امروز من با تو در پاداد گم شدم، با تو رفتم نادری، با تو در خیابان کاوه قدم زدم، با تو در خانه معلم نهار خوردم، با تو در هتل استراحت کردم، با تو رفتم سینما بهمن و برای بچهها بلیط فیلشاه گرفتم، با تو رفتم اهوازگردی با اسنپ، با تو رفتم کیانپارس در مرکز خریدها قدم زدم، با تو حتی برگشتم نادری و باز برگشتم سینما بهمن. با تو لشکرآباد فلافل خوردم، برایت دوغ محلی خریدم، سس خردل ریختم. بعد با تو رفتم ساحلی و توی ترافیک گیر کردم. با تو قدم زدم در پارک دولت و لب کارون رو به پل رنگینکمان نشستم. با تو سوار قایق شدم و به آبشار رنگی زل زدم. دست آخر هم با تو خسته و کوفته برگشتم خانه معلم.
ضمن اینکه وقتی بهت میگم بقیه منو دوست ندارن دلیلش این نیست که بگم چون اونا منو دوست ندارن تو هم دوسم نداشته باش، بلکه میخوام بگم حتما یه مشکلی دارم که اولش همه باهام خوبن بعد کم کم بد میشن. ممکنه اولش خوب به نظر بیام ولی زندگی باهام راه به جایی نبره.
چه شیرین:)
شازده دویست و هشتاد و سه هم قورت دادی من ندیدمش که!
+ اگه بدونی چی تو سرم میچرخه... اگه بدونی... :)
دویست و هشتاد و یک، دویست و هشتاد و دو، دویست و هشتاد و شش... چه جالب نمیدونستم:)
+ تازه شماره مطلب ۲۸۴ بود.
به هرحال چیزای نگفتنی هم هست. میشه نوشت بعد ریز ریز کرد، میشه سر تکون داد که بپاشن بیرون از سر، میشه تو گوش باد گفت.
خلاصه این حرفا هم هستن. چارهای نیست. مثل همون چیزان که باید باهاشون مدارا کرد. وقتی چیزای گفتنیت رو زیاد کنی، خودشون میذارن میرن کم کم...
مامان بهم زنگ زد، حالمو پرسید و فقط گفت خیلی درس بخون معدلت بیاد بالا و دیگه هیچی نگفت.. هیچی نگفت... هیچی نگفت... میفهمی؟
انگاری دارم سرما میخورم حالم خوش نیست. گلوم خیلی میسوزه بدنم خستهاست. فکرم درگیره. نگرانم. باز حمله فکری دارم و مقاومت سخته. چهارشنبه امتحان دارم و سیام فروردین. به فاطمه حسودیم میشه که با پسره حرف میزنه میخنده. پروژه ۲۴ ساعت رو نگاه میکنم و دیوونه میشم و مدام فکر میکنم من کجام؟ چرا اینجام؟ میخوام چیکار کنم اصا با زندگیم.
حالم خوش نیست جانم. چه میشه کرد...
خب پشیمون شدم چون هوا فعلا خوبه و هوای خوب تو خوزستان نایابه ولی سینما همیشه هست!