زندگیِ با تو
تو حتی وقتی چند ساعتی ست با هم حرفی نمیزنیم، زیبایی و این اشک مرا در میاورد.
تو حتی وقتی چند ساعتی ست با هم حرفی نمیزنیم، زیبایی و این اشک مرا در میاورد.
اگه دیر بشه چی؟ اگه همه چی خراب بشه چیکار کنم؟
ساعت ۳ونیممه و تازه سرگذشت ندیمه رو تموم کردم. کمی بیخواب شدم. خواستم بنویسم. میخوام همه چرتو پرتای این سریالو بریزم دور از اعماق وجودم و از محمد حرف بزنم. فرشتهای که خدا بهم داد و قراره قدرشو بدونم. قرار من هم بهتر بشم و ما در کنار هم به مقصد برسیم. اون عاشق منه. عشقی که شگفتزدهام مپیکنه. نمیتونم بفهمم چرا. اون حتی نمیتونه محبتی رو که شبیه نور از درز در وارد میشه بگیره. اون بدون کنترل دوسم داره. دوست داشتنی که به نظر افسانهای میاد. به نظر هیچوقت سیراب نمیشه. من بچه نیستم. درک بالایی در این مسائل دارم چون از خیلی وقت پیش ریزشدن در آدمها از ویژگیهام بود. من میفهمم. البته تغییر همیشه ممکنه. مثل تغییر حال حاضرم. اما محمد همونه که باید باشه. باید به خودم بیام. باید همه چیزهای رها شده رو درست کنم
انقدر سخته ابراز محبتهای تورو شنیدن و چیزی نگفتن!
+ چیزی گفتن هم سخته البته.
به عمو گفتم ازم خواستی برات دعا کنم، بهش گفتم عمو دعای من که به جایی نمیرسه. تو واسش دعا کن و اگه دعا سهمیهبندی باشه نصف سهم منم بده به اون.
+ باباتو دیدم. اولین بار بود چشمم بهش میوفتاد. صداش کردم بابا... بعدش خجالت کشیدم. گفتم دلت تنگ شده و یه سری حرف دیگه.
چقدر امروز غصههام یادم اومده بودن. دونه دونه اشک شدن فعلا از یادم رفتن.
جونم نگران نباش. دنیاست دیگه. بعضی وقتها اونجوری که میخوایم نمیشه. حالا یا ما کم کار میکنیم یا دنیا از ما انتظار زیادی داره. مهم نیست اینا. هست؟ مهم تویی. مهم منم. مهم ماییم. نمیشینیم یه گوشه بگیم دنیا به آخر رسیده. تصور بدبخت شدن رو کفر میدونیم. حالا شاید من بعضی وقتها تحتالفظی بگم بدبخت شدم، تو اونم نگو. تو به من بگو امروز سخت بود کارم، بگو خسته شدم، بگو نگرانم. اما نگو روز خوبی نبود. روزای تو همهشون خوبن. آخه تو خودت خوبی. نگو نیستی که با من طرفی. من و تو هرچقدرم بد باشیم اگه بخوایم اگه اراده کنیم کم کم خوب و خوبتر میشیم. مهم اینه که باید واسه یه عمر دراز برنامه بریزیم و تلاش کنیم اگرچه ممکنه فردا دیگه نباشیم. مهم اینه که غم سکون نشینه رو چهره تو، غم سکون واگیر داره. اگه منم سکون بگیرم دوتا آینه مقابل هم میشیم. بینهایت بار سکون تکرار میشه.
حالا دیگه بخواب دیروقته. بقیشو بعدا میگم بهت.
ضعیف شدهام. قبلا روحی بود حالا جسمی هم. غذاهای خوابگاه آشغال است. به ندرت میشود خوردشان. من حساس نیستم، باور کن راست میگویم. هرچقدر هم میگویم کمتر بریزید باز از غذا میماند و عذاب وجدان ریختنش در زباله هم مرا ضعیفتر میکند. بدجوری ضعیف شدهام. چند شب است سحری خواب میمانم. امروز هم خواب ماندم. خدا رحم کند، به امتحان فردا. دیروز چند قاشق سحری خورده بودم عصر سردرد و تهوع داشتم. بهم ریختن خوابم تقصیر آناتومی ست. روز قبلی هم که خواب ماندم روز قبل آناتومی بود. عصرش نتوانستم درس بخوانم برای همین باید کل شب بیدار میماندم. زهره هایپ داشت. با مرضیه نصف کردیم. نمیدانی چه کوفتی است این هایپ. بیدار ماندم تا پنجونیم صبح. باورت میشود؟ پنجونیم دیگر تپش قلب گرفته بودم. خوابم بهم ریخت.
ضعیف شدهام. این حقیقت است. راه حل جدیدی هم ندارم. هرچه امتحان کردم جواب نداد. رمقی هم برایم نمانده. نمیدانی چقدر درس دارم و دیروز با چه حالی سپری شد. روز قبلش هم. مسئله این حال الان فقط امتحانات است. وگرنه برایم اصلا مهم نبود. هرچند روزه گرفتن برای گوشهای افتادن نیست. دست خودم نیست، ضعیف شدهام. سردرد عصر و تهوع دیوانهام میکند. نمیخواستم اینهارا برایت بگویم که ناراحت شوی. نباید ناراحت شوی. گفتم که کمی سبک شوم. استرس مسخره بیفایدهام کم شود.
من باید به خودم ثابت میکردم که میتونم. با خودم تو جنگ بودم، سخت بود ولی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه حواسم نبود و یادم رفت اون تغییرات رو درست کنم که نفهمی. همین:/