گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

چیزهایی که ناگزیر است

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۲۷ ق.ظ

حال عجیبی ست. این تجربه دوری از تو شبیه یک کمبود بزرگ است که دائم روی دلم سنگینی می‌کند. وقتی فکر می‌کنم تو از سر کار برگشته‌ای و تنها در خانه سر می‌کنی سینه‌ام می‌سوزد. همه چیز اینجا بد پیش می‌رود. سخت می‌گذرد. خانه، همین خانه پدری حال بهم زن است. باورم نمیشود روزی دوستش داشتم و به آن احساس تعلق داشتم. تو که به میان آمدی با شوق همه چیزم را ریختم توی کارتن‌های ریز و درشتی که مامان از این‌ور و آن‌ور جور کرده بود و با اشتیاق رفتم. همه چیزم را. بارها شنیده‌ام نوعروس‌ها می‌گویند بعضی وسایلشان را خانه پدری جا گذاشته‌اند. من اما شبیه کسی که با شوق برای همیشه می‌رود ریز تا درشت را ریختم و فرستادم. همه مسخره‌ام کردند. یادت هست کارتن‌هایم را بار می‌زدی؟

   احساس عجیبی دارم. امروز در یک مهمانی صله‌رحم تا دلت بخواهد پشت سر همه حرف شنیده‌ام. حالم از خودم بهم می‌خورد. بودن در خانه پدری و تنفس این فضا مرا یاد همه بدبختی‌های زندگی‌ام می‌اندازد. این روزها یک آینه هم دارم که انگار مرا درست در سن ۱۳سالگی نشان می‌دهد، خواهرم. وقتی حرف‌های مارا نمی‌شنود و هنوز هم دارد توی گوشی ساعت‌های فراوان و مدام وقت تلف می‌کند می‌خواهم بمیرم و تمام شوم. یاد نوجوانی تباه خودم میافتم که دائم با بدترین دوست عمرم که آن زمان صمیمی‌ترین بود پیامک بازی می‌کردیم. هم‌سن‌وسال‌های فامیل که دوستان ناگزیر بودند و حواسم را پرت تباهی کردند، درست متناظرش را خواهرم دارد. میدانم که لااقل بی‌توجهی را از من یادگرفته. میفهمم که عدم درک خانواده را هم احتمالا از من یاد گرفته. حس می‌کنم تکرار من است. حالا تصور کن این بچه توی دلم وول می‌خورد و من وحشت می‌کنم که نکند باز هم تکرار شوم...

   می‌ترسم. حالم بد است. عاجز و ناتوانم. آشپزخانه شلوغ مامان مرا عصبی می‌کند. کمد شلخته‌شان، چیزهای بی‌استفاده خاک گرفته، شیر ظرفشویی که سخت باز می‌شود و مامان می‌گوید با آن مشکلی ندارد، بازی اگر گفتی امروز چقدر کار کردم بابا حالم را بد می‌کند. از اینکه می‌دانم بابا چند ده میلیون حتی به فلانی و فلانی کمک کرده که با او دعواهای عجیب کرده‌اند ولی دلم نمی‌خواهد یک ریال از او قرض کنم چون یک بابای واقعی می‌خواهم نه یک حامی مالی. از طرفی هم فکر اینکه شاید اگر پول داشتیم که ماشین بخریم الان کنارت بودم دیوانه‌ام می‌کند. از پول متنفرم. الان ساعت ۳صبح است و من توی اولین چهاردیواری زندگی‌ام که مالکش بودم یعنی اتاق وسطی خانه پدری دارم گریه می‌کنم. چرا انقدر زندگی پیچیده ست؟ می‌ترسم از خودم. از اینکه یک روز دخترم هم راه‌های اشتباه مرا برود. یا می‌ترسم از روزی که چون دوستش دارم همه‌جوره او را تائید کنم. 

   می‌ترسم از دوری تو. چرا همه خرابه‌های زندگی‌ام بی‌تو میاید جلوی چشمم؟ همه کمبودها، همه تجربه‌های تلخ. فکر می‌کنم به اینکه بی‌تو می‌توانم برگردم کنار این آدم‌ها زندگی کنم؟ واقعا نمی‌توانم. فکر می‌کنی خدا برای این احساسات تلخ ناگزیر که زندگی به آدم تحمیل می‌کند پاداشی کنار گذاشته؟ مثلا اگر به مادرت بی‌مهری کنند و نتوانی کاری کنی؟ یا اینکه بزرگتری چیزی بگوید و نتوانی جوابش را بخاطر احترام بدهی؟ یا سکوت مقابل توقعات دیگران؟ دلم دارد می‌ترکد. متنفرم از اینکه توضیح بدهم چرا رشته‌ام را عوض کردم، یا اینکه چرا نمیخواهم برای بچه کمد بخرم. متنفرم که یک نفر به من بگوید باید بیشتر طلا می‌خریدی. راستش الان از همه حتی خودم متنفرم. جز تو. دلم برای تو تنگ شده‌است و دلم برای این انسان توی شکمم می‌سوزد. فکر می‌کنم مادرش یک ناتوان ناگزیر است که سعی می‌کند با چیزهایی که نمی‌شود تغییرشان داد بسازد. دلم برای تو تنگ شده است. چرا وقتی می‌دانستم فاصله بین ما دشوار است باز اینجا ماندم؟ از همه چیز اینجا متنفرم. اگر تو را نداشتم چه بر سر من میامد؟

   من مانده‌ام خانه پدری تا یک هفته بعد از اینکه تو رفتی با قطار برگردم تهران همراه مامان و خواهرم. چون مامان عمل کرده. چون من باردارم. همه چیز علی‌رغم مقاومت و لبخند تصنعی من دلگیر است.

  • ۰۰/۰۵/۰۵
  • بهمن دخت