تصورات شیرین ( نگاه به پائین و لبخند پت و پهن )
چه شیرین:)
شازده دویست و هشتاد و سه هم قورت دادی من ندیدمش که!
+ اگه بدونی چی تو سرم میچرخه... اگه بدونی... :)
چه شیرین:)
شازده دویست و هشتاد و سه هم قورت دادی من ندیدمش که!
+ اگه بدونی چی تو سرم میچرخه... اگه بدونی... :)
دویست و هشتاد و یک، دویست و هشتاد و دو، دویست و هشتاد و شش... چه جالب نمیدونستم:)
+ تازه شماره مطلب ۲۸۴ بود.
به هرحال چیزای نگفتنی هم هست. میشه نوشت بعد ریز ریز کرد، میشه سر تکون داد که بپاشن بیرون از سر، میشه تو گوش باد گفت.
خلاصه این حرفا هم هستن. چارهای نیست. مثل همون چیزان که باید باهاشون مدارا کرد. وقتی چیزای گفتنیت رو زیاد کنی، خودشون میذارن میرن کم کم...
مامان بهم زنگ زد، حالمو پرسید و فقط گفت خیلی درس بخون معدلت بیاد بالا و دیگه هیچی نگفت.. هیچی نگفت... هیچی نگفت... میفهمی؟
انگاری دارم سرما میخورم حالم خوش نیست. گلوم خیلی میسوزه بدنم خستهاست. فکرم درگیره. نگرانم. باز حمله فکری دارم و مقاومت سخته. چهارشنبه امتحان دارم و سیام فروردین. به فاطمه حسودیم میشه که با پسره حرف میزنه میخنده. پروژه ۲۴ ساعت رو نگاه میکنم و دیوونه میشم و مدام فکر میکنم من کجام؟ چرا اینجام؟ میخوام چیکار کنم اصا با زندگیم.
حالم خوش نیست جانم. چه میشه کرد...
خب پشیمون شدم چون هوا فعلا خوبه و هوای خوب تو خوزستان نایابه ولی سینما همیشه هست!
مرد جوانی با ریش و سبیل پرپشت مشکی و خانم جوانی با چادر مشکی که کودک حدودا دو سالهای بینشان نشسته بود، زیر سایه درختی کنار جاده دیدم.
همین دیگه :)
نمیدونم دقیقا چرا ولی دلم گرفته،
حمله فکری هم آمده سراغم...
+ رفتن همیشه حس غربت عجیبی دارد.
خدا خیلی داش مشتی ست. در بدترین حالتها هم میشود یک گوشه نشست کنارش و حرف زد، بی ادا اطوار. میشود شبیه وقتهایی که با خودت حرف میزنی با او هم بگویی. آنجا واضحترین ماکت برای مفهوم ما از خداییم تشکیل شده است.
شبیه جعبهای تو خالیام. برایت چه بنویسم چه بگویم؟ اوضاع خوبی نیست...