گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

۳۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

:(

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۲۸ ب.ظ

چی شده آخه؟

  • بهمن دخت

حال و هوای معلقِ حالا

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۲۶ ب.ظ
نمی‌دانم... هیچ نمی‌دانم.
  • بهمن دخت

اواخر زمستان، زودهنگام بهار آمد

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۹ ق.ظ

   می‌خواستم حرف‌ها و خیالات توی سرم را بنویسم پیش‌نویس کنم. لااقل بنویسم توی تقویم سبز امسال و بگذارم به یادگار بمانند. نتوانستم. دستم به نوشتن نمی‌رفت. چرا؟ نمی‌دانم. سرم هرچه خون در بدن بود می‌کشید و می‌برد آن بالا. به دستم خون نمی‌رسید. 

   فقط زل می‌زدم به سبد گل و غصه می‌خوردم از مچاله شدن گل‌هاش. سرچ می‌کردم در گوگل که چطور خشکشان کنم. دلم نمی‌آمد سبد را بهم بزنم پس تافت زدم بهشان. اول به یکیشان با ترس و اکراه. بعدش به تمام‌شان. اما خب خشک شدن و مچاله‌شدن گل‌ها ناگزیر است. البته هنوز غنچه پشت غنچه وا می‌کنند.

   باورم نمی‌شد. دو سه باری لابه‌لای حرف‌هات حواسم پرت می‌شد و می‌گفتم واقعا منم که اینجا نشسته‌ام؟ انگاری خیال بود یا هرچه بود شبیه حقیقت نبود. انگار یک اتفاق سیال بود و میان زمین و هوا معلق. قبلش دلشوره داشتم خودم را آرام می‌کردم و قرآن می‌خواندم. خودش نمی‌فهمیدم چه می‌شود، بی‌اختیار عادی بودم! بعدش باورم نمی‌شد.

   ولی سخت بود نگه داشتن بغضم و تحمل اشکم توی کاسه چشمی که لبالب شده بود. با این همه لرزش صدایم از پشت ریکوردر هم مشخص است. زیر چه باران سیل آسایی خواهی بود اگر... مامان همیشه می‌گوید زیر باران دعا کنیم. عادتم شده است. رفتم زیر باران دعا کردم. دعا کردم باران بیاید...

  • بهمن دخت

بگذار برایت بنویسم

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۱ ب.ظ
وبلاگ‌نویسی یکی از علایق ویژه من بوده و هست. اما این مدت همه‌اش برای من شده تو. در وبلاگ اصلی‌ام یک چیزهایی می‌نویسم اما آن‌ها هم غالبا رگه‌هایی قابل توجه تو دارند. تو دیگر خیلی پررنگ شده‌ای برای من. این اصلا غیر عادی نیست و شاید بشود گفت غلط نیست. من دختر با تجربه‌ای هستم و این اصلا تعریف از خودم نیست. بخشی از با تجربه بودن یعنی دردهای زیادی چشیدن. یک چیز جالب برایت بگویم، مامان به خاله درباره تو می‌گفت. خاله حرف سنت را زد. گفت این دختر خودش زیادی بزرگ‌تر از سنش است، آنوقت یک سال کمتر؟ خنده‌ام گرفت. می‌خواستم بگویم ندیده‌اید که... :) 
   داشتم می‌گفتم، تجربه. با تجربه‌ام می‌فهمم که مسیر را خوب آمدم تا اینجا. نمی‌گویم گاهی بیراهه نرفتم اما کلا خوب بود. از تو نمی‌توانستم رد شوم‌. این کل حقیقت است. حماقت بود عبور از تو. شاید گفتنش حالا درست نباشد اما تصمیمم را گرفته‌ام. اگر قرار است به‌زودی جدی‌تر صحبت کنیم رو در رو ترجیح میدهم کمتر بنویسم یا اصلا ننویسم. این هم از حرف‌های این اواخر است. 
   هنوز سوال‌ها را مرتب نکرده‌ام. هنوز حرف‌هایم را تنظیم نکرده‌ام. راستش هنوز یک سری خواسته‌ها درباره آینده‌ام برایم مشخص نیست. البته چیزهای خیلی مهمی نیستند. باید فکر کنم هنوز و باید منسجم بشوم در این باره. 
   نمی‌دانم چه می‌شود. راستش عمیقا غیرقابل پیشبینی ست. ولی من برای تک تک باورهای شخصی‌ام میجنگم تا جای ممکن و می‌ایستم. نمیگذارم آن حمله‌های فکری بر من غلبه کنند. من تسلیم نمی‌شوم و این چیز مهمی ست. تو هم بیشتر و بیشتر فکر کن این مدت. از خودت هم مراقبت کن. روبه آینه هم لبخند بزن و بیا که دیگر رد شویم از این مرحله هم...
  • بهمن دخت

تو نمی‌دانی با من چه کردی

جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ق.ظ
از سر بی‌حوصلگی گوشی‌ام را درآوردم و داده تلفن همراه را روشن کردم. بعد صاف آمدم بیان. حوصله تلگرام و اینستاگرام و چه و چه را نداشتم. خواندم و درست وقتی در کنار عروس ایستاده بودم اشک در چشمم حلقه زد. 
   می‌دانی راستش من حسابی خسته‌ام. از همه این قیل و قال‌ها. این قراردادهای اجباری، اداها. از همه چیز. دیگر کلافه‌ام. من نمی‌توانم آن‌ها را بخوانم و دلم نگیرد. گریه‌ام نگیرد و اگر اشک نریزم مرگم رسیده است. من کلافه‌ام از این قالب. می‌خواهم مسیر خودم را داشته باشم و خیال آرام و راحت خودم را. دلم می‌خواهد حرف دلم را با تو تقسیم کنم. اشک‌هایم را هم. نمی‌دانی چقدر اشک ریختن در آن شرایط خوب است. از خندیدن بهتر است. تسکین است بر جان. اینکه اشک ها بیهوده نمی‌روند جایی دارند برای خودشان. 
   به تنگ آمده‌ام از همه چیز. تمام شود این اوضاع. تمام شود...


پرت و پلا زیاد گفتم. خوب است که تو میخوانی خیلی خوب است. اگر می‌شنیدی... اگر میدیدی... اگر...
امیدی هست برای خوب شدن همه چیز. هست.
  • بهمن دخت

آرام باش

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۷ ب.ظ
آرام باش. اتفاقی نیوفتاده است. این خاطرات تلخ هستند، برای هر کسی. خودت هم احتمالا از این‌ها داری، فقط جنسشان با من فرق دارد. دنیا همین است. پاک نیست، کامل نیست، آسایش نیست. این چیزی نیست که تو بتوانی تغییرش بدهی به تنهایی و جای ترسی هم نیست. مثل این است که از ترس و نگرانی تکان نخوری مبادا حادثه‌ای برایت پیش بیاید. نمی‌شود که. آن مدینه فاضله‌ای که باید باشد احتمالا با حضور موعود تا حدود زیادی محقق شود. اما به هرحال این دنیا آن چیزی نیست که ذات بشر بخواهد. کافی نیست. به هرحال ناامنی دارد، سلب آرامش دارد.
   تو فقط می‌توانی خوب باشی. مقابل امثال آن نامرد، مرد باشی. حواست باشد به آدم‌ها. به دخترهای در خود مچاله شده و اشک گوشه چشمی که مورد تهاجم‌اند. من هم می‌توانم محکم باشم، مقاوم باشم. همه توانم را بگذارم و بایستم جلوی امثال آن نامرد. این همه توان ماست.
   نباید اینطور بشوی. آن‌وقت سخت می‌شود برای من گفتن.
  • بهمن دخت

وقتی تو حرف از ناراحتی و تنهایی می‌زنی...

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۶ ق.ظ
من هم ناراحت و بی‌تاب می‌شوم
:(

+ به قول خودت؛ آدم اگه دائم بیخیال و خوشحال باشه انسان نیست که، غم و احساس تنهایی و فراق و حال بد هم باید باشه در ما هرچند به ظاهر بی دلیل، یا یه همچین چیزی. 
فقط آروم باش.
  • بهمن دخت

هراس بزرگ شدن

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۶ ب.ظ
گاهی وقت‌ها حس می‌کنم هنوز برای زن بودن زود است،
اما آنچه من می‌خواهم این است که حتی اگر مادر شدم، دختر جوان و پر جنب و جوشی باقی بمانم. 
  • بهمن دخت

حرف‌هایی که باید زد

سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ق.ظ

من فکر می‌کنم زوج‌ها بیش از اینکه حرف بزنند تا ببینند برای هم مناسب اند، باید حرف بزنند تا مسائل را میانشان قبل از وقوع حل کنند. باید حرف بزنند تا همه چیز حل شود، اصلا در هم حل شوند.

   مثلا اگر می‌شد، بخشی از مهریه من این بود: هر هفته بیش از ۷ ساعت مکالمه با حوصله و نهایت توجه.

  • بهمن دخت

فاصله گرفتن پس از مدتی

دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ
می‌دانی این روزها خیلی فکری‌ام، خیلی دقیق شده‌ام در خودم و دیگران. راستش دارم به این فکر می‌کنم که علت دور شدن آدم‌ها از هم پس از مدتی ( مثلا زوج‌ها ) این است که بعد از یک مدت آدم‌ها با نیمه پنهان و نسبتا تاریک یکدیگر آشنا می‌شوند و این بخش از وجود طرف مقابل که شاید در ابتدا به علت شور شروع رابطه نمی‌دیده‌اندش، حالا آزارشان می‌دهد و به این فکر می‌کنند که این را نمی‌خواستند. 
ماجرای اصلی که فکری‌ام کرده هم‌اتاقی‌ها هستند.
  • بهمن دخت

سوال اساسی!

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۶ ب.ظ
راستی، این به سرم افتاد. تو چرا همان وقت که داشتی برای آفتابگردانها ثبت نام می‌کردی، ندا ندادی که من هم ثبت‌نام کنم؟ واقعا چرا؟
  • بهمن دخت

بی‌حوصله ثبت‌نام کردن

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

آفتابگردانها۲


کتابخانه‌ام دم دستم نیست و مغزم هم در حالت استراحت است و یاری نمی‌کند. نکند اصلا کتابی نخوانده‌ام؟!

  • بهمن دخت

تو کیستی؟

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۳ ب.ظ
آفتابگردانها

   تو دوست یا دوستان منی؟ نیستی؟ اصلا می‌شود اسمت را نوشت؟
:)
  • بهمن دخت

خواب‌ها

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۲ ق.ظ
دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم من، تو شده بودم...
  • بهمن دخت

خوش بحالت که زیاد کتاب می‌خوانی. حسودیم می‌شود

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۰ ب.ظ

خوب شد گفتی!

یادم نمیاد، فکر کنم خیلی بیشتر از یک کتاب بود :)

  • بهمن دخت

کتاب

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۷ ب.ظ
باورت می‌شود که اخیرا می‌خواستم کتابی بخرم بعد گفتم تو داری‌اش و بیخیال شدم؟ :)
  • بهمن دخت

فکرهای نزدیک به پایان

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۰ ب.ظ
به نظرت بعد این همه نوشتن به تو، می‌توانم با تو حرف بزنم؟ عادت کرده‌ام به این وضع. جوری که انگار هرگز زبانی نداشته‌ای و نداشته‌ام!
  • بهمن دخت

صحبت‌های روزانه

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ق.ظ

هوای اهواز هم دیشب بارانی بود و امروز هم فوق‌العاده ست :)


+ بعضی وقت‌ها سکوت نیازه:)

  • بهمن دخت

تمامِ من با اطمینان می‌گوید که دیگر وقتش است.

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۰۲ ب.ظ
بعد از جدا شدن از هم‌اتاقی‌ها خیلی تنها شده‌ام. اولش فکر می‌کردم احتمالا مثل قبل می‌شویم اما نشدیم. اصلا احساس کمبود ندارم. این عجیب است. کسانی که غالب وقتم را با آن‌ها می‌گذراندم و مدام با هم حرف می‌زدم و شوخی می‌کردیم حالا در حد چند کلمه در روز از من می‌شنوند آن‌ هم از سر اجبار است. یعنی این آدم‌ها هیچ بخشی از زندگی اجتماعی مرا پر نمی‌کردند که حالا با عدم حضورشان جایش خالی شود. فقط حرف زدن پیاپی و کارهایشان بیخ گوشم دلزده‌ام می‌کند. حتی به سرم زد بروم اتاق دونفره. ولی فکر کردم دیدم سخت است جابه‌جایی و البته گرفتن پولش از بابا مصیبت دیگری ست. احتمالا از این به بعد کمتر بروم اتاق. کتاب‌خانه بلوکمان جای خوبی ست و همه چیز را قابل تحمل می‌کند.
   فکر می‌کنم واقعا وقتش است. یک چیز خالی در من هست که باید پر شود. یک چیز خالی که به هیچ شکل و شمایلی پر نشد. همین جای خالی هم از همه چیز دورترم می‌کند. کم کم خسته می‌شوم از بودن با همکلاسی‌ها. شاید حتی از جلسه شعر یک‌شنبه‌ها. از تو چه پنهان حوصله سینما رفتن هم ندارم. نگران لیست بلند بالای خرید کادو عروسی و سه‌تا کادو روز مادر و چه و چه هم هستم. احتمالا دلزده می‌شوم از همه چیز و شبیه آدم‌هایی که غذای بد را با نوشابه پایین می‌برند از گلو، تو را خیال می‌کنم مدام که همه چیز سپری شود. امروز از دانشکده مهندسی تا اتاق سرم را انداختم پایین و خیال کردم. 

فکر می‌کنم واقعا وقتش است. ادامه پیدا کردن این وضعیت می‌تواند مرا مجنون کند. 
  • بهمن دخت

درباره زندگیِ پیش‌ِ رو

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۰۱ ق.ظ
همیشه وقتی در مسائل زندگی و خانوادگی‌مان کاری از دستم بر نمی‌آمد به این فکر می‌کردم که من واقعا عنصر کوچکی از این زندگی‌ام و کار زیادی از من بر نمی‌آید. بعد می‌نشستم خیال می‌کردم که اگر در زندگی خودم فلان شد و بهمان شد من چطوری همه چیز را مرتب می‌کردم. هر مشکلی که فکرش را بکنی توی سرم ساخته‌ام و با آن جنگیده‌ام. خب راستش را بخواهی بعضی مشکلات لاعلاج اند. یعنی گاهی دیگر همه چیز قفل می‌شود و  حتی اگر تو فرد کلیدی داستان باشی کاری از دستت ساخته نیست. همان حمله‌های فکری، همان وقت‌ها که خیالات اشکم را در می‌آورند. اما مطمئنم اگر درست انتخاب کنم که احتمالا می‌کنم و آدم‌های زندگی‌ام تغییرات عجیب و غریب نکنند و کن فیکون نشوند ( این خودش یکی از همان حمله‌های فکری ست، که نزدیکانت یکباره کاملا تغییر کنند و کاری بر نیاید از تو )، من می‌توانم مقاومت کنم و همیشه در ایده‌آل‌ترین حالت ممکن باشم.
  • بهمن دخت

یکی از ترس‌هایم

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۶ ب.ظ

نمی‌خوام هیچ‌وقت رقت انگیز...


:(

  • بهمن دخت

شراکت دوست‌داشتنی

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۷ ب.ظ
بیا شریک حال خوب من باش. باران اهواز زیباتر از باران هرجای دیگری ست. باورکن. باران اهواز، باران امید است. بارانِ هنوز می‌شود زندگی کرد. همین حالا که برایت می‌نویسم باران می‌ریزد روی صفحه گوشی‌ان. کلماتم خیس اند از شوق. نور می‌زند به قطرات آب و رنگین‌کمان می‌شوند. کلماتم لبریز از آرامش اند. لبریز از تو.

رنگین‌کمان شعر را پل می‌زنم تا تو
اینجا هوا ابری ست، بی‌تو قوس رنگی نیست
  • بهمن دخت

خوب

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ق.ظ
مرا ببخش که بیخودی نگرانت می‌کنم. همه چیز خوب است البته اگر تو هم خوب باشی
:)


+ این شعر آمد توی سرم، گمانم از فریدون مشیری ست:
خوبِ خوبِ من
نام تو مرا همیشه مست می‌کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب
  • بهمن دخت

چاره‌ای نیست بدونِ تو برای دل تنگ

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ب.ظ
حتی اگه تورو داشته باشم فکر کنم باز هم پیش بیاد که گاهی تنها و بی‌کس کلی حال بد و دلتنگی آوار بشه رو سرم. باید بگم طبیعیه؟ واقعا نمی‌دونم طبیعیه یا نیس.
  • بهمن دخت

بسیار سفر باید...

جمعه, ۴ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۳۱ ق.ظ
یه چیز بگم؟
یه روز منو ببر لبنان، لب مرز فلسطین قدم بزنیم.
اصلا یه روزم بریم فلسطین.


( اشک در چشم‌هایش حلقه می‌زند )
  • بهمن دخت
شعرخوانی فقط این
شعرخوانیِ تو


یادش بخیر...
  • بهمن دخت