گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

+۹۶۶ مکه جدّه

چهارشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۴۸ ب.ظ

   صدای تورا که شنیدم همه چیز از دلم رفت. انگار یک عصر معمولی از پژوهشکده با من تماس گرفتی. چه گفتیم؟ درست یادم نیست. چقدر منتظر این تماس بودم. چقدر منتظر خودت هستم. تمام این روزها و نبود تو واقعا شبیه خواب است‌. عمیق که فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم چطور انقدر از تو دور ماندیم. شبیه واقعیت نیست، شبیه قصه است. اما این تماس از آن هم عجیب‌تر بود. این همه بی‌خبری این همه انتظار. خدا کند که زودتر بیایی طاقتم طاق شد صدایت دلم را لرزاند. 

   گفتی به تو خیلی سخت گذشت. خیلی سخت به همه ما گذشت. اما انگار دارد به پایان می‌رسد. حالا خیالم راحت است که می‌توانم بغلت کنم وقتی برگردی. می‌توانم نگاهت کنم و ساعت‌ها به صدایت گوش کنم. همه سختی‌ها رفت همه غصه‌ها همه عذاب‌های عجیبی که کشیدم از ناتوانی و دوری و دلتنگی‌ام. حالا طنین صدایت، و انتظار دوباره دیدنت جای همه چیز را گرفت. حالا دلتنگم مثل آن دختر دانشجوی اهوازی که در هوای گرم حیاط خوابگاه به تلفنش جواب داد و همسرش گفت که اهواز است. تو بزودی میایی ان‌شاءالله و من چقدر منتظرت هستم. چقدر دوستت دارم. 

   اما وقتی بیایی چالش‌های جدید شروع می‌شود. امیدوارم تو آماده باشی. این مدت برخورد ما با آیه مراعات بود. نگذاشتم بداند که فقدانی داریم و غمگینیم. اما خودش کم کم فهمید. چندین بار گریه می‌کرد و می‌گفت بابا محمدو میخوام اما کم کم پذیرفت که بابا زودی میاد ولی این اواخر گاهی بغض می‌کرد و گریه نمی‌کرد. حتی وقتی من می‌زدم زیر گریه و می‌گفتم عیب نداره گریه کنیم وقتی دلتنگیم باز هم خودش را سفت می‌گرفت. امروز که تماس گرفتی و صدایت را زدم روی بلندگو که با تو حرف بزند بغض کرد و رفت. احساس می‌کنم فشار عاطفی که تحمل کرده بیش از تصور ماست. ممکن است ناچار شویم آرام آرام تورا با او آشتی دهیم. نمی‌دانم شاید هم بپرد توی آغوشت اما این تصور واقعا تلخ است که احساسات عجیب درونیات عمیق دخترمان چیزی شبیه خشم و دلتنگی توام باشد و در لحظه دیدار بروز کند. تمام این مدت بیش از همه نگران آیه بودم. خداروشکر روزهای سخت نبودنت تا حدودی درباره آیه بخیر گذشت. ارتباطش با برادرش هم بد نیست. حسادت طبیعی دارد ولی حالا نگرانم شروع رابطه‌اش با تو دچار مشکل شود. امیدوارم بتوانی از درون بپذیری که باید به او فرصت دهی. حتی توی فرودگاه وقتی مادر را دید هم بی‌تابی کرد و خوش برخورد نبود. قبل رسیدن مادر پرسیده بود بابا هم باهاشون میاد؟ واقعا عجیب است که یک بچه سه ساله از پچ و پچ و حرف ‌های بزرگترها چه چیزها که نمی‌فهمد!

   مدام به ذهنم می‌رسد که کاش این را می‌گفتم آن را می‌گفتم. چقدر حرف داریم بزنیم. چقدر وقت می‌خواهیم. چقدر منتظرت هستم. چقدر دوستت دارم. کاش زودتر بیایی. حالا حالم خوب است. منتظر و خوشحالم. بیا.

  • بهمن دخت

   دخترمان لجوج شده.من هم از ناتوانی تهدید و تنبیهش می‌کنم. بعد با لحن پیروزمندانه‌ای می‌گوید من اصلا گوشی نمی‌خوام. پسرمان دلپیچه دارد و دفع برایش سخت است. دست چپم انقدر به آن تکیه داده‌ام درد می‌کند. زخمم اما خوب است. چند روز دیگر احتمالا بسته می‌شود البته هنوز از بخیه‌های داخلی چرک می‌آید. اسباب‌کشی تمام شد. البته خانه جایی ست که تو باشی. آنجا فعلا خانه من نیست. بی‌خانمانم که به خانه پدرم پناه آوردم. چند روز دیگر که زخمم خوب شود خانه به دوش می‌رویم پیش مادر. چقدر همه چیز دلگیر است. 

   راستی باباآدم گوشه هال حسابی برگ باز کرده. البته حالا در خانه جدید احتمالا خشک شود. چقدر مسخره ست که دارم پیوسته برایت می‌نویسم. که چه بشود؟ شاید قدری حالم خوب می‌شود. شاید امیدوارم بزودی بیایی و بخوانی. اما اگر بیایی و بخوانی چه فایده؟ شاید فاصله مان کم بشود. کی برمی‌گردی؟ اریعین دارد می‌رسد. ببین هیچ چیز سر جایش نیست. به تو فکر می‌کنم. اگر الان بودی چه؟ اگر این اتفاق زود فیصله می‌یافت یا اگر اصلا اتفاق نمی‌افتاد. چند بار با هم جر و بحث می‌کردیم؟ درباره اسباب‌کشی یا ماشین یا بچه‌ها یا چیزهای دیگر. چرا این فکرها توی سرم میاید؟ شاید چون تحمل روزهای آینده ناامیدی از زود آمدنت سخت است. چطور خودم را تسکین دهم؟ احساس انگل بودن دارم. 

   حوصله خودم را هم ندارم چه رسد به بچه‌ها. البته حفظ ظاهر می‌کنم. گاهی به چشم‌های معصومشان نگاه می‌کنم دلم سرشار از شوق و شادی زندگی می‌شود. اما قرار است چه بشود؟ این زندگی بی‌خودی نامشخص چه تلخ است. شاید هم من لوس و ضعیفم. اگر یک سال دیگر برگردی چه کنم؟ امروز یک نفر در توئیتر نوشته بود فلان و فلان را آزاد کردید بس است. دارد رویه می‌شود. عزیزم شاید واقعا قرار است درس عبرت بقیه باشی! حس می‌کنم کسی چنگ بر دلم می‌کشد. چه شد که اینطور شد؟ تقصیر کیست؟ من چه باید بکنم؟ سکوت و صبر یا هیاهو؟ درست است که هیاهو کنیم؟ نکند نفع جمعی در این نباشد؟ نکند خودخواهانه برای کشور هزینه بتراشیم؟ چه باید بکنم؟ یک جای خالی بزرگ در زندگی ماست نبودنت. تا هرکجا که می‌نگرم ناامیدی و بی‌خبری، تا انتها سرنوشت نامعلوم است.  بغض دارد خفه‌ام می‌کند.

   شاید مادر بیاید دیدنت. شاید بتوانی تلفن کنی. شاید زود برگردی. شاید هم دیر. چقدر زندگی از دست من خارج است. چقدر تنها و ناتوانم. چقدر دلتنگم.

  • بهمن دخت

پسر دکتر آسمانه

دوشنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۴۵ ب.ظ

   هر چه بیشتر می‌گذرد شکل دلتنگی‌ام برای تو تغییر می‌کند. یادت هست وقتی اهواز بودم چقدر دلتنگ و بی‌تاب می‌شدیم؟ در حدی که هواپیما بگیریم و چند ساعت بعد پیش هم باشیم؟ دلم برای دیدن لپ‌های پر در حال جویدنت تنگ شده. مثلا در لشکر آباد با یک ساندویچ فلافل. کاش می‌شد بلیط بگیرم و فردا پیشت باشم. چقدر عادی بود که هروقت می‌خواهمت زنگ بزنم. محمد کی میای خونه؟ محمد خیارشور بخر. محمد شیرینی بخر. محمد شام چی بخوریم. باورم نمی‌شود نزدیک دو ماه است صدایت را نشنیده‌ام. به پسرمان نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم خدایی چطور می‌شود که محمد این بچه‌را حتی ندیده‌است؟

   یادت هست آیه ریزه میزه بود؟ این پسر درشتی به اندازه یک ماهگی آیه ست. زردی هم نداشت. فقط خسارت جسمی زیادی به من زد. زخم همچنان چرک می‌کند. البته کمی بیشتر از قبل بسته شده. دیگر نمی‌شود عمقش را دید. دیروز رفتم پیش یک خانم دکتر مهربان. معاینه کرد و گفت بهش فشار آوردی. گفتم اصلا. حتی یکبار هم رویش ننشستم. بعد هرچه پرسید که خوردن‌ای و انجام داده‌ای گفتم بله. بعد گفت اگر از نظر روحی تحت فشار باشی زخمت هم دیر خوب می‌شود. فهمیده بودم که وقتی در اتاق معاینه بودم مامان چیزهایی به لو گفته. چهره دلنشین و آرام بخشی داشت. حرف‌هایش هم اگر چه همه را خودم میدانم برایم ارزشمند بود. خاله می‌گفت دستش سبک است و راستش را بخواهی انگار راست می‌گفت. از دیروز عمق زخم بسته شد. روند بهبودی سریع شده. می‌دانم این حرف‌ها برایت خسته کننده است. حرف از زاییدن و زخم‌هایش حوصله تورا سر می‌برد احتمالا. چه کنم که درد اصلی این روزهایم این است. که حتی نمیتوانم کنار دخترم بنشینم. حتی نمی‌توانم نوزادم را نشسته بغل کنم و شیر دهم. ناتوانم و همه‌اش بخاطر این زخم. مادر و خاله رفته‌اند وسایلمان را جمع کرده‌اند اسباب کشی. ناتوانی بدترین امتحان خداست. 

   حرف‌های حال بهم‌زن درباره زخم زایمان را گفتم که بگویم بعدش از مطب که بیرون آمدیم خاله گفت این دکتر پسر نوجوانش را در مکه از دست داده. این جمله مثل تیر رفت توی قلبم و انگار مثل طناب من و دکتر را به هم وصل کرد. چه شده بود؟ خانوادگی رفته بودند حج عمره که پسرشان تصاوف می‌کند و می‌میرد. فامیلی پدرش را هم که گفت یادم آمد. همه شهرستان می‌دانستند. اتفاق عجیب تلخی بود. عمق نگاه مهربان دکتر را برایم معنی‌دارتر کرد. دقت کرده‌ای کسانی که درد ویژه‌ای کشیده‌اند نگاه نافذ متفاوتی دارند؟ آیا برق نگاه تو عوض می‌شود وقتی برگردی؟ از تصور نگاهت بغضم می‌گیرد. دکتر راست می‌گوید. غصه بهبود زخم را طولانی می‌کند. باید می‌بودی و نوازشم می‌کردی. کاش بیایی زودتر. بیایی و مرا بغل کنی. کاش وقتی برگشتی نیاز نباشد بهت یادآوری کنم مرا ببوس. کاش اینطور نمی‌شد. چقدر عجیب که این همه روز نیستی. همه کارهایمان افتاد روی دوش بقیه. حتی کارهای آیه. من زیاد توی دستشویی می‌مانم و سریع نماز می‌خوانم. روزهای سختی ست. نبود تو سخت‌ترش کرده.

   واقعا نمی‌دانم در چه حالی. شاید حال تو خیلی بدتر از لوس بازی‌های من باشد. خدا نکند. کاش بیایی و لبخند بزنی و مرا ببوسی و من زخم‌خورده‌ترین فرد تمام‌این ماجرا باشم. تو می‌دانی من با چقدر رها می‌شوم. همه اندوه‌ها زدوده، همه رنج‌ها گذشته و تنهایی به پایان می‌رسد. اگر بیایی باز این زندگی ویران پاره پاره را می‌سازیم. آیه را عادت می‌دهم صبح‌ها مو شانه کند. خودم باز یک هدف شیرین انتخاب می‌کنم. تو هم از سر کار میایی خانه و به استقبالت میاییم. باز این زندگی را می‌سازیم. خدارو شکر که در مکه تصادف نکردی. زندان جای خوبی نیست اما خوشحالم که خوبی و بالاخره می‌آیی. کاش همین فردا بیایی. منتظرت هستم. 

  • بهمن دخت

برای پسرمان اسم گذاشتم

جمعه, ۱۹ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۵۲ ب.ظ

   امروز آرام‌ترم. دیگر کاری نیست که برایش تقلا کنم. تو خوبی و همه توصیه کرده‌اند رسانه‌ها را درباره تو شلوغ نکنیم. دیگر به خودم قول دادم اینستاگرام و‌توئیتر را جز روزی دوبار چک نکنم. آنجا خبری برای من نیست. باید بیایی و ببینی این جریانات ضدافغان چه فحش‌ها و توئیت‌هایی نثارت می‌کنند. چقدر از تو متنفرند. خنده‌ام می‌گیرد. البته دیگر زیاد اسمت را در توئیتر سرچ نمی‌کنم. آنجا خبری برای من نیست. هیچ کجا خبری نیست. دلم گرفته. فردا باید نماز ظهر و عصر بخوانم. دلم برای نماز خواندن تنگ شده. احساس می‌کنم این روزها از خدا خیلی دور شده‌ام جای اینکه نزدیک شوم. احساس ناتوانی و تنهایی تلخ است.

   حال جسمی‌ام هرروز بهتر میشود. امروز بیشتر از دیروز دهان زخم دوخته شده. بابا می‌گفت در اصل باید دوباره بخیه بخورد. من توانش را ندارم. خیلی ضعیفم. هنوز جرئت نکردم رویش الکل بریزم. بچه‌ها خوبند. آیه هم روحیه خوبی دارد. دیروز که بعد نامه گریه می‌کردیم از من پرسید چرا گریه می‌کنی. گفتم دلم برای خانه تنگ شده. کمی فکر کرد و گفت مامان بابا میاد زود میاد. میبینی این امداد الهی ست که آیه انقدر آرام این روزهارا سپری می‌کند. خیلی نگرانش بودم. هرچند کنی لجوج شده و حالش تغییر کرده است اما اوضاع واقعا خوب است.  

   عکس‌هایت را که میبینم بغض گلویم را می‌گیرد. تصور اینکه معلوم نیست کی میایی آزارم می‌دهد. وقتی برگردی چقدر حرف داریم. شاید هم نتوانیم حرف بزنیم. هیچ تصوری از اینکه حالت چطور می‌شود موقع برگشت ندارم. کمی هم از این می‌ترسم. می‌دانی هرچقدر تنهایی کشیدم همین حالا هم بس است. امیدوارم زود بیایی و مرا تنها نگذاری. نمی‌دانی عادت خیالات مریضم دارد باز برمی‌گردد و من با آن‌ها مقابله می‌کنم. وقتی برگردی اول باید بگویی که چرا اسم بچه را نگفتی. با حرفی که زدی مرا در هوا نگه داشتی. مجبور شدم استخاره کنم. خدایا باورم نمی‌شود ۵۱روز است که با تو حرف نزدم خبری از تو ندارم. آن نامه را هم نمی‌توانم بخوانم. دلم را آتش می‌زند. 

   عزیزم، دوستت دارم. منتظرت هستم اما خسته و فرسوده‌ام. خودم را گم کرده‌ام. مادر امروز باز رفت تهران و من همینجا روی کاناپه هال خانه مامانم خوابیده‌ام و اشک می‌ریزم. خیلی بیچاره‌ام. خیلی درمانده‌ام. این روزهای سخت کی تمام می‌شوند؟

  • بهمن دخت

نامه‌ات رسید عزیزم

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۲۲ ب.ظ

    هزار بار صحنه برگشتنت را تصور می‌کنم. البته می‌دانم برگشتنت شبیه هیچکدام از تصوراتم نیست. امروز هم منتظر و چشم به گوشی بودیم. فکر می‌کردم قرار است چه بشود؟ تلفن مادر زنگ بزند؟ تماس تصویری؟ یکهو عکسی آمد و نامه تو. دستخط تو. مادر می‌خواند من زیاد چیزی نفهمیدم. اشکم نگذاشت بخوانم. تا دیدم تو نوشته‌ای دلم تاب نیاورد. تو حالت خوب است. تو خوبی. 

   بگذار با تو درد و دل کنم. بچه تپل به دنیا آمد. با اینکه زایمان دوم بود همان اندازه بخیه خوردم. بچه‌ها چرک کردند.باز شدند. دائم درد دارم و نمی‌توانم زیاد تکان بخورم یا بنشینم. این رنج مضاعفی که خدا برای من قرار داد حکمتش چیست؟ ناتوانی پشت ناتوانی. کابوس زندگی من ناتوانی است. دوست دارم همه کارهایم را خودم انجام دهم اما دارم کج کج راه می‌روم. زود ضعف می‌کنم به سختی می‌نشینم و بلند می‌شوم. از خودم متنفرم. می‌دانم آدم‌ها دوستم دارند و به من محبت می‌کنند اما از ناتوانی‌ام خسته‌ام. حتی نمی‌توانم آیه را به راحتی دستشویی ببرم یا بغل کنم. کمی لجوج و بداخلاق شده. من از همراهی دائمش ناتوانم. دلم خیلی پر است. خیلی تنگ است. بغض رهایم نمی‌کند.

   خوشحالم که حالت خوب است. چرا اسم بچه را نگفتی؟ مرا باز مردد گذاشتی. درست است که دستخط تورا دیدم و دلم کمی آرام شد دیگر حتی برایم سخت است تصور کنم برمی‌گردی. روزهای سختی ست عزیزم. احساس تنهایی مطلق می‌کنم. ناتوانی. مراقبت بخیه‌ها سخت است. مدیریت رابطه بچه‌ها سخت است. احساس می‌کنم بار من مدت‌هاست روی دوش بقیه ست و این برایم سخت است. خسته‌ام. دلتنگم. دلگیرم. کاش زودتر بیایی. آیا می‌توانم ۵ثانیه پیوسته به صورتت نگاه کنم؟ تصور عجیبی ست نه؟ 

   دیگر نمیدانیم چه کنیم. هر کسی چیزی می‌گوید. من اعلان‌های توئیترم را بستم. اینستاگرام را هم گمتر چک می‌کنم. باید به زندگی برگردم. تو سالمی و همه می‌گویند بهتر است زیاد درباره تو حرف نزنیم. پس من میمانم و ناتوانی بیشتر درباره تو. صبر. صبر تا روز نامشخص. صبر تا اتفاقات بعدی نامشخص. وقتی برگردی یکدیگر را می‌شناسیم؟ می‌ترسم. من مادر فرزند دوم توام که ناتوانی مدام در این ۵۰روز و تماشای دیگران که کارهایش را انجام می‌دهند جان او را فرسوده. جسمش هم خراش عمیقی خورده و نیاز به مراقبت طولانی دارد. خوشبینی ذاتی‌ام هم خدشه‌دار است. تو احتمالا مردی هستی با ۵۰روز خلوت در جایی محبوس و محدود. تو چه در سرت می‌گذرد؟ می‌دانم برمی‌گردی ان‌شاءالله. اما نکند هیچ چیز مثل قبل نشود؟ از خودم می.ترسم. از ما می.ترسم و دلم برای تو تنگ است. 

نوشتن چیزهای عاشقانه حالا بی‌فایده است. گفتن از بوسه و‌نگاه و آغوش و شیرینی صدا و گرمی نفس. دلتنگم. روزهای آخر بارداری‌ام روزهای بعد زایمانم و نبود تو. دلتنگم. دلداری هیچکس مثل دلداری تو نمی‌شود. دلتنگم. برای خودم، برای خودم دلتنگم. برای تو دلتنگم. هنوز روزهای دوری تو ادامه دارد و کاسه صبر من لبریز. از آن زنی که میشناختی خصلت‌های خوب زیادی باقی نمانده است. آن زن ضعیف بود آن زن دارد از بین می‌رود. آن زن دلتنگ است.

پسرمان ۸روزه است. همه می‌گویند شبیه آیه است. لبخند می‌زند دلم خوش می‌شود. آیه اندکی حسادت می‌کند که طبیعی ست. مادر تا روز ملاقات پیشمان بود. خیلی حمایتمان کرد. بخیه‌ها اذیتم می‌کنند و درد دارم. احساس می‌کنم برای دنیا اضافی‌ام. خسته‌ام. دلتنگم.

  • بهمن دخت

ناتوان و خسته.

دوشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۳۶ ب.ظ

   باورم نمیشود که تا دوشنبه هم صبر کردم و نیامدی. هیچکس انگار دیگر کاری نمی‌کند. همه چیز قفل و خمود و ساکت است. همه چیز بیهوده و احمقانه است. مثل این است که تو را از دست داده باشیم و بیهوده دست و پا می‌زنیم. انقدر اندوهگینم که دوست ندارم اندوهم را با کسی تقسیم کنم. انقدر خسته‌ام کهدوست دارم همه چیز تمام شود. به نظر همه چیز خوب است. آدم‌ها چطور بعد ۴۰روز می‌توانند بگویند صبر کنید؟ باورت می.شود هنوز خیلی‌ها بعد ۴۰ روز به من می‌گویند به خاطر بچه توی شکمت زیاد غصه نخور. من واقعا زیاد غصه نخوردم. حداقل ظاهرا ولی آیا واقعا این بچه سالم است؟ فشاری که روی روح و روانم وارد شد به نظر می‌رسد قرار نیست از بین برود. خشمم از اشتباهات و حرف گوش نکردن‌های آیه تا مرز برخورد فیزیکی می‌رود. به سختی خودم را به رعایت سلامتی‌ام وا می‌دارم و حالم از خودم بهم میخورد. زیر چشمم گود افتاده، شکمم ترک ترک شده، شبیه آدم‌های بیچاره‌ام که راهی برای درمانشان نیست. دارم میپزیرم که دیگر هیچ چیز مهم نیست. باورت می‌شود اصلا نمیتوانم با این بچه توی شکمم ارتباطی بگیرم. به سختی یک کلمه با او حرف می‌زنم. باورم نمیشود شاید همین امشب او به دنیا بیاید. دائم تصور می‌کنم که مرده به دنیا می‌آید یا می‌روم اناق عمل. خیالات روشن اصلا نیستند. بعد ۴۰ روز تصور شیرین اینکه بزودی برمی‌گردی دیگر نیست. حتی ته دلم وقتی دعا می‌کنم انگار می‌دانم که قرار نیست اتفاقی بیوفتند. بالاخره جادو که نیست. فکر کنم آدمها خوشحالند که انگار موفق شده‌اند مارا به صبر دعوت کنند. فکر کنم دیگر چیزی برای امید نمانده است. خسته‌ام. نفسم می‌گیرد دائم عرق می‌کنم بدنم درد می‌کند همش توی دستشویی.ام. از چک کردن گوشی‌ام کلافه‌ام. از همه کلافه‌ام از خودم از آیه کلافه‌ام. تو چه می‌کنی یعنی؟ خوبی؟ خسته‌ای؟ کلافن‌ای؟ تو به کجای کفر و ایمان رسیده‌ای؟ من که بخش وظیفه شناس درونم هم دارد خاموش می‌شود. کمی ورزش می‌کنم که سرم گرم شود اما حوصله خودم را هم ندارم. زمان دیر می‌گذرد خیلی دیر. درونم خالی ست. هیچ کاری هم نمی‌شود کرد. می‌خواهم اندوهم را برای خودم نگهدارم. آن را ابراز نمی‌کنم. این بچه درونم هم بالاخره بچه من است. توان من همین است.خودش میداند و خدایش. اگر چیزیش شود هم خودم را سرزنش نمی‌کنم. دیگر نمی‌توانم. امروز روز هفتم است. امروز روز آخر صبر است. دیگر می‌خواهم اندوهگین باشم. دیگر می‌خواهم رها باشم. دیگر چیزی برای تلاش ندارم. تمام

  • بهمن دخت

آب پاکی را ریختند روی دلم

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۴ ب.ظ

   عزیزم، این بی‌خبری واقعا چیز عجیبی ست. تلاش مادرانه‌ام تصاویر تو را توی ذهنم گنگ و بریده بریده می‌کند. شبیه عزیزی که چند سال است از دستش داده باشی و من به خودم که می‌آیم فکر می‌کنم که آیا واقعا ۲۹روز است از تو بی‌خبر بی‌خبرم؟ شرح ماوقع اینکه به اشتباه یا از سر دلسوزی به ما خبر دادند که تقریبا آزاد شده‌ای اما بعد فهمیدیم که خیر. آنجا انتهای همه صبرها و نگران نباش‌ها بود. دیگر به خودم گفتم بترس و نگران باش. بعد هم نشستم یک دل سیر پشت تلفن یک دوست بیچاره گریستم. از تو چه پنهان هنوز هم گذر این زمان زیاد را بدون تو باورم نمی‌شود.

   حالا راستش را بخواهی از همه ناامیدم. از دست هر بشری هر کاری اگر قرار بود بیاید، تا حالا آمده بود. خلاصه بگویم مفصل با دوستت صحبت کردم و تصمیم شد که همچنان در سکوت پیگیری کنیم و شلوغش نکنیم. بعد مادر رفت تهران و به همه دستگاه‌ها و مسئولین مربوطه سر زد. قول مساعدت و پیگیری دادند و من البته فهمیدم که چیزی عوض نشده. چند نفر خبری از فارس برایمان فرستادند که نفهمیدیم چه کسی و با چه منبعی کار کرده. آنجا دیگر به توصیه خیلی‌ها تصمیم شد که اطلاع بدهیم. استوری گذاشتم. سیل آدم ها روانه شدند. یک مطالبه تنظیم کردیم تا حالا ۶۰۰حمایت دارد. از صبح و دیشب دائم پای گوشی‌ام. به عالم و آدم جواب می‌دهم. اما خب آن‌ها هم بالاخره تمام شد. در این نقطه راستش فهمیدم که هیچ چیز مشخصی برای امیدواری و خیالات خوش کوتاه مدت ندارم. آیا تو اصلا سالمی؟ دلم برایت تنگ است. 

   رفتم توی کانال تلگرامت و اهواک گوش دادم. خیلی بی‌قرار شدم. دیشب داشتم می‌گفتم انقدر سرم شلوغ است که وقت نمی‌کنم به خودت فکر کنم و راستش انگار این حقیقت شبیه شوکی مرا به خودم آورد. حالا در تنهایی و سکوت عصر امروز دلم برایت تنگ است. چه روزهای سختی پیش رویم است. البته احتمالا روزهای تو سخت‌ترند. تعاملم با آیه خیلی سخت شده. زایمان تنها و بی‌تو در شهرستان هم رویش آمده. تمام برنامه‌های زندگی‌مان کاملا بر هم خورد. حالا همه چیز کاملا از اختیار خارج است. حتی مراقبت‌های بارداری همه فراموش شدند. بچه را به خدا سپردم. هر کسی چیزی می‌گوید کاری می‌گوید بکنید. همه کلافه‌ایم. با هم با دیگران دعوا می‌کنیم. بعد از اندوه و خجالت بحث‌هایمان غصه می‌خوریم. چه بر سر ما خواهد آمد؟

   حالا بعد همه این‌ها سوال من این است که تو اصلا سالمی؟ اگر به جواب موثقی برسم باید بپرسم که این عذاب دائم این گذر کند زمان پس کی به پایان می‌رسد؟ حالا باید خودم را آرام آرام جمع و جور کنم و بروم در نقش همان مادر قوی که همه می‌گویند. بگذار باز هم برایت بگویم دلم برایت تنگ است. دلم برایت تنگ است دلم برایت تنگ است نه این گریه دیگر بی‌صدا نمی‌شود باید بروم. نوشتن برای تو خوب است اما فکر اینکه شاید هرگز آن را نخوانی شبیه تیغی بر سینه‌ام فرو می‌رود. تو کجایی؟ حالا چه می‌کنی؟

   سه روز دیگر ۳۷ هفته تمام می‌شود و نوزاد کامل است. من سعی‌ام را می‌کنم که اگر کاری از دستم بر می‌آید انجام دهم اما بچه را به خدا سپردم. فکر‌های ناگوار را تلاش می‌کنم از سرم بیرون کنم. شبیه آدم‌هایی شده‌ام که با انگشت نشانشان بدهند و تو میدانی چقدر ناگوار است. من صبر می‌کنم. دیدن روی ماهت ارزشش را دارد. این سختی‌ها آیا در دنیای باقی باارزش اند؟ اگر بدانی چه اندوهی در دلم سنگینی می‌کند.

  • بهمن دخت

   یک پنج‌شنبه تلخ دیگر دارد می‌گذرد و ساعت اداری و نامه‌نگاری رسمی و پیگیری دیپلماتیک و همه این خزعبلات می‌گویند که دو روز دیگر باید شبیه دیوانه‌ها به ساعت نگاه کنیم. بی‌هدف و دلتنگ منتظر یکشنبه فراز و فرود نور خورشید را در پس پنجره ببینیم. یک جمله آماده کرده بودم که بگویم «من تا به اینجا خیلی صبوری کردم و نگرانی خودم را کنترل کردم فقط به من بگویید دیگر کی می‌توانم نگران باشم کی دیگر صبرم تمام بشود؟ چه روزی؟ چه تاریخی؟» چند روز است منتظرم یک نفر بگوید صبور باش تا این جمله را مثل سیلی محکمی توی صورتش بزنم. اما باورش سخت است که آدم‌ها هم بالاخره از گفتن صبور باش به من خسته شدند.

   دیشب آیه توی رخت خواب زد زیر گریه و گفت بابامو میخوام چرا بابا اونجا که مادر و مامان‌جون و حاج بابا اومدن نیومد. اندوه بی‌پایان بی‌خبری، زهر تلخ و جانکاه تاریخ نامشخص آمدنت کم کم همه مراعات مادرانه‌ام را می‌بلعد. اگر روزهای اول به صبر و استقامت و تحمل خودم می‌بالیدم، حالا لبه پرتگاهی هستم که می‌توانم هرلحظه در مقابل جمعیت عظیمی از آدم‌های ناشناس گریه و شیون کنم. راستش دیگر حرف کسی را باور ندارم. پیش خودم می‌گویم شاید بلایی سرت آورده‌اند و این‌ها به ما نمی‌گویند. تو کجایی؟ همین حالا چه می‌کنی؟ ساعت ۴ است و احتمالا وقت ملاقات هم تمام شده. دیگر تا کی حواس خودم را از این دلتنگی و نگرانی و وحشت پرت کنم؟

   مادر بی‌تابی می‌کند. حق دارد. مدام از او پیگیری می‌کنند. همه از بی‌خبری کلافه‌ایم. عکسی، صدایی، خبر موثقی از یک آدم مطمئنی چیزی شاید یک نیروی تازه بدهد به صبر این جماعت منتظر. اما جمعه و شنبه قرار است همه با بهت و حیرت به هم نگاه کنیم که چگونه انقدر بی‌خبریم؟ چه شد که تو را گرفتند و مارا انقدر عذاب می‌دهند؟ به نظر خودت احمقانه نیست که یک چیز کوچک امیدوارکننده برای ما از تو نمی‌فرستند؟ به نظر خودت وقتش نیست بترسیم و داد بزنیم که آخر مگر می‌شود؟ کو؟ کجاست؟ 

   عزیزکم، روزهای طاقت‌فرسایی ست. من خودم را از اندوه دوری‌ات دائم پرت می‌کنم توی چیزهای مختلف تا مبادا پسرمان که با بندنافش به من وصل است در این روزهای پایانی بلایی سرش بیاید.اما راستش دیگر دارم با خودم می‌گویم خب بشود. کیسه آب پاره بشود سزارین اورژانسی در بیمارستان‌های مخوف شهرستان بشود بلایی چیزی سرمان بیاید. خب حق داریم. دق کردیم اندوه بی‌خبری مارا تلف کرد. بعد یاد آن فیلم فروشگاه میوفتم که همه خودشان را با تفنگ کشتند و مرد بیرون آمد دید شهر پاکسازی شده است. اگر بلایی سر این بچه سر من بیاید تو فردا برگردی چه؟ اصلا همه این‌ها به کنار. وظیفه من چیست؟ اما توان و طاقت وظیفه شناسی‌ام کم است. ضعیف‌تر از چیزی هستم که فکرش را می‌کردم.

   چقدر این نوشته‌ها حوصله سر بر است. بگذار بگویم طی این سال‌ها خیلی بیشتر از روزی که دستم را گرفتی دوستت دارم و دلم برایت خیلی تنگ است. همین. حتی اینجا دسترسی ندارم که برایت شعری از نزارقبانی بگذارم و تنهایی برای دلتنگی‌ام عزاداری کنم. عزیز من. امروز واقعا روز دشواری ست. آیا واقعا این متن را خواهی خواند؟ کی و کجا؟ من چه می‌کنم آن وقت؟ اگر نبودم بدان که من سرزنشت نمی‌کنم. بالاخره با همه پیشرفت‌های علمی هنوز هم زن‌ها سر زا می.روند یا تصادف می‌کنند یا از دلتنگی سکته می.کنند.

   به تو افتخار می‌کنم. این دلتنگی و بی‌خبری در روزهای سنگین ماه آخرم امتحان سختی ست که امیدوارم از آن سربلند بیرون بیایم. البته امیدوارم خوب باشی و بزودی ببینمت. همیشه تصورات وحشتناک درست نیستند. گاهی این تصورات ساخته ذهن زن تنهایی در روزهای پایانی بارداری‌اش در کنار یک دختربچه سه ساله‌اند که دارد کم کم بی‌قراری می‌کند. ای کاش که در شب پائیزی کنار هم بنشینیم و چای بخوریم و این‌ها همه بگذرد و ختم به خوشی بشود ان‌شاءالله.

  • بهمن دخت

چطور این همه از تو بی‌خبریم؟

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

   روزهای سختی ست عزیزم. امروز با وعده دو سه روز آینده بالاخره راضی شدم سری به فیلم‌هایت بزنم. سخت است دیدنشان ولی خب دلتنگم. دو روز گذشته سخت گذشتند. یادت هست اولین مشهدی که با آیه رفتیم مریض شد و آب را هم بالا میاورد؟ از همان صبح روز مراسم اینطور شده بود. پریشب بین موکت آشپزخانه و فرش، روی سرامیک، هرچه خورده بود را بالا آورد. اشکم درآمد. فردایش هم خودم اسهال شدید داشتم. تمام ضعیف شدم و حالم بد شد. هیچی نمی‌توانستم بخورم. بابا گفت ویروس است و طول می‌کشد از بدن برود. برایم سرم زد و یاد روزهای سخت بعد تولد آیه افتادم. 

   گفته‌اند احتمالا همین چند روز آینده خبری از تو بشود. طاقتمان رفت. مادر دیشب آمد به ما سر بزند. دیگر این همه روز جوری ست که آدم هرچقدر خودش را نگهدارد نگران می‌شود. از دیروز همه‌اش فکر می‌کنم نکند بلایی سر تو امده و این‌ها به ما نمی‌گویند. نگرانم. امروز البته کلی خاطره شیرین از تو گفتیم و خندیدیم. امید داریم. البته نمی‌دانم این چند روز آینده را چطور قرار است بگذرانیم. سخت است انتظار. دائم تلفن و پیام است که می‌آید و ما می‌پریم روی گوشی شاید خبری از تو باشد. دریغ از یک نشانه. خسته شدیم انقدر شنیدیم صبر کنید. مدام صحنه دیدنت را تصور می‌کنم و دلم می‌لرزد. تو کجایی؟ چه می‌کنی؟ تنها و غریب. محصور. بیست روز گذشت. 

    کلافه‌ام. تعداد دلم برای فلان تنگ شده های آیه هم دارد هرروز زیادتر می‌شود. دیشب یک عینک به چشم زده بود و می‌گفت من بابا محمدم تو آیه شو. این بازی را تا توی رخت‌خواب ادامه داد. الان هم دارد کلیپ خارجی توی گوشی مادر می‌بیند. کمی پرخاشگر شده و گاهی با من اصلا راه نمی‌آید. بدون تو زندگی‌مان تعادل ندارد. خیلی همه چیز در هم پیچیده. احساس می‌کنم زندگی بدون تو تلخ است. بی‌خبری این روزها هم خیلی آزارم می‌دهد. راستش گمان کنم بیشتر از این دو سه روز آینده طاقت ندارم. خدا کند خبری از تو برسد. 

   نمی‌دانم چه بگویم دیگر. خسته‌ام. از همه چیز. کی می‌آیی؟ حالت خوب است؟ چه می‌کنی؟ یادش بخیر همیشه این نوشته‌هارا می‌خواندی و برایم می‌نوشتی. قرار نبود اینجور بشود. قرار نبود. زندگی خیلی بی‌ملاحظه است. زیستن چقدر دشوار است.

  • بهمن دخت

   روزهای سختی ست. گفتم که کلافه‌ام؟ مهمانی سختی بود. گمان کنم هزار بار گفتم توکل به خدا و برای محمد دعا کنید. در نقش یک همسر قوی همه چیز خوب پیش می‌رفت. البته سوزش معده و برگشت اسید جدی است. عذابم می‌دهد. همه چیز نسبتا خوب بود. شلخته بودم اما از خودم راضی بودم تا اینکه آیه آمد و گفت مامان یه چیزی داره از دهنم میاد بیرون. رفتم آب زدم به صورتش و برگشتم. هرچه خورده بود را روی پیراهن خوشگلی که مادر برایش آورده بود بالا آورد. همینطور روی پیراهن من. هنوز لکه‌اش را نشستم. حوصله‌ام نمی‌شود. 

   صبح هم توی رخت خواب بالا آورد. دو بار. دیگر طاقتم رفت. اشک حلقه زد توی چشمم. چشمم را از همه دزدیدم. نشستم روی یکی از میزها و با بغض شام خوردم. جا نبود. نشستم کنار دختر عمه‌ات که سعی می‌کرد دلداریم دهد. چه کار عذاب آوری. آن طرف‌تر عمه حاج بابا نشسته بود. نمی‌شنید و فقط حرف می‌زد. گفت پسری میاری. خنده‌ام گرفت. گفت اسمشو یا بذار محمد یا علی. دلم لرزید. بعد هم گفت زیاد راه برو تا زایمانت آسون بشه. خاله فاطی گفت این عمه حاج بابا بچه‌دار نشده. غصه‌ام شد. خودم را گذاشتم جایش. پیرزن خمیده شاید کمی بزرگتر از آیه به نظر می‌رسید. روزهای سختی داشتم اما زندگی او دلم را پر از اندوه کرد. با خودم گفتم چقدر ناسپاسم.

   شب سختی بود. بابا گفته بود وسایلم را جمع کنم و با آن‌ها بروم. رفتم. آیه گرسنه توی بغلم خوابید و من اندوهم را قورت می‌دادم. البته فردا روز بهتری بود. آرام و بی‌دردسر. تمام روز کمتر به تو فکر کردم. آیه هم آرام‌تر بود. یک گوشه تنهایی بازی می‌کرد. مدتی یکبار درباره چیزهایی در خانه که دلمان برایشان تنگ شده حرف می‌زنیم. مثلا آجربازی‌ها، کتاب‌ها، رختخواب آبی خرسی، حتی یکبار گفت مامان دلم برای میز آشپزخونه هم تنگ شده. بعد هم معمولا میگوییم دلم برای بابایی هم خیلی تنگ شده آره دل منم خیلی براش تنگ شده ان‌شاءالله زودی از حج میاد. البته من این وقت‌ها زیاد ناراحت نمی‌شوم. اما وقتی جای خالی‌ات را حس می‌کنم قلبم از جا کنده می‌شود. کنترلم از دستم خارج می‌شود. سر سفره وقتی مادر برای هزارمین‌بار پشت تلفن با کسی درباره تو واضح حرف می‌زد و من تلاش می‌کردم آیه را از او دور کنم، آیه اصرار داشت که با مادر برود دستشویی و به هیچ صراطی مستقیم نبود. گریه کرد و خودش را به زمین زد داد و هوار کرد. کاسه صبرم لبریز شد. رفتم توی دستشویی و گریه کردم. 

   روزهای سختی ست اما دارند می‌گذرند. امروز دور دوم انتخابات بود. هروقت یادش می‌افتم مضطرب می‌شوم برای همین حواس خودم را پرت می‌کنم. اگر پزشکیان رای بیاورد چه؟ واقعا چه؟ مامان رفته پای صندوق رای و ما توی خانه تنها ماندیم. اما تنهایمان نگذاشتند. این روزها نیاز به تنهایی دارم. می‌دانم میایی احتمالا حال جسمی‌ات هم خوب است اما نگرانت هستم. فکر می‌کنم تنهایی و غربت با درونت چه خواهد کرد؟ من شاید این روزها قوی و صبور به نظر برسم اما به شدت به تو نیاز دارم. سخت است برایم این همه نیاز به بقیه‌. می‌خواهم به تو تکیه کنم. نوازشم کنی و حواست به من باشد. دلم برایت تنگ است. پس کی برمی‌گردی؟ چه روزی؟ چه ساعتی؟ حالت چطور است وقتی میبینمت؟ به تو چه بگویم؟ چه به من می‌گویی؟ چقدر همه چیز تلخ است. 

   از همه جا خسته‌ام. تمام برنامه‌هایم بر هم خورد. نگران هر دو بچه‌مان هستم و احساس می‌کنم شبیه رباتی شده‌ام که به وظایفش می‌رسد تا این دوتا طفل معصوم صدمه نبینند. من از زندگی با تو چه می‌خواستم؟ غیر از تو واقعا چه می‌خواستم؟ با هرچه بود خوش بودم. به خدا که بودم. هوا گرم شده. کارها برایم سخت است. جورابم را نمی‌توانم بپوشم. امروز صبح یک ساعت تمام دلپیچه و اسهال داشتم. شب هم در آهنی خانه مامان ناخن انگشت شست پایم را حسابی فشرد و خون به بیرون جوشید. شاید حتی نتوانم چند روز پیاده‌روی کنم. الان کجایی؟ به چی فکر می‌کنی؟ من به تو و تمام زندگیمان می‌اندیشم. به اینکه از تو به غیر از تو چه می‌خواهم؟ به اینکه نیامدنت چه زهری ست. 

   روز نوزدهم است که از تو هیچ خبری ندارم. فردا باید به نمایندگی ماشین و صاحب خانه زنگ بزنم. سپرده‌ام پیگیری کنند که دانشگاه به ما خانه می‌دهد یا نه. دنبال جایی برای زایمان توی همدان هستم اما می‌دانم شاید مجبور شوم توی بیمارستان مخوف اینجا پسرمان را به دنیا بیاورم. تکمیل لیست هدیه آیه و ورزش و پیاده‌روی کارهای جانبی دیگرند. وسایل بچه هم تهران است. یعنی کی میایی؟ زود یا دیر؟ همه کارها روی دوش من سنگین است. میدانم می‌گذرد اما... اما بی‌تو زندگی چه بی‌هدف و بی‌فایده است. بی تو باید با خودم چه کنم؟ وقتی پسرمان را به دنیا آوردم و او را با خواهرش آشتی دادم و اسباب کشی کردیم و ماشین را زدیم پارکینگ پژوهشکده بعدش با خودم چه کنم؟ نکند بعد همه اینها بیایی؟ نکند بیایی و از من زن تنهای ساکتی مانده باشد که خوب احساساتش را سرکوب می‌کند؟ نکند نیایی؟ 

  • بهمن دخت