گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

تصورات شیرین ( نگاه به پائین و لبخند پت و پهن )

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چه شیرین:)

شازده دویست و هشتاد و سه هم قورت دادی من ندیدمش که!


+ اگه بدونی چی تو سرم میچرخه... اگه بدونی... :)

  • بهمن دخت

دویست‌تا برام نوشتی^_^

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ

دویست و هشتاد و یک، دویست و هشتاد و دو، دویست و هشتاد و شش... چه جالب نمی‌دونستم:)


+ تازه شماره مطلب ۲۸۴ بود.

  • بهمن دخت

چیزهای نگفتنی

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۸ ب.ظ

به هرحال چیزای نگفتنی هم هست. میشه نوشت بعد ریز ریز کرد، میشه سر تکون داد که بپاشن بیرون از سر،  میشه تو گوش باد گفت.

خلاصه این حرفا هم هستن. چاره‌ای نیست. مثل همون چیزان که باید باهاشون مدارا کرد. وقتی چیزای گفتنیت رو زیاد کنی، خودشون میذارن میرن کم کم...

  • بهمن دخت

نوشتن واقعا جایگزین خوبی برای گریه است!

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
همین حالا حسودیم شد که داری فضیلت‌های ناچیز می‌خونی:(

+ و واقعا آدم را سبک می‌کند :/
  • بهمن دخت

بفرما تحویل بگیر:/

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ب.ظ

آفتابگردان‌ها


به حس ششم من ایمان بیار، دیگه‌ام الکی منو تشویق نکن:)

  • بهمن دخت

چه کنم؟

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ق.ظ
بابا قطعا بنا دارد چیزی به من نگوید. ممکن است بتوانم از زیرزبان مامان بکشم ولی بعدش اگر بروم به بابا بگویم دعوایشان می‌شود:(( الان شرایط جوری ست که انگار من هیچ چیز نمی‌دانم و نباید بدانم. انگار نه انگار که من گفتم جوابم مثبت است، گفتم تو خیلی شبیه من هستی تو خیلی برای من مناسبی گفتم که پول برای من در زندگی مطرح نیست من همانطور هم می‌توانم زندگی کنم. حتی به بابا گفتم تو خودت آنطوری زندگی کردی او گفت من مجبور بودم تو مجبور نیستی. تو خواستگارای بهتری هم داری. من بهش گفتم کو پس چرا نیستن چرا عالم و آدم این قضیه رو شنیدن ولی هیچ کاری نکردن. بهش گفتم همیشه یکی که کاملا مناسب آدم باشه علایق و روحیاتش شبیه آدم باشه پیدا نمیشه بابا. حتی بهش گفتم من تو این زندگی مرفه آرامش ندیدم که بخوام رهاش نکنم. گریه کردم حتی. مثل همیشه. مثل همیشه وقتی باهاش درباره این چیزا حرف می‌زنم گریه‌ام گرفت. پدره دیگه. مثلا سخته دخترشو بده دست کسی که شرایط مالی خوبی نداره. میگه نکنه من یه شب گشنه بخوابم. نمیدونه من خیلی شبا گشنه می‌خوابم. می‌تونم برم بیوفتم تو گروه اون سه‌تا دختر و هفته‌ای یه بار استیک بخورم بعد زنگ بزنم خودمو لوس کنم بگم من پولم تموم شده پول بفرست. نمی‌کنم همچین کاری. جای استیک من کتاب می‌خرم پول کلاس سوارکاری میدم نیم‌بوت می‌خرم تجهیزات دوربین می‌خرم و گشنه می‌مونم. حتی نمیتونه فکرشو بکنه که من یه هفته تمام شام نون قندی میخوردم و شبا حالت تهوع داشتم. بابا نه تنها منو نشناخته و نمیدونه مدت‌هاست دارم دست و پا میزنم فقط آرامش روانی داشته باشم و احساس می‌کنم گاهی شبیه دیوونه‌ها میشم ( لنز دوربین و کفش سوارکاری و کتاب برای من مسکن هستن ) بلکه نگران خودشه و می‌خواد بره بگه داماد من فلانیه. نمیخواد نگران خورد و خوراک من باشه، نگران زندگی من باشه. انگار که بخواد فقط من از دایره آدم‌هایی که مسئولیت داره روشون خارج کنه و خیالش راحت باشه که نیاز به بررسی ندارم. من چه‌کار کنم؟ ها؟ چجوری برم بگم من میدونم دارید واس خودتون تصمیم میگیرید و میگید به صلاح منه که صبر کنم فلان آقای دکتر و بهمان آقای مهندس خیالی ( همچین آدم‌هایی نیستن واقعا، باور کن. من میفهمم. بابا فکر می‌کنه که چقدر ممکنه من امکان ازدواج داشته باشم، اشتباه می‌کنه. هرکی میشنوه من باید ۶سال اهواز درس بخونم فرار میکنه و هزار بارم به بابا گفتم من حاضر نیستم بیام شبانه کرمانشاه همینجوری بی دلیل. حالا هرچی ) بیان منو بردارن ببرن. بعدشم چه معنی میده من شیش ساعت با کسی حرف بزنم. چهارتا سواله دیگه. خب دوتاش مسائل اعتقادی و ایناس دوتای دیگشم مسائل اقتصادیه. اصلا چرا من سوالای اقتصادی رو انقدر دیر پرسیدم؟ 
آره. اینجوریه. اینجوریه که من وقتی داشتم دکترای دامپزشکی رو می‌زدم نمیدونم دقیقا به چی فکر می‌کردم. الان دچار تردید شدم. بابا مجبورم کرد که بهم بگه خانم دکتر و خودمم همکاری کردم؟ نمی‌دونم... حتی تو پشت کنکور بودن هم من نمیدونستم. من واقعا هدف خاصی نداشتم که بمونم. من حالم خوب نبود می‌خواستم از اونجا برم اونجا دائم بحث و دعوا وحاشیه بود من واقعا داشتم آزار میدیدم ولی نفهمیدم اصلا چی شد که برای سومین بار موندم. نمیفهمم داره چی میشه. شبیه ربات برنامه ریزی شده که خودش نمیفهمه الان چرا همچین میکنه. میبینی؟ منو بتکونی کلی خاک ازم بلند میشه. تو بگو چه کنم؟ بگو من چیکار کنم با این وضعیت تو هم. با این آشوب با این حال؟
  • بهمن دخت

...

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ب.ظ

ننویسیم دیگه اصا

:(

  • بهمن دخت

گلو درد، سر درد، جون درد

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ب.ظ

مامان بهم زنگ زد، حالمو پرسید و فقط گفت خیلی درس بخون معدلت بیاد بالا و دیگه هیچی نگفت.. هیچی نگفت... هیچی نگفت... میفهمی؟

انگاری دارم سرما می‌خورم حالم خوش نیست. گلوم خیلی میسوزه بدنم خسته‌است. فکرم درگیره. نگرانم. باز حمله فکری دارم و مقاومت سخته. چهارشنبه امتحان دارم و سی‌ام فروردین. به فاطمه حسودیم میشه که با پسره حرف می‌زنه می‌خنده. پروژه ۲۴ ساعت رو نگاه می‌کنم و دیوونه میشم و مدام فکر می‌کنم من کجام؟ چرا اینجام؟ میخوام چیکار کنم اصا با زندگیم.

حالم خوش نیست جانم. چه میشه کرد...

  • بهمن دخت

وقتی با تو حرف می‌نویسم

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ق.ظ
خب کمی حرف بزنم با تو، بعد بخوابم. مدتی ست فکرم درگیر است، مثلا به این فکر می‌کنم که جای درستی هستم؟ بهتر نبود که بیشتر فکر می‌کردم و حالا دانشجوی معلمی بودم که هم وقت بیشتری داشت هم آدم‌های مشابه بیشتری دورش بودند و خب جای نزدیک‌تری بود و آینده شغلی روشن‌تری که بین بچه‌ها بود، بچه‌ها که عاشقشان هستم و حرفشان را می‌فهمم. بهتر نبود؟ یا بهتر نبود بعد از دو سال کنکور تجربی و رسیدن به اینکه واقعا بدون زیست هم می‌توانم سر کنم ( قبلش زمان انتخاب رشته من ریاضی فیزیک فوق‌العاده‌ای داشتم و در دوران راهنمایی به شدن مدهوش برق و الکترونیک بودم، اما فکر کردن به اینکه زیست‌شناسی از دایره درس‌هایم حذف شود واقعا ناراحتم می‌کرد ) و واقعا رشته خاصی نیست که بخواهم در آن باشم، بهتر نبود دوباره بر می‌گشتم و فکر می‌کردم که می‌خواهم چه‌کاره شوم؟ مثلا من که انقدر مادر شدن برایم مهم است و این همه رشته و زمینه موردعلاقه جانبی دارم شاید بهتر بود جدی‌تر فکر کنم درباره آینده‌ام و مثلا کنکور هنر شرکت کنم. می‌توانستم مقاومت کنم مقابل بابا. خیلی سخت می‌شد اما می‌توانستم. من ایمان داشته و دارم که با تلاش همه چیز کسب می‌شود اما تلاش و خواستن واقعی. خب می‌توانستم در هنر هم جای خودم را پیدا کنم. من واقعا دچار تردید و دلهره شده‌ام:( از فکر داشتن یک مجموعه پرورش اسب و اسطبل و پانسیون و باشگاه سوارکاری واقعا کیفور می‌شوم، یا تصور پرورش پرندگان. حتی پیش‌پا افتاده‌ترین کارهای دامپزشکی هم برایم جذابند. با این همه واقعا کارهای زیاد دیگری هست که دوست دارم و کارهای خوبی‌اند همچنین سبک‌ترند و شرایط بهتری برای پوشش تمام خواسته‌هایم دارند. دامپزشکی سخت‌ترین رشته علوم تجربی‌ست چون با چهارگروه از حیوانات به صورت کلی سر و کار دارد و از نظر کاری هم البته شرایط نسبتا سختی دارد. همه این‌ها مرا به شدت درگیر کرده مدتی ست و انقدر حرف می‌شود درباره‌شان زد که اگر می‌شد مقابل تو بنشینم و برایت حرف بزنم ساعت‌ها درباره این اوضاع برایت می‌گفتم و تو ابروهای چین‌خورده و صدای دلهره‌آمیزم را می‌دیدی و می‌شنیدی تا بالاخره خسته می‌شوی و می‌گفتی تمامش کنم چقدر هرروز قرار است این‌هارا از من بشنوی. ولی اینجوری نگو به من خوب نیست:/ مثلا بگو عزیزم میدونم نگرانی ولی خب تهش باید تصمیم بگیری، تا کی مردد باشی آخه...
:)
  • بهمن دخت

حرف‌های تلنبار شده

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ
آخ دست رو دلم نذار، انقدر حرف جمع شده درون من که کسی رو ندارم حرف بزنم باهاش. انقدر حرف برات دارم که سرریز میشه حتی اگه به هم برسیم. باید جدی جدی بگردم یکی رو پیدا کنم. یه دوست خوب که بشه باهاش حرف زد. نمی‌خوام بعدا خسته‌ات کنم با حرفام:)
  • بهمن دخت

حرف‌های تو دلی

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ق.ظ
میدونی دقیقا یادم نیست کجا و کی شنیدم، شنیدم یکی می‌گفت نباید حتی وقتی ازت می‌پرسن امروز چطور بود بگی بدک نبود. اصلا روز بد نداریم. اگه اینطور بگی بعدا درباره روزها از تو سوال میشه و می‌پرسن چرا به روز گفتی بد؟ هیچ بدی نبود و تو حق نداشتی روز خدا رو بد کنی‌. میبینی چقدر تکان‌دهنده ست؟ از اون موقع برام سخته وقتی ازم می‌پرسن چطوری یا امروز چطور بود، وضعیتمو توصیف کنم. همه روزها خوبن، درک ما از خوبی درست نیست:)

میبینی منم بلدم قلمبه سلمبه حرف بزنم، عین خودت:)) البته حالا حالاها باید از شما درس بگیرم استاااد.
  • بهمن دخت

با یه لحن ناراحت

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۴ ب.ظ
اصلا دوست نداشتم اینو از تو بشنوم که بگی خدا نمی‌شنوه روشو برمی‌گردونه. اینجوزی نیست آخه. این چه حرفیه؟ خدا خیلی خیلی بهتر از این حرفاست و من بهت یقین میدم تو خیلی خیلی سبک‌تر از منی و با این وجود من خیلی وقت‌ها راحت میشینم با خدا حرف می‌زنم و انقدر حالم خوب میشه انگار با بهترین گزینه ممکن حرف زدم و انقدر وجودم میزون میشه که انگار همه مسائلم حل میشه. بزن کنار پرده‌های سیاه تصورتو. خدا، خیلی روشن‌تر از تاریکی داخل اتاقته.
  • بهمن دخت

کجا باید برم...

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ب.ظ
اگه نوشتن تورو اذیت می‌کنه یا ناراحت می‌کنه یا حوصلتو سر می‌بره
ننویس.
من نمی‌خوام اذیت بشی
نمی‌خوام ناراحت بشی
نمی‌خوام حوصله‌ات سر بره
خب؟

+ رفتیم بستنی لمزی. اهواز هوا عالیه عزیز. کاش بودی دوتایی زل بزنیم به کارون. کنار تو دیگه استرس و نگرانی نداشتم. حالمم بهتر بود. حرف زدن درباره چیزهایی که دوست دارم و خب آدم‌های کمی هستن که میشه این حرف‌هارو باهاشون زد، بهترین گزینه برای وقت گذروندن لب کارونه. بارون اومد. رعد و برق. باد مرطوب. باورت میشه؟ هوا وحشتناک خوب بود و جای تو عمیقا خالی:) می‌گفتم، رفتیم بستنی لمزی و اون آهنگ روزبه بمانی پلی شد. مردم، دلم هی پر و خالی شد. با یه لبخند مصنوعی گفتم کاش اینو رد کنن. 
می‌خوای بدونی این منِ بی تو غم‌انگیزه یا نه؟ غم‌انگیزه جانم، منِ بی‌تو اگه صدا باشه، صدای ساز نی میشه، اگه رنگ باشه نارنجی غروب میشه، اگه مکان باشه یه جزیره دور افتاده میشه. منِ بی‌ تو یکی از نامتقارن‌ترین اتفاقات دنیاست جانم. ولی خب چه میشه کرد؟ صبر گمونم. یه چیز بگم؟ من یه کم خسته شدم راستش. تو نشدی؟ ولی خوبه که هستی، حالتو می‌دونم، برات می‌نویسم. خوبه:)
  • بهمن دخت

گزارش کار:)

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۱۸ ب.ظ

خب پشیمون شدم چون هوا فعلا خوبه و هوای خوب تو خوزستان نایابه ولی سینما همیشه هست!

  • بهمن دخت

وقتی به طرز شگفت‌انگیزی حالم خوبه

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ
نظرت چیه بچه‌هارو مهمون کنم ببرم سینما به وقت شام ببینیم؟ :)


+ میشه همین الان لبخند بزنی؟... مرسی^_^
  • بهمن دخت

هنوز

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۳۰ ب.ظ
- دویست و شصتم.
- غم.
- نه. هنوز وقت برای رسیدنِ به تو هست... :)
  • بهمن دخت

غم

جمعه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۶ ق.ظ

   چیزهای غم‌انگیز زیادی هست. کدومش؟

  • بهمن دخت

اتوبوس

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۳ ب.ظ

مرد جوانی با ریش و سبیل پرپشت مشکی و خانم جوانی با چادر مشکی که کودک حدودا دو ساله‌ای بینشان نشسته بود، زیر سایه درخت‌ی کنار جاده دیدم.
همین دیگه :)

  • بهمن دخت

دوتا نکته راجع به پست تو،

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۴۳ ب.ظ
۱.
امروز ۱۶ فروردینه.
۲.
کتاب سیاه رو گرفتم ولی نمی‌شناسمش، کتاب خوبیه؟

+ دومی سوال شد:)
خب یه نکته درباره پس قبلش پس،
۲.
اون فایله " از خودت خبر.." باز نمیشه.
  • بهمن دخت

شاید یکی از دلایلش فردا رفتن است

پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ق.ظ

نمیدونم دقیقا چرا ولی دلم گرفته،

حمله فکری هم آمده سراغم...


+ رفتن همیشه حس غربت عجیبی دارد.

  • بهمن دخت

درد و دل شاید

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۲۰ ب.ظ
چرا من انقدر زودرنج شده‌ام؟ حالا یک نفر توی رویم گفته خوب عکس نگرفتی، مگر چه شده؟ خب یک نیم روز عکاسی خوب را از دست داده‌ام و کلی عکس مستند دوست‌داشتنی که می‌توانستم خالق تک تک‌شان باشم، همه از دست رفتند و من شات زدم رو به لبخند دیگران. خب هرچه بوده گذشته و کار درستی نیست که ناراحت شوم وقتی یک نفر به من می‌گوید خوب عکس نگرفتی.
:(
  • بهمن دخت

تو منو به بند کشیدی

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۱ ق.ظ
توی زندونی که نیست...

  • بهمن دخت

خداوند

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۵۴ ق.ظ

   خدا خیلی داش مشتی ست. در بدترین حالت‌ها هم می‌شود یک گوشه نشست کنارش و حرف زد، بی ادا اطوار. می‌شود شبیه وقت‌هایی که با خودت حرف می‌زنی با او هم بگویی. آنجا واضح‌ترین ماکت برای مفهوم ما از خدایی‌م تشکیل شده است.

  • بهمن دخت

سوتفاهم :)

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۴ ب.ظ
سوتفاهم

+ اینجا شبیه نیمکتی ست که عاشق و معشوق رویش نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند، یا شبیه ورق‌های کاغذی ست برای نامه نوشتن. اینجا به هیچ کار دیگری نمی‌آید جز اینکه من بنویسم و او بنویسد و او بخواند و من بخوانم تا زمانی که من و او ما شویم...
  • بهمن دخت

Broken girl

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ
قبلا وقتی برایم شعر می‌نوشتی درونم شبیه جوشش چشمه شعر می‌جوشید. بیت و مصرع، بعضی نصف و نیمه، بعضی خط خورده. اما حالا بیابان عجیبی ست درونم. اصلا می‌دانی من گاهی روزهای متمادی یک شعر هم نمی‌خوانم؟ هرچه می‌خوانم تو نوشته‌ای. بله بگذار برایت بنویسم. بنویسم که اوضاع اسفناکی ست. اگر بخواهم خودم را برایت توصیف کنم به یک کلمه می‌رسم، "هیچ".  هیچ به معنای واقعی کلمه. انسانی معمولی که فرسنگ‌ها با چیزی که می‌خواستم فاصله دارد. یعنی حتی به آن نزدیک نیست. مثلا همین تعطیلات، حاصل امروز چه بوده؟ هیچ. دیروز چطور؟ آن هم هیچ و روز قبلش؟ هیچ و هیچ و هیچ...
   تخت چوب‌ها از طوفان در امان نیستند. آدم باید کشتی بشود آن هم محکم. چیزهای زیادی در زندگی‌ام شبیه طوفان بودند، چیزهایی که دائم توی سرم زمزمه می‌کنم اگر نبودند چه می‌شد؟ می‌دانم احمقانه است. من خیلی وقت‌ها از گذشته و اتفاقات افتاده می‌گذرم. حالا داریم درباره چیزهای بزرگ حرف می‌زنیم. چیزهایی که زندگی‌مان را از این رو به آن رو می‌کنند. طوفان‌های وحشی که بی‌رحمانه بر تنه زندگی ما می‌کوبند. وقتی به آن‌هایی که خودم کمی درشان نقش داشتم فکر می‌کنم از خودم متنفر می‌شوم. خب هر کسی در زندگی اشتباه می‌کند، اما سوال اینجاست، چقدر بزرگ؟ چقدر موثر؟ و آن چیزهایی که من درشان نقشی نداشتم، نمی‌گویم از آدم‌ها متنفر نمی‌شوم. گاهی تنفر از یک شخص چنان بر قلبم تحمیل می‌شود که به گریه می‌افتم یا به سر و صورت خودم می‌زنم ( مامان می‌گوید کارخوبی نیست و بعضی از سلول‌های مغزی را نابود می‌کند و عمر را کم ) خب همه ما غصه می‌خوریم، همه ناراحت می‌شویم و البته عصبانی، برای من قید زمانش گاهی ست. البته مسئله اضلی این است. چیزی عجیب سایه انداخته روی سرم و شاید کمی روی دلم. من خراب شده‌ام!
   بله لغت درستی ست، خراب. اگرچه برای ماشین به کار رود. من آدم‌آهنی نیستم اما این دلیل خوبی ست که خراب نشوم؟ راه‌های روبه‌رو شدن با چیزهای خراب چیست؟ مثلا تعویضشان کنیم. لب‌تاپ خراب را می‌شود عوض کرد، هندزفری جدید هم می‌شود خرید و کفش‌های خراب را می‌شود دور انداخت، اما بدبختانه خودم را نمی‌توانم عوض کنم. خب راه بعدی، تعمیرشان کنیم. خوب است. باید تعمیر شوم. خب چطوری؟ چیزهای زیادی را امتحان کردم. جوابی نگرفتم. فعلا جوابی نگرفتم.
   شعر هم داستانش همین است، کتاب‌خواندن هم، بافتن هم، درس خواندن هم، نوشتن هم، عکاسی هم، خطاطی هم، هم، هم، هم، هم... . من آدامس هندوانه می‌جوم، بلاگ را باز می‌کنم، شعرت را می‌خوانم، پلک می‌زنم و احساس می‌کنم چقدر برای تو نامناسبم. می‌دانم تو چه می‌خواستی و تصورت چه بود. اقرار کن، چه اشکالی دارد؟ من خودم دائم پر و خالی می‌شوم از زندگی، انگار ریپ می‌زنم. تو یکی می‌خواستی همراه، پر و بال، انرژی دهنده، یا همچین چیزهایی. من شاید کمی از این‌ها در نهادم باشد ( شبیه کامپیوتری که برنامه مورد نظر را دارد ) اما حالا ازشان درست استفاده نمی‌کنم ( مثلا وقتی که کامپیوتر روشن نمی‌شود ) و من هم معتقدم اصل همان استفاده کردن است. شاید روزهای خیلی قبل ( من مبدا اش را نمی‌دانم ) عاشق آن دختری شدی که بودم، اما حالا انگار تغییر کرده‌ام. پذیرفتنش سخت است،  خیلی سخت... چیزهای کمی از آن دختری که بودم مانده است...
  • بهمن دخت

خالی

سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۱۹ ب.ظ

شبیه جعبه‌ای تو خالی‌ام. برایت چه بنویسم چه بگویم؟ اوضاع خوبی نیست...

  • بهمن دخت