 
حالا در اتاق مطالعه هستم و حسابی درس می‌خوانم. دلم می‌خواست این مدت برایت بنویسم. چه چیزی بهتر از اینجا؟ درس‌های زیادی مانده برای خواندن. همیشه وقتی فشار اینطور چیزهارا تحمل می‌کنم به خودم می‌گویم کاش این فشار را خرد می‌کردم، روزهای قبل بیشتر می‌خواندم. البته بعدش گفتم بیخیال گذشته. بیخیال گذشته شدن برایم راحت‌تر شده است.
دیشب آخرین شب احیای امسال بود. جای شما خالی، من توی بالکن و در اتمسفر گرم اهواز جوشن کبیر خواندم و احیا گرفتم. حال خوبی بود هرچند نفسم سخت بالا می‌آمد. چقدر این جوشن کبیر عجیب است. جواب همه سوالات توی سر آدم است. یک جایی اش می‌گفت خدا هوا را تغییر می‌دهد یا همچین چیزی. خلاصه تصمیم گرفتم دیگر زیاد غر نزنم از گرمای هوا.
دعا کردم برای خودم و شما. از خدا خواستم طبیب کسی باشد که طبیب ندارد. حالمان را خوب کند. حال من بهتر است، یعنی عالی است. حال شما چطور است؟ درستش هم همین بود. آن آرامش را باید در خدا پیدا کنیم. در خدا و در چیزهای خوب دیگری که خدا به ما داده. مثلا همین خود تو. ضمن اینکه خدا رفیق کسی ست که رفیق ندارد. ببین چه ساده همه چیز حل شد؟ البته خیلی عمیق‌تر و بیشتر از این‌ها.
راستی این فاصله که من باعثش بودم وقتی چهارشنبه از تو خواستم ارتباطمان را قطع کنیم، اگرچه کمی ته دل مرا تا به حالا قلقلک داده، از آن خوشنودم. چون می‌دانم باید خودم را در وضعیت فشرده‌ای پیدا کنم. اینکه انقدر مقابل شما از هم گسیخته باشم اگرچه کار بدی نبود، چرا که تمام خودم بودم، اما درست نیست. درواقع زیادی ولو شده‌ام. باید جمع شوم و چیزهای تازه‌ای را شروع کنم. مثلا همین خود تو.
امیدوارم این فاصله برای شما هم به درد بخور باشد. همچنین امیدوارم بعد از وصال هیچوقت همچین فاصله‌ای بین ما نباشد. من دیگر نگران نیستم. همه چیز درست می‌شود. فقط ما باید سعی کنیم ساخته شویم. هرچند ساده نیست اما چیز پیچیده‌ای هم نیست. به هم کمک می‌کنیم. باید از این پوسته افسرده، این پوسته قدیمی و مجرد خارج شویم. بعدش برویم توی پوسته جدید دونفره‌ و قدرت‌هایمان را روی هم بریزیم. کامل شویم با هم. درست می‌شود همه چیز. تو درست می‌شوی، یقین دارم، من درست می‌شوم. بعدش به هم نزدیک‌تر می‌شویم، ما می‌شویم.
از همین فاصله و بی‌خبری برایت لبخند می‌فرستم. 
تو را به خداوند مهربان می‌سپارم،
همیشه.
  • بهمن دخت

و اما نتیجه

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بهمن دخت

پیشگفتار :دی

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ق.ظ

من یه خورده قمر در عقرب شده حالم البته چیزی نیستا خوبم فقط حوصله نوشتن بیست صفحه متن خیلی خیلی جدی رو ندارم!

وضعیت بد نیست. با بابا حرف زدم. خوب پیش رفت. البته بابا همون باباست و اینکه نظرش چقدر عوض شد رو اصلا نمیتونم پیشبینی کنم. بقیشم بعدا:)

  • بهمن دخت

...

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ

باید متن طولانی برایتان بنویسم. به زودی...

  • بهمن دخت

من رسیدم.

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ق.ظ

عجب وقتی فیلتر شد:)

  • بهمن دخت

داداشِ نزار قبانی

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۳ ب.ظ
زنی را که چون تو استثنایی است
کتاب‌هایی می‌باید که تنها برای او مکتوب شوند
...


+ آقای شیرازی تو جلسه بوفه بوف کانون ادبی می‌گفت داداش نزار قبانی رو می‌شناسید ( با لحن خیلی جدی ) همه گفتن نه کیه؟ گفت اسمش بزار قبانی‌ِ! خیلی شوخی لوسی بود ولی خیلی به‌جا بود. یکی از اعضا می‌گفت اصلا فکرشو نمی‌کردم یکی با نزار قبانی همچین شوخی بکنه:)
  • بهمن دخت

با تو

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۳ ق.ظ

   امروز من با تو در پاداد گم شدم، با تو رفتم نادری، با تو در خیابان کاوه قدم زدم، با تو در خانه معلم نهار خوردم، با تو در هتل استراحت کردم، با تو رفتم سینما بهمن و برای بچه‌ها بلیط فیلشاه گرفتم، با تو رفتم اهوازگردی با اسنپ، با تو رفتم کیانپارس در مرکز خریدها قدم زدم، با تو حتی برگشتم نادری و باز برگشتم سینما بهمن. با تو لشکرآباد فلافل خوردم، برایت دوغ محلی خریدم، سس خردل ریختم. بعد با تو رفتم ساحلی و توی ترافیک گیر کردم. با تو قدم زدم در پارک دولت و لب کارون رو به پل رنگین‌کمان نشستم. با تو سوار قایق شدم و به آبشار رنگی زل زدم. دست آخر هم با تو خسته و کوفته برگشتم خانه معلم.

   به تو هم به اندازه من خوش گذشت؟

+ به مامان گفتم که پیام می‌دهیم. کلی سوال پیچم کرد، من هم پیچاندمش:) نهایتا هم با یک نگاه سنگین گفت زیاد حرف نزنید.
قرار هم شد به بابا بگه که نتونستم باهاش حرف بزنم و می‌خواستم چی بگم.
  • بهمن دخت

باید بیای سر جات

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ق.ظ
ببین راستش من اصلا با تو حرف نزدم، که پرحرفی یا کم‌حرفی‌مو نشون بده. نمی‌تونم باهات حرف بزنم، نمی‌تونم بهت علاقه‌ای رو ابراز کنم یا برات شعر بخونم. من الان نمی‌تونم پرحرف باشم. نمی‌تونم چون تو هنوز اون جایی که باید باشی نیستی. من به تو نیاز دارم، می‌خوام که حرف بزنم باهات، می‌خوام برات تک تک فکرامو بگم، بعدش بهت نگاه کنم ساعت‌ها و لذت ببرم، من می‌خوام صدات نوازش گوش‌هام باشه و بعدش ببینم که صدای صورتی من شبیه یه رود جاری می‌ره تو گوش تو و به جاش صدای آبی تو از دهنت میاد بیرون و میره تو گوش من. من می‌خوام که ساعت‌ها رها و بی‌قید به تو فقط فکر کنم و می‌خوام که اسمت رو شبیه ذکر مدام تو سرم تکرار کنم و حتی می‌خوام که تو بغلت گریه کنم...
   و خیلی چیزهای دیگه. ولی تو، هنوز اون‌جایی که باید نیستی. باید بیای سر جایی که باید. اون‌وقت میبینی که من چقدر پرحرفم، چقدر دورت می‌گردم، چقدر بهت وصلم. می‌فهمی چی می‌گم؟ میدونم که می‌فهمی.

+ درباره انقلاب جنسی باید بگم که کاملا تو برنامه‌ام بود ببینمش. مرسی از یادآوری. ضمن اینکه ترجیح میدم بخرمش بلکه کمکی باشه براشون.
  • بهمن دخت

تکلیف کوچیک شخصی برای تو

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ
از اونجایی که من یه سر دارم هزارتا سودا و از اونجایی که سواد کمی در این حوزه‌ها دارم ( نسبت به تو ) و اصلا اونجایی که تورو دارم و تو دانشجوی حقوق و معارف اسلامی هستی، می‌خوام ازت خواهش کنم دنبال سوالات پست زیر بری و به من جواب بدی. یه تکلیف کوچیک شخصی برات تعیین کردم:)

+ تا هر وقت که بخوای وقت داری.
  • بهمن دخت

وقتی باهات حرف می‌نویسم

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۳ ب.ظ
میدونی اهواز هوا فوق‌العاده ست. همه جنوبی‌ها با تعجب میگن بعد سیزده‌به‌در هیچوقت هوا اینطور نبوده. خنکه و حتی شاید بشه گفت سرده. بارون اومد دوباره و من و ملیکا تا کتاب‌فروشی دانشگاه قدم زدیم که کتاب آناتومی جدید استاد رو بگیریم. خیس شدم و لذت بردم. صبح خسته بودم و بعد نماز باز گرفتم خوابیدم و خواب موندم. دیر رسیدم به کلاس استاد خزائیل. خیلی بد شد. جلسه اول ایشون تو این ترم بود. استادی که واقعا استاده و من از حضور تو کلاسش نهایت لذت رو می‌برم. خیلی شرمنده رفتم تو و خب ناراحت بودم. اما درس فوق‌العاده بود. واقعا استاد رو درس تاثیر داره چقدر. 
   نمیدونی چقدر خوبه که این چیزای روزانه ساده رو برات بگم:)

+ فامیلی استاد چقدر میتونه منو یاد تو بندازه ولی خب مطمئن باش این در علاقه شدیدم بهش نقشی نداره:) 
  • بهمن دخت

حال خوبمونم تقسیم کنیم:)

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ب.ظ
به قدری حالم خوبه که حد نداره^_^ احساس می‌کنم امروز موفق‌ترین آدم جهان بودم و انقدر خسته‌ام که الان سرمو رو بالشت بذارم خواب می‌بَرَدَم.
  • بهمن دخت

این هم باید می‌نوشتم

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

ضمن اینکه وقتی بهت میگم بقیه منو دوست ندارن دلیلش این نیست که بگم چون اونا منو دوست ندارن تو هم دوسم نداشته باش، بلکه می‌خوام بگم حتما یه مشکلی دارم که اولش همه باهام خوبن بعد کم کم بد میشن. ممکنه اولش خوب به نظر بیام ولی زندگی باهام راه به جایی نبره.

  • بهمن دخت

درباره من

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۴۹ ب.ظ
این همون نقطه‌ای هست که درباره من اشتباه می‌کنی. من واقعا از بدبخت شدن نمی‌ترسم چون همین حالا هم احساس خوشبختی نمی‌کنم. حتی وقتی به تو فکر می‌کنم و فکر می‌کنم که اگه نتونیم به هم برسیم بعدش سر من چی میاد مدام جای تو آدم‌های خیالی میذارم و می‌بینم که با هیچکدوم خوشبخت نمیشم. من بدبختی بعد ازدواج رو هزاربار زندگی کردم تو فکر و خیالای بیمارم. هزاربار گریه کردم براش، هزاربار بغض کردم. هزاربار زجر کشیدم. هیچوقت هم ناامید نشدم. وقتی به اوج بدبختی تنهایی بی‌کسی رسیدم گفتم خیلی خب باشه. بدبخت هنوزم باید زندگی کنی. 
   من واقعا از بدبختی نمی‌ترسم. البته این اصلا چیز خوبی نیست ولی خب حقیقت داره. وقتی بهت می‌گم فکر کن و به فکر خودت باش واقعا برای تو میگم. من می‌تونم بخاطر دیگران از خوشبختی خودم بگذرم، بدبخت شدن کمی اذیتم می‌کنه ولی نمی‌تونم کسی رو بدبخت کنم. این دیوونم میکنه. این که من یکی رو بدبخت کنم، یکی رو آزار بدم حال یکی رو بد کنم، این چیزیه که هیچوقت حتی جرئت فکر کردن بهش رو ندارم. من حاضرم در بدترین حالت ممکن طرد بشم، نادیده گرفته بشم و رها بشم و تنهای تنهای تنها بمونم و بپوسم و بمیرم ولی باعث نشم یه نفر آزار ببینه، حالش بد بشه، بدبخت بشه. 
   میدونم شاید درکش سخت باشه و حرفام زیادی غیرطبیعی باشه ولی این حقیقت منه. من واقعا عمیقا جدا نگران توام. و البته اعتراف می‌کنم که ممکنه این نگرانی بخاطر خودم باشه چون اون نقطه‌ای که من بدترین آزار رو میبینم اون‌جایی نیست که خودم بدبخت میشم بلکه اون‌جاییه که من یکی رو بدبخت کنم. اون نقطه‌ای که من ممکنه دیگه نتونم خودمو تحمل کنم اونجایی نیست که تنها بشم و هیچکس رو نداشته باشم بلکه اون نقطه‌ای هست که زندگی یک نفر رو بهم بریزم.
  • بهمن دخت

حرفایی که باید بزنم هرچند تلخن

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ب.ظ
خوب گوش کن بیین چی میگم
دیروز فاطمه زنگ زد صد بار بهم گفت بیشتر فکر کن و چی. گفت دختر عمه‌اش که تازه عقد کرده میگه پشت هر حرف خواستگاری و هر رفتار مدت آشنایی فلسفه‌ای هست که بعدا میفهمی اگه توجه نکنی الان. درست میگه. باید خوب فکر کنی. من همش حس می‌کنم احساسی که بهم داری حسابی منطقت رو مشغول کرده و راه و بی‌راه هرچند وقت یکبار تو آینه به خودم نگاه می‌کنم یه آه می‌کشم و لب و لوچه‌ام آویزون میشه بعد میگم آخه دختر تو چی داری که یکی دوست داشته باشه انقدر؟
   بیراه نمیگم که. هیشکی منو دوست نداره. حالا مامان بابا و نسبت‌های خونی فرق داره. خودت میدونی خون محبت میاره به هرحال. اونم نسب‌های نزدیک. کاری با اینا ندارم. من حرف از بقیه می‌زنم. مثلا دوستام. خب دوستیم آره دلمون واسه هم تنگ میشه و این حرفا. همدیگه هم دوست داریم ولی از اون دوست‌داشتنا نیست که مثلا بتونه مارو یه سال ور دل هم نگه‌داره. دوری و دوستیه یجورایی. یا همین هم‌اتاقیام. ببین چجوری شدن. تا منِ با‌تجربه کمک کردم فوت و فن زندگی خوابگاه رو یاد بگیرن تا دور هم جمعشون کردم صمیمی‌شون کردم خوب بودن باهام جور بودن، بعدش ناجور شدن. دیگه به حرفای من محل نمیدن، با من حرف نمی‌زنن. حالا نمیگم اونا نامردن، یزید و شمرن، شیطان رجیمن. من میگم منو دوست ندارن. من دلم می‌شکست یکیشون ناراحت میشد یا حالش گرفته بود. اینا عین خیالشون نیست من ۴روز کز کنم گوشه تختم. 
   یا هم‌کلاسیام. حالا حرف اونارو نزنیم اصلا. خلاصه که منو دوست ندارن. اینجوری بهت بگم که الان اگه من بمیرم غیر از خانواده‌ام بقیه دوروز یه کم ممکنه ناراحت باشن ولی بعدش به هیچ میگیرن قضیه رو. خب یه عیبی دارم حتما دیگه. چه می‌دونم چیه. نچسبم، بداخلاقم، زبونم تیزه یا هرچی. شایدم اصلا نازک نارنجی‌ام و فکر کردم باید همه عاشقم بشن واسه همینم خیال می‌کنم این شرایط غیر عادیه. مثلا بعید نیست بعد از ازدواج تو یه ربع منو نگاه نکنی من فکر خیلی تنهام و دنیا برام تیره و تار شده بعدش منزوی بشم برم تو خودم غصه بخورم دق کنم سکته کنم بمیرم. چه می‌دونم.
   یعنی می‌خوام بهت بگم بشین خوب به همه حرفام فکر کن. خووووب. الکی خودتو اذیت نکنی واسه آدمی که ارزششو نداره. آدمی که خودش و بقیه کاری باهاش کردن که دیگه نمیشه با اطمینان گفت اصلا خوب میشه. بشین فکر کن ببین من کی‌ام. به خدا قسم یه زمانی من یه دوست خیلی صمیمی داشتم که جونم واسش در می‌رفت. فکر می‌کردم ما تا ابد بهترین دوستای عالمیم و یه روز صداشو نشنوم اون روز بدترین روز عمرمه. الان هروقت یادش می‌افتم می‌خوام سرمو بکوبم به دیوار که چرا من احمق نفهم بی‌شعور با اون دوست شدم. الان یادش می‌افتم حالم از سر تا پای خودم به هم می‌خوره دلم می‌خواد بمیرم. 
   می‌فهمی چی میگم؟ میگم احساسات ممکنه بعد چند سال زمین تا آسمون فرق کنن. میگم خیلی بعد چند سال می‌خندن میگن نه من عاشق یارو نبودم. الکی احساساتی شده بودم. با چشمای خودم دیدم که میگم ها. چند سال قبل زار زار گریه می‌کرد واسه یارو، حالا میگه من تاحالا عاشق نشدم اون سوتفاهم بود. من نمی‌گم تو اینجوری هستی عزیز من. من میگم خودتو بدبخت نکنی. بیشتر توجه کن بیشتر فکر کن. حواست باشه به خودت، آینده‌ات رو خراب نکنی. از ما دیگه گذشت...
  • بهمن دخت

جای خالیِ خالیِ خالی‌ات

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ
وقتی همه به من می‌گویند حالا عجله‌ای هم نیست، فکر می‌کنم به این که شاید واقعا درست است اما بیشتر وقت‌ها جای خالی‌ات توی زندگی من مشهود است. حس می‌کنم که نبودت چه ابر سیاه بزرگی ست، هر روز هم دست‌کم یک بار طوفان به راه می‌اندازد. 
   چه می‌شود کرد، جز اینکه بگویمت؛ امشب زیر نم‌نم باران باید کنارم می‌بودی وقتی گاز می‌زدم به ساندویچ فلافلم و پاهای خیسم مور مور می‌شد. باید می‌بودی که از دهان پُرم بشنوی نمیدونم چمه دلم گرفته
...
  • بهمن دخت