گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شب در اتوبوس

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ق.ظ

برگ‌های پاییزی ریخته در حیاط را جارو کردم. نارنجی، یک دریا نارنجی. چنارهای حیاط خانه پدری دیگر جذاب نیستند. بعد یک سال و یک فصل استعاره‌های عاشقی عوض می‌شود. اصلا عاشقی عوض می‌شود. جایش را به محبت می‌دهد به یک نفوذ آرام از دوست داشتن. اینطور که من میدانم تو گل‌گاو‌زبان را با آب‌لیمو میخوری، وقتی اُپن شلوغ است بی‌حوصله می‌شوی و نباید نوک انگشت شست جورابت را چک کنم بلکه کف جورابت سوراخ می‌شود درست برخلاف من. عشق می‌شود شبیه حسن یوسفی که آفت پنبه‌ای می‌زند و باید مدتی یکبار آن را با آب و مایع ظرفشویی پاک کنم نه یک چنار محکم و بلند که گنجشک رویش می‌نشیند. یا اینکه تو میگویی یک‌جایی خوانده‌ای نباید به گنجشک ‌ها در پاییز و زمستان غذا داد چون این اکوسیستم را بر هم می‌زند!

خانه پدری کوچک و تنگ می‌شود و من بارها می‌گویم که باید از این مخروبه کوچ کنید. اینکه در اولین اتاق اختصاصی عمرم کنار هم می‌خوابیم و قفسه کتاب پله‌ای محبوبم که سفارش ساختش را داده بودم و پایتخت اتاقم بود هم خالی آنجاست، حسی را در من ایجاد نمی‌کند. تعلق من به جای دیگری ست. وقتی میخندی صدای تو مثل مسکن دردهای بی‌درمان می‌شود. شوخی‌هایت یا اینکه در کاری کمکم می‌کنی. شاید برایم گل نرگس نخری یا در شبکه‌های اجتماعی مثل خیلی‌ها حرف عاشقانه برایم ننویسی، اما همین که با چندتا نان باگت از در میایی یا وقتی چیز سنگینی دستم است آن را از من میگیری دلنشین است. اینکه نگاهت می‌کنم و می‌دانم دوستم داری دلنشین است. اینکه من زود غذایم را میخورم و می‌نشینم تا تو آرام آرام بجوی و تمام کنی دلنشین است. 

بله من شدم خانم خانه‌داری که بلد است قورمه‌سبزی درست کند و مامان هم برای پخت حلیم عروش گذاشته توی نایلون آذوقه‌اش که حالا زیر پای من است. اتوبوس گرم است. ما از خانه پدری برمی‌گردیم. عزیزجون به کرونا مبتلا شد و از دنیا رفت و هیچوقت خانه ما را ندید. حالا به تهران برمیگردیم. احتمالا ۷صبح می‌رسیم. من دانشجوی روانشناسی شده‌ام. دلم برای عزیزجون تنگ می‌شود اما سعی می‌کنم به مرگ عمیق فکر کنم. همیشه سعی می‌کردم به مرگ عمیق فکر کنم. قبل از رفتن عزیزجون میگفتم گنجشک اگر روی چنار ننشیند غمگین است اما خب دنیا ادامه دارد. حالا می‌ترسم. چطور می‌شود در آغوش تو به مرگ فکر کنم و دلم نلرزد؟

در سال دوم زندگی شاید هیجان دیدار بعد از فراق طولانی به باز کردن در برای مردی که از صبح خانه نبوده تقلیل پیدا کند اما چیزی که عوض نمی‌شود لبخند است وقتی به او عمیق می‌نگری. شاید بهانه کمی برای نوشتن نباشد اما قحطی کلمه نیست. این که دوستت دارم خودش کافی ست.

ممنونم از دو نظری که ماه‌ها پیش برای من اینجا گذاشتید و حالا دیدم. اینجا می‌نویسم شاید برسد به دست دومین نوه‌ام یک روز پاییزی وقتی دیگر در دنیا نیستم:)

  • بهمن دخت