گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

از جمعه شروع می‌کنم

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۰ ب.ظ
محمد عزیزم
این اولین باری ست که تورا اینگونه صدا می‌کنم. اضطراب عجیبی دارد اینگونه صدا کردن تو. واقعا قرار است گفتنش برایم عادت شود؟ نمی‌دانم. 
حالا در اتاق مطالعه هستم و حسابی درس می‌خوانم. دلم می‌خواست این مدت برایت بنویسم. چه چیزی بهتر از اینجا؟ درس‌های زیادی مانده برای خواندن. همیشه وقتی فشار اینطور چیزهارا تحمل می‌کنم به خودم می‌گویم کاش این فشار را خرد می‌کردم، روزهای قبل بیشتر می‌خواندم. البته بعدش گفتم بیخیال گذشته. بیخیال گذشته شدن برایم راحت‌تر شده است.
دیشب آخرین شب احیای امسال بود. جای شما خالی، من توی بالکن و در اتمسفر گرم اهواز جوشن کبیر خواندم و احیا گرفتم. حال خوبی بود هرچند نفسم سخت بالا می‌آمد. چقدر این جوشن کبیر عجیب است. جواب همه سوالات توی سر آدم است. یک جایی اش می‌گفت خدا هوا را تغییر می‌دهد یا همچین چیزی. خلاصه تصمیم گرفتم دیگر زیاد غر نزنم از گرمای هوا.
دعا کردم برای خودم و شما. از خدا خواستم طبیب کسی باشد که طبیب ندارد. حالمان را خوب کند. حال من بهتر است، یعنی عالی است. حال شما چطور است؟ درستش هم همین بود. آن آرامش را باید در خدا پیدا کنیم. در خدا و در چیزهای خوب دیگری که خدا به ما داده. مثلا همین خود تو. ضمن اینکه خدا رفیق کسی ست که رفیق ندارد. ببین چه ساده همه چیز حل شد؟ البته خیلی عمیق‌تر و بیشتر از این‌ها.
راستی این فاصله که من باعثش بودم وقتی چهارشنبه از تو خواستم ارتباطمان را قطع کنیم، اگرچه کمی ته دل مرا تا به حالا قلقلک داده، از آن خوشنودم. چون می‌دانم باید خودم را در وضعیت فشرده‌ای پیدا کنم. اینکه انقدر مقابل شما از هم گسیخته باشم اگرچه کار بدی نبود، چرا که تمام خودم بودم، اما درست نیست. درواقع زیادی ولو شده‌ام. باید جمع شوم و چیزهای تازه‌ای را شروع کنم. مثلا همین خود تو.
امیدوارم این فاصله برای شما هم به درد بخور باشد. همچنین امیدوارم بعد از وصال هیچوقت همچین فاصله‌ای بین ما نباشد. من دیگر نگران نیستم. همه چیز درست می‌شود. فقط ما باید سعی کنیم ساخته شویم. هرچند ساده نیست اما چیز پیچیده‌ای هم نیست. به هم کمک می‌کنیم. باید از این پوسته افسرده، این پوسته قدیمی و مجرد خارج شویم. بعدش برویم توی پوسته جدید دونفره‌ و قدرت‌هایمان را روی هم بریزیم. کامل شویم با هم. درست می‌شود همه چیز. تو درست می‌شوی، یقین دارم، من درست می‌شوم. بعدش به هم نزدیک‌تر می‌شویم، ما می‌شویم.
از همین فاصله و بی‌خبری برایت لبخند می‌فرستم. 
تو را به خداوند مهربان می‌سپارم،
همیشه.
  • بهمن دخت

و اما نتیجه

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • بهمن دخت

پیشگفتار :دی

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ق.ظ

من یه خورده قمر در عقرب شده حالم البته چیزی نیستا خوبم فقط حوصله نوشتن بیست صفحه متن خیلی خیلی جدی رو ندارم!

وضعیت بد نیست. با بابا حرف زدم. خوب پیش رفت. البته بابا همون باباست و اینکه نظرش چقدر عوض شد رو اصلا نمیتونم پیشبینی کنم. بقیشم بعدا:)

  • بهمن دخت

...

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ

باید متن طولانی برایتان بنویسم. به زودی...

  • بهمن دخت

من رسیدم.

سه شنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۲۵ ق.ظ

عجب وقتی فیلتر شد:)

  • بهمن دخت

داداشِ نزار قبانی

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۳ ب.ظ
زنی را که چون تو استثنایی است
کتاب‌هایی می‌باید که تنها برای او مکتوب شوند
...


+ آقای شیرازی تو جلسه بوفه بوف کانون ادبی می‌گفت داداش نزار قبانی رو می‌شناسید ( با لحن خیلی جدی ) همه گفتن نه کیه؟ گفت اسمش بزار قبانی‌ِ! خیلی شوخی لوسی بود ولی خیلی به‌جا بود. یکی از اعضا می‌گفت اصلا فکرشو نمی‌کردم یکی با نزار قبانی همچین شوخی بکنه:)
  • بهمن دخت

با تو

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۳ ق.ظ

   امروز من با تو در پاداد گم شدم، با تو رفتم نادری، با تو در خیابان کاوه قدم زدم، با تو در خانه معلم نهار خوردم، با تو در هتل استراحت کردم، با تو رفتم سینما بهمن و برای بچه‌ها بلیط فیلشاه گرفتم، با تو رفتم اهوازگردی با اسنپ، با تو رفتم کیانپارس در مرکز خریدها قدم زدم، با تو حتی برگشتم نادری و باز برگشتم سینما بهمن. با تو لشکرآباد فلافل خوردم، برایت دوغ محلی خریدم، سس خردل ریختم. بعد با تو رفتم ساحلی و توی ترافیک گیر کردم. با تو قدم زدم در پارک دولت و لب کارون رو به پل رنگین‌کمان نشستم. با تو سوار قایق شدم و به آبشار رنگی زل زدم. دست آخر هم با تو خسته و کوفته برگشتم خانه معلم.

   به تو هم به اندازه من خوش گذشت؟

+ به مامان گفتم که پیام می‌دهیم. کلی سوال پیچم کرد، من هم پیچاندمش:) نهایتا هم با یک نگاه سنگین گفت زیاد حرف نزنید.
قرار هم شد به بابا بگه که نتونستم باهاش حرف بزنم و می‌خواستم چی بگم.
  • بهمن دخت

باید بیای سر جات

پنجشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۳ ق.ظ
ببین راستش من اصلا با تو حرف نزدم، که پرحرفی یا کم‌حرفی‌مو نشون بده. نمی‌تونم باهات حرف بزنم، نمی‌تونم بهت علاقه‌ای رو ابراز کنم یا برات شعر بخونم. من الان نمی‌تونم پرحرف باشم. نمی‌تونم چون تو هنوز اون جایی که باید باشی نیستی. من به تو نیاز دارم، می‌خوام که حرف بزنم باهات، می‌خوام برات تک تک فکرامو بگم، بعدش بهت نگاه کنم ساعت‌ها و لذت ببرم، من می‌خوام صدات نوازش گوش‌هام باشه و بعدش ببینم که صدای صورتی من شبیه یه رود جاری می‌ره تو گوش تو و به جاش صدای آبی تو از دهنت میاد بیرون و میره تو گوش من. من می‌خوام که ساعت‌ها رها و بی‌قید به تو فقط فکر کنم و می‌خوام که اسمت رو شبیه ذکر مدام تو سرم تکرار کنم و حتی می‌خوام که تو بغلت گریه کنم...
   و خیلی چیزهای دیگه. ولی تو، هنوز اون‌جایی که باید نیستی. باید بیای سر جایی که باید. اون‌وقت میبینی که من چقدر پرحرفم، چقدر دورت می‌گردم، چقدر بهت وصلم. می‌فهمی چی می‌گم؟ میدونم که می‌فهمی.

+ درباره انقلاب جنسی باید بگم که کاملا تو برنامه‌ام بود ببینمش. مرسی از یادآوری. ضمن اینکه ترجیح میدم بخرمش بلکه کمکی باشه براشون.
  • بهمن دخت

تکلیف کوچیک شخصی برای تو

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۷ ب.ظ
از اونجایی که من یه سر دارم هزارتا سودا و از اونجایی که سواد کمی در این حوزه‌ها دارم ( نسبت به تو ) و اصلا اونجایی که تورو دارم و تو دانشجوی حقوق و معارف اسلامی هستی، می‌خوام ازت خواهش کنم دنبال سوالات پست زیر بری و به من جواب بدی. یه تکلیف کوچیک شخصی برات تعیین کردم:)

+ تا هر وقت که بخوای وقت داری.
  • بهمن دخت

وقتی باهات حرف می‌نویسم

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۳ ب.ظ
میدونی اهواز هوا فوق‌العاده ست. همه جنوبی‌ها با تعجب میگن بعد سیزده‌به‌در هیچوقت هوا اینطور نبوده. خنکه و حتی شاید بشه گفت سرده. بارون اومد دوباره و من و ملیکا تا کتاب‌فروشی دانشگاه قدم زدیم که کتاب آناتومی جدید استاد رو بگیریم. خیس شدم و لذت بردم. صبح خسته بودم و بعد نماز باز گرفتم خوابیدم و خواب موندم. دیر رسیدم به کلاس استاد خزائیل. خیلی بد شد. جلسه اول ایشون تو این ترم بود. استادی که واقعا استاده و من از حضور تو کلاسش نهایت لذت رو می‌برم. خیلی شرمنده رفتم تو و خب ناراحت بودم. اما درس فوق‌العاده بود. واقعا استاد رو درس تاثیر داره چقدر. 
   نمیدونی چقدر خوبه که این چیزای روزانه ساده رو برات بگم:)

+ فامیلی استاد چقدر میتونه منو یاد تو بندازه ولی خب مطمئن باش این در علاقه شدیدم بهش نقشی نداره:) 
  • بهمن دخت

حال خوبمونم تقسیم کنیم:)

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ب.ظ
به قدری حالم خوبه که حد نداره^_^ احساس می‌کنم امروز موفق‌ترین آدم جهان بودم و انقدر خسته‌ام که الان سرمو رو بالشت بذارم خواب می‌بَرَدَم.
  • بهمن دخت

این هم باید می‌نوشتم

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ

ضمن اینکه وقتی بهت میگم بقیه منو دوست ندارن دلیلش این نیست که بگم چون اونا منو دوست ندارن تو هم دوسم نداشته باش، بلکه می‌خوام بگم حتما یه مشکلی دارم که اولش همه باهام خوبن بعد کم کم بد میشن. ممکنه اولش خوب به نظر بیام ولی زندگی باهام راه به جایی نبره.

  • بهمن دخت

درباره من

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۳:۴۹ ب.ظ
این همون نقطه‌ای هست که درباره من اشتباه می‌کنی. من واقعا از بدبخت شدن نمی‌ترسم چون همین حالا هم احساس خوشبختی نمی‌کنم. حتی وقتی به تو فکر می‌کنم و فکر می‌کنم که اگه نتونیم به هم برسیم بعدش سر من چی میاد مدام جای تو آدم‌های خیالی میذارم و می‌بینم که با هیچکدوم خوشبخت نمیشم. من بدبختی بعد ازدواج رو هزاربار زندگی کردم تو فکر و خیالای بیمارم. هزاربار گریه کردم براش، هزاربار بغض کردم. هزاربار زجر کشیدم. هیچوقت هم ناامید نشدم. وقتی به اوج بدبختی تنهایی بی‌کسی رسیدم گفتم خیلی خب باشه. بدبخت هنوزم باید زندگی کنی. 
   من واقعا از بدبختی نمی‌ترسم. البته این اصلا چیز خوبی نیست ولی خب حقیقت داره. وقتی بهت می‌گم فکر کن و به فکر خودت باش واقعا برای تو میگم. من می‌تونم بخاطر دیگران از خوشبختی خودم بگذرم، بدبخت شدن کمی اذیتم می‌کنه ولی نمی‌تونم کسی رو بدبخت کنم. این دیوونم میکنه. این که من یکی رو بدبخت کنم، یکی رو آزار بدم حال یکی رو بد کنم، این چیزیه که هیچوقت حتی جرئت فکر کردن بهش رو ندارم. من حاضرم در بدترین حالت ممکن طرد بشم، نادیده گرفته بشم و رها بشم و تنهای تنهای تنها بمونم و بپوسم و بمیرم ولی باعث نشم یه نفر آزار ببینه، حالش بد بشه، بدبخت بشه. 
   میدونم شاید درکش سخت باشه و حرفام زیادی غیرطبیعی باشه ولی این حقیقت منه. من واقعا عمیقا جدا نگران توام. و البته اعتراف می‌کنم که ممکنه این نگرانی بخاطر خودم باشه چون اون نقطه‌ای که من بدترین آزار رو میبینم اون‌جایی نیست که خودم بدبخت میشم بلکه اون‌جاییه که من یکی رو بدبخت کنم. اون نقطه‌ای که من ممکنه دیگه نتونم خودمو تحمل کنم اونجایی نیست که تنها بشم و هیچکس رو نداشته باشم بلکه اون نقطه‌ای هست که زندگی یک نفر رو بهم بریزم.
  • بهمن دخت

حرفایی که باید بزنم هرچند تلخن

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ب.ظ
خوب گوش کن بیین چی میگم
دیروز فاطمه زنگ زد صد بار بهم گفت بیشتر فکر کن و چی. گفت دختر عمه‌اش که تازه عقد کرده میگه پشت هر حرف خواستگاری و هر رفتار مدت آشنایی فلسفه‌ای هست که بعدا میفهمی اگه توجه نکنی الان. درست میگه. باید خوب فکر کنی. من همش حس می‌کنم احساسی که بهم داری حسابی منطقت رو مشغول کرده و راه و بی‌راه هرچند وقت یکبار تو آینه به خودم نگاه می‌کنم یه آه می‌کشم و لب و لوچه‌ام آویزون میشه بعد میگم آخه دختر تو چی داری که یکی دوست داشته باشه انقدر؟
   بیراه نمیگم که. هیشکی منو دوست نداره. حالا مامان بابا و نسبت‌های خونی فرق داره. خودت میدونی خون محبت میاره به هرحال. اونم نسب‌های نزدیک. کاری با اینا ندارم. من حرف از بقیه می‌زنم. مثلا دوستام. خب دوستیم آره دلمون واسه هم تنگ میشه و این حرفا. همدیگه هم دوست داریم ولی از اون دوست‌داشتنا نیست که مثلا بتونه مارو یه سال ور دل هم نگه‌داره. دوری و دوستیه یجورایی. یا همین هم‌اتاقیام. ببین چجوری شدن. تا منِ با‌تجربه کمک کردم فوت و فن زندگی خوابگاه رو یاد بگیرن تا دور هم جمعشون کردم صمیمی‌شون کردم خوب بودن باهام جور بودن، بعدش ناجور شدن. دیگه به حرفای من محل نمیدن، با من حرف نمی‌زنن. حالا نمیگم اونا نامردن، یزید و شمرن، شیطان رجیمن. من میگم منو دوست ندارن. من دلم می‌شکست یکیشون ناراحت میشد یا حالش گرفته بود. اینا عین خیالشون نیست من ۴روز کز کنم گوشه تختم. 
   یا هم‌کلاسیام. حالا حرف اونارو نزنیم اصلا. خلاصه که منو دوست ندارن. اینجوری بهت بگم که الان اگه من بمیرم غیر از خانواده‌ام بقیه دوروز یه کم ممکنه ناراحت باشن ولی بعدش به هیچ میگیرن قضیه رو. خب یه عیبی دارم حتما دیگه. چه می‌دونم چیه. نچسبم، بداخلاقم، زبونم تیزه یا هرچی. شایدم اصلا نازک نارنجی‌ام و فکر کردم باید همه عاشقم بشن واسه همینم خیال می‌کنم این شرایط غیر عادیه. مثلا بعید نیست بعد از ازدواج تو یه ربع منو نگاه نکنی من فکر خیلی تنهام و دنیا برام تیره و تار شده بعدش منزوی بشم برم تو خودم غصه بخورم دق کنم سکته کنم بمیرم. چه می‌دونم.
   یعنی می‌خوام بهت بگم بشین خوب به همه حرفام فکر کن. خووووب. الکی خودتو اذیت نکنی واسه آدمی که ارزششو نداره. آدمی که خودش و بقیه کاری باهاش کردن که دیگه نمیشه با اطمینان گفت اصلا خوب میشه. بشین فکر کن ببین من کی‌ام. به خدا قسم یه زمانی من یه دوست خیلی صمیمی داشتم که جونم واسش در می‌رفت. فکر می‌کردم ما تا ابد بهترین دوستای عالمیم و یه روز صداشو نشنوم اون روز بدترین روز عمرمه. الان هروقت یادش می‌افتم می‌خوام سرمو بکوبم به دیوار که چرا من احمق نفهم بی‌شعور با اون دوست شدم. الان یادش می‌افتم حالم از سر تا پای خودم به هم می‌خوره دلم می‌خواد بمیرم. 
   می‌فهمی چی میگم؟ میگم احساسات ممکنه بعد چند سال زمین تا آسمون فرق کنن. میگم خیلی بعد چند سال می‌خندن میگن نه من عاشق یارو نبودم. الکی احساساتی شده بودم. با چشمای خودم دیدم که میگم ها. چند سال قبل زار زار گریه می‌کرد واسه یارو، حالا میگه من تاحالا عاشق نشدم اون سوتفاهم بود. من نمی‌گم تو اینجوری هستی عزیز من. من میگم خودتو بدبخت نکنی. بیشتر توجه کن بیشتر فکر کن. حواست باشه به خودت، آینده‌ات رو خراب نکنی. از ما دیگه گذشت...
  • بهمن دخت

جای خالیِ خالیِ خالی‌ات

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ
وقتی همه به من می‌گویند حالا عجله‌ای هم نیست، فکر می‌کنم به این که شاید واقعا درست است اما بیشتر وقت‌ها جای خالی‌ات توی زندگی من مشهود است. حس می‌کنم که نبودت چه ابر سیاه بزرگی ست، هر روز هم دست‌کم یک بار طوفان به راه می‌اندازد. 
   چه می‌شود کرد، جز اینکه بگویمت؛ امشب زیر نم‌نم باران باید کنارم می‌بودی وقتی گاز می‌زدم به ساندویچ فلافلم و پاهای خیسم مور مور می‌شد. باید می‌بودی که از دهان پُرم بشنوی نمیدونم چمه دلم گرفته
...
  • بهمن دخت

تصورات شیرین ( نگاه به پائین و لبخند پت و پهن )

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۱ ق.ظ

چه شیرین:)

شازده دویست و هشتاد و سه هم قورت دادی من ندیدمش که!


+ اگه بدونی چی تو سرم میچرخه... اگه بدونی... :)

  • بهمن دخت

دویست‌تا برام نوشتی^_^

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ب.ظ

دویست و هشتاد و یک، دویست و هشتاد و دو، دویست و هشتاد و شش... چه جالب نمی‌دونستم:)


+ تازه شماره مطلب ۲۸۴ بود.

  • بهمن دخت

چیزهای نگفتنی

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۸ ب.ظ

به هرحال چیزای نگفتنی هم هست. میشه نوشت بعد ریز ریز کرد، میشه سر تکون داد که بپاشن بیرون از سر،  میشه تو گوش باد گفت.

خلاصه این حرفا هم هستن. چاره‌ای نیست. مثل همون چیزان که باید باهاشون مدارا کرد. وقتی چیزای گفتنیت رو زیاد کنی، خودشون میذارن میرن کم کم...

  • بهمن دخت

نوشتن واقعا جایگزین خوبی برای گریه است!

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۴۳ ب.ظ
همین حالا حسودیم شد که داری فضیلت‌های ناچیز می‌خونی:(

+ و واقعا آدم را سبک می‌کند :/
  • بهمن دخت

بفرما تحویل بگیر:/

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ب.ظ

آفتابگردان‌ها


به حس ششم من ایمان بیار، دیگه‌ام الکی منو تشویق نکن:)

  • بهمن دخت

چه کنم؟

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ق.ظ
بابا قطعا بنا دارد چیزی به من نگوید. ممکن است بتوانم از زیرزبان مامان بکشم ولی بعدش اگر بروم به بابا بگویم دعوایشان می‌شود:(( الان شرایط جوری ست که انگار من هیچ چیز نمی‌دانم و نباید بدانم. انگار نه انگار که من گفتم جوابم مثبت است، گفتم تو خیلی شبیه من هستی تو خیلی برای من مناسبی گفتم که پول برای من در زندگی مطرح نیست من همانطور هم می‌توانم زندگی کنم. حتی به بابا گفتم تو خودت آنطوری زندگی کردی او گفت من مجبور بودم تو مجبور نیستی. تو خواستگارای بهتری هم داری. من بهش گفتم کو پس چرا نیستن چرا عالم و آدم این قضیه رو شنیدن ولی هیچ کاری نکردن. بهش گفتم همیشه یکی که کاملا مناسب آدم باشه علایق و روحیاتش شبیه آدم باشه پیدا نمیشه بابا. حتی بهش گفتم من تو این زندگی مرفه آرامش ندیدم که بخوام رهاش نکنم. گریه کردم حتی. مثل همیشه. مثل همیشه وقتی باهاش درباره این چیزا حرف می‌زنم گریه‌ام گرفت. پدره دیگه. مثلا سخته دخترشو بده دست کسی که شرایط مالی خوبی نداره. میگه نکنه من یه شب گشنه بخوابم. نمیدونه من خیلی شبا گشنه می‌خوابم. می‌تونم برم بیوفتم تو گروه اون سه‌تا دختر و هفته‌ای یه بار استیک بخورم بعد زنگ بزنم خودمو لوس کنم بگم من پولم تموم شده پول بفرست. نمی‌کنم همچین کاری. جای استیک من کتاب می‌خرم پول کلاس سوارکاری میدم نیم‌بوت می‌خرم تجهیزات دوربین می‌خرم و گشنه می‌مونم. حتی نمیتونه فکرشو بکنه که من یه هفته تمام شام نون قندی میخوردم و شبا حالت تهوع داشتم. بابا نه تنها منو نشناخته و نمیدونه مدت‌هاست دارم دست و پا میزنم فقط آرامش روانی داشته باشم و احساس می‌کنم گاهی شبیه دیوونه‌ها میشم ( لنز دوربین و کفش سوارکاری و کتاب برای من مسکن هستن ) بلکه نگران خودشه و می‌خواد بره بگه داماد من فلانیه. نمیخواد نگران خورد و خوراک من باشه، نگران زندگی من باشه. انگار که بخواد فقط من از دایره آدم‌هایی که مسئولیت داره روشون خارج کنه و خیالش راحت باشه که نیاز به بررسی ندارم. من چه‌کار کنم؟ ها؟ چجوری برم بگم من میدونم دارید واس خودتون تصمیم میگیرید و میگید به صلاح منه که صبر کنم فلان آقای دکتر و بهمان آقای مهندس خیالی ( همچین آدم‌هایی نیستن واقعا، باور کن. من میفهمم. بابا فکر می‌کنه که چقدر ممکنه من امکان ازدواج داشته باشم، اشتباه می‌کنه. هرکی میشنوه من باید ۶سال اهواز درس بخونم فرار میکنه و هزار بارم به بابا گفتم من حاضر نیستم بیام شبانه کرمانشاه همینجوری بی دلیل. حالا هرچی ) بیان منو بردارن ببرن. بعدشم چه معنی میده من شیش ساعت با کسی حرف بزنم. چهارتا سواله دیگه. خب دوتاش مسائل اعتقادی و ایناس دوتای دیگشم مسائل اقتصادیه. اصلا چرا من سوالای اقتصادی رو انقدر دیر پرسیدم؟ 
آره. اینجوریه. اینجوریه که من وقتی داشتم دکترای دامپزشکی رو می‌زدم نمیدونم دقیقا به چی فکر می‌کردم. الان دچار تردید شدم. بابا مجبورم کرد که بهم بگه خانم دکتر و خودمم همکاری کردم؟ نمی‌دونم... حتی تو پشت کنکور بودن هم من نمیدونستم. من واقعا هدف خاصی نداشتم که بمونم. من حالم خوب نبود می‌خواستم از اونجا برم اونجا دائم بحث و دعوا وحاشیه بود من واقعا داشتم آزار میدیدم ولی نفهمیدم اصلا چی شد که برای سومین بار موندم. نمیفهمم داره چی میشه. شبیه ربات برنامه ریزی شده که خودش نمیفهمه الان چرا همچین میکنه. میبینی؟ منو بتکونی کلی خاک ازم بلند میشه. تو بگو چه کنم؟ بگو من چیکار کنم با این وضعیت تو هم. با این آشوب با این حال؟
  • بهمن دخت

...

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۱۷ ب.ظ

ننویسیم دیگه اصا

:(

  • بهمن دخت

گلو درد، سر درد، جون درد

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ب.ظ

مامان بهم زنگ زد، حالمو پرسید و فقط گفت خیلی درس بخون معدلت بیاد بالا و دیگه هیچی نگفت.. هیچی نگفت... هیچی نگفت... میفهمی؟

انگاری دارم سرما می‌خورم حالم خوش نیست. گلوم خیلی میسوزه بدنم خسته‌است. فکرم درگیره. نگرانم. باز حمله فکری دارم و مقاومت سخته. چهارشنبه امتحان دارم و سی‌ام فروردین. به فاطمه حسودیم میشه که با پسره حرف می‌زنه می‌خنده. پروژه ۲۴ ساعت رو نگاه می‌کنم و دیوونه میشم و مدام فکر می‌کنم من کجام؟ چرا اینجام؟ میخوام چیکار کنم اصا با زندگیم.

حالم خوش نیست جانم. چه میشه کرد...

  • بهمن دخت

وقتی با تو حرف می‌نویسم

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۰۸ ق.ظ
خب کمی حرف بزنم با تو، بعد بخوابم. مدتی ست فکرم درگیر است، مثلا به این فکر می‌کنم که جای درستی هستم؟ بهتر نبود که بیشتر فکر می‌کردم و حالا دانشجوی معلمی بودم که هم وقت بیشتری داشت هم آدم‌های مشابه بیشتری دورش بودند و خب جای نزدیک‌تری بود و آینده شغلی روشن‌تری که بین بچه‌ها بود، بچه‌ها که عاشقشان هستم و حرفشان را می‌فهمم. بهتر نبود؟ یا بهتر نبود بعد از دو سال کنکور تجربی و رسیدن به اینکه واقعا بدون زیست هم می‌توانم سر کنم ( قبلش زمان انتخاب رشته من ریاضی فیزیک فوق‌العاده‌ای داشتم و در دوران راهنمایی به شدن مدهوش برق و الکترونیک بودم، اما فکر کردن به اینکه زیست‌شناسی از دایره درس‌هایم حذف شود واقعا ناراحتم می‌کرد ) و واقعا رشته خاصی نیست که بخواهم در آن باشم، بهتر نبود دوباره بر می‌گشتم و فکر می‌کردم که می‌خواهم چه‌کاره شوم؟ مثلا من که انقدر مادر شدن برایم مهم است و این همه رشته و زمینه موردعلاقه جانبی دارم شاید بهتر بود جدی‌تر فکر کنم درباره آینده‌ام و مثلا کنکور هنر شرکت کنم. می‌توانستم مقاومت کنم مقابل بابا. خیلی سخت می‌شد اما می‌توانستم. من ایمان داشته و دارم که با تلاش همه چیز کسب می‌شود اما تلاش و خواستن واقعی. خب می‌توانستم در هنر هم جای خودم را پیدا کنم. من واقعا دچار تردید و دلهره شده‌ام:( از فکر داشتن یک مجموعه پرورش اسب و اسطبل و پانسیون و باشگاه سوارکاری واقعا کیفور می‌شوم، یا تصور پرورش پرندگان. حتی پیش‌پا افتاده‌ترین کارهای دامپزشکی هم برایم جذابند. با این همه واقعا کارهای زیاد دیگری هست که دوست دارم و کارهای خوبی‌اند همچنین سبک‌ترند و شرایط بهتری برای پوشش تمام خواسته‌هایم دارند. دامپزشکی سخت‌ترین رشته علوم تجربی‌ست چون با چهارگروه از حیوانات به صورت کلی سر و کار دارد و از نظر کاری هم البته شرایط نسبتا سختی دارد. همه این‌ها مرا به شدت درگیر کرده مدتی ست و انقدر حرف می‌شود درباره‌شان زد که اگر می‌شد مقابل تو بنشینم و برایت حرف بزنم ساعت‌ها درباره این اوضاع برایت می‌گفتم و تو ابروهای چین‌خورده و صدای دلهره‌آمیزم را می‌دیدی و می‌شنیدی تا بالاخره خسته می‌شوی و می‌گفتی تمامش کنم چقدر هرروز قرار است این‌هارا از من بشنوی. ولی اینجوری نگو به من خوب نیست:/ مثلا بگو عزیزم میدونم نگرانی ولی خب تهش باید تصمیم بگیری، تا کی مردد باشی آخه...
:)
  • بهمن دخت

حرف‌های تلنبار شده

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ
آخ دست رو دلم نذار، انقدر حرف جمع شده درون من که کسی رو ندارم حرف بزنم باهاش. انقدر حرف برات دارم که سرریز میشه حتی اگه به هم برسیم. باید جدی جدی بگردم یکی رو پیدا کنم. یه دوست خوب که بشه باهاش حرف زد. نمی‌خوام بعدا خسته‌ات کنم با حرفام:)
  • بهمن دخت

حرف‌های تو دلی

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۱۳ ق.ظ
میدونی دقیقا یادم نیست کجا و کی شنیدم، شنیدم یکی می‌گفت نباید حتی وقتی ازت می‌پرسن امروز چطور بود بگی بدک نبود. اصلا روز بد نداریم. اگه اینطور بگی بعدا درباره روزها از تو سوال میشه و می‌پرسن چرا به روز گفتی بد؟ هیچ بدی نبود و تو حق نداشتی روز خدا رو بد کنی‌. میبینی چقدر تکان‌دهنده ست؟ از اون موقع برام سخته وقتی ازم می‌پرسن چطوری یا امروز چطور بود، وضعیتمو توصیف کنم. همه روزها خوبن، درک ما از خوبی درست نیست:)

میبینی منم بلدم قلمبه سلمبه حرف بزنم، عین خودت:)) البته حالا حالاها باید از شما درس بگیرم استاااد.
  • بهمن دخت