گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

تا حالا کُنار خورده‌ای؟ من که نخورده‌ام. اسمش هم به گوشم نخورده بود تا پیش از اینکه بیینم میوه‌های کوچکی به اندازه نخود به رنگ سبز تا نارنجی، زیر درخت روی زمین ریخته‌اند. شبیه منظره درخت‌های توت خودمان که زیرش همیشه پر از توت له‌شده است. ظهر پشت بیمارستان و جلوی بوفه نشسته بودم روی آن نیمکت قرمز که پشتش به جایگاه اسب‌هاست. به کنار‌های ریخته شده توی باغچه نگاه می‌کردم. صحنه زیبایی بود بعد از خواندن وبلاگت. جالب نیست که این همه چیز غریب توی دنیا هست که تا به حال اسمشان را هم نشنیده‌ایم چه رسد که دیده باشیم؟
   فکر کردم به تو، فکر می‌کنم به تو. حتی گاهی وسط کلاس آناتومی، کلاسی که اگر چند ثانیه حواست پرت شود کلی مطلب از دست می‌دهی که تا یادشان نگیری بعدی‌ها را نمیفهمی. فکر می‌کنم که چقدر همه چیز می‌تواند بکر و دور از تصور پیش برود. چیزی فرای همه‌ی فکرهای خوب و بدی که توی سرم وول می‌خورند. کاملا بکر و دور از دست‌درازی ذهن. البته این را که گفتم خیال نکنی ذهن من از این فکرها به این سادگی آزاد می‌شود، نه. در واقع دارم هسته درونم را تحویلت می‌دهم. دارم برایت دایسکشن عمقی می‌زنم دلم را. بافت‌های رویش را نبین. درونش چیز دیگری ست.
   بهتر است صبر کنیم. همه چیز خوب می‌شود البته همین حالا هم بد نیست.
  • ۹۶/۱۱/۲۹
  • بهمن دخت