گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

گنجشک با چنار

گنجشک خیال من، خانه‌اش چنار توست

زندگیِ با تو

چهارشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۴۱ ب.ظ

تو حتی وقتی چند ساعتی ست با هم حرفی نمی‌زنیم، زیبایی و این اشک مرا در میاورد.

  • بهمن دخت

مِسی رنگ قشنگی ست

پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ب.ظ
اگر کور شوم و نتوانم تو را ببینم،
هنوز می‌شود ریش‌ تو را لمس کرد.
  • بهمن دخت
پنج‌شنبه، با هواپیمای ساعت ۲۱:۵۵ اهواز-تهران. چیزی از سفر هوایی نمی‌دانست و ناگهان یک ساعت بعد تو را دید و چنگ زد به سینه بلوزت. شاید هم به بازوی آن. فردا در قطار بودیم به سمت قم. کنارم نشسته بودی و برایم داستان کوتاه می‌خواندی روان و دلچسب. من اما آشفته خواندم و پر از غلط غلوط. انگار الفبای فارسی هم فراموشم شده بود! همه چیز دلنشین بود. قطار، سفر یک روزه به قم و تو روی صندلی کنارم.
   دارم دائم تغییر میکنم. سوپ شیر می‌خورم، بوی سیر حالم را بهم نمی‌زند و تهوع نمی‌آورد برایم و به این فکر می‌کنم که آیا واقعا علوم تجربی جذاب است و اصلا باید با دکترای دامپزشکی چه کنم؟ تو با من چه کرده‌ای؟
   اصلا دلم می‌خواهد با دیپلم لعنتی‌ام یک خانم خانه‌دار باشم که وقتی در را برایت باز می‌کنم کت از تنت در بیاورم. البته تو عادت نداری کت بپوشی، لااقل کوله پشتی مشکی‌ات را در بیاورم، همان که گذاشتی جلوی در خانه چند روز پیش و وقتی مشغول کاری بودی که یادم نمی‌آید برایت آوردمش داخل اتاق. با هم فیلمی دیدیم که زودتر افطار بشود و گفتن ندارد که هرکاری با تو جذابیت دارد، مثل فیلم دیدن. آخرش هم فیلم نا تمام ماند، درست مثل حرف‌هایم با تو. رفتی و خانه‌ام مرا در خانه پدری جا گذاشت. 
   دلتنگم. چند دقیقه پیش بی‌اختیار اشک ریختم. بغض دارم. حس می‌کنم تمام دنیا بدون دیدنت بیهوده است، به طور مثال خواندن پاتولوژی برای امتحان شنبه. البته باید خودم را جمع و جور کنم. بالاخره این هم می‌گذرد و دوباره آغوش تو...

اولین روز برگشتن به اهواز، بعد از فرجه امتحاناتی که با تو سر شد.
  • بهمن دخت
تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام سختی راه و فاصله را به جان می‌خرید که بیاید اینجا مرا ببیند. بیاید اهواز. بعد به خودم نهیب می‌زدم که خودت را جمع کن. از حالا زیادی پرتوقع هستی. کار دارد و کلی مشغله حالا تو این سفر پر دردسر را توقع داری از او؟ آرام می‌شدم بعدش. لبخند می‌زدم و به این فکر می‌کردم بالاخره به خانه‌ام می‌رسم. آن وقتی که خانه‌ام هرکجا برود زود برمی‌گرد کنارم و همه این فاصله‌ها تمام می‌شود. 
حالا تو آمده بودی. رفتم به محوطه که تماست را جواب بدهم و باد می‌آمد، پشت تلفن هم باد می‌آمد اما من بادهای مشابه را نفهمیدم تا اینکه گفتی: یعنی الان اگه من بخوام بیام ببینمت نمیذارن؟
هیچکس نمی‌داند علت این تخفیف‌های عجیب‌وغریب هواپیما دقیقا چیست؟ چرا به یکباره پرواز تهران اهواز می‌شود نود هزارتومن، فقط کمی بیشتر از بلیط اتوبوس؟ روی چه حسابی فردا همان بلیط چند صد هزارتومن است؟ شاید یک آدم خیلی پولدار آن بالا نشسته است و به دلبخواه گاهی بلیط‌ها را با قیمت خیلی پائین می‌دهد. بعد یک دانشجوی معمولی دلش برای کسی یک جای دور تنگ شده است و به همین بهانه پرواز می‌کند. هر چه که هست دارم عادت می‌کنم به چک کردن پرواز‌ها. همین حالا بعد از نوشتن این جمله چک کردم. خبری نبود. یکصد و چند ده هزار تومان. فکر کن بیایم پیشت. همین امشب بعد از آن اول هفته‌ای که با هم گذراندیم. شیدایی!

جمعه ۲۰ اردیبهشت آخر شب فهمیدم اهوازی و شنبه صبح تو را دیدم جلوی خوابگاه.

  • بهمن دخت

موجز ولی عمیق و پر احساس و البته ممنوعه

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۰۳ ب.ظ
دلتنگم.


+
نگاه
انگار که داری نگاهم می‌کنی:)
ما.
  • بهمن دخت
با من چه کردی
که دافعه تو نیز جذاب است؟
...
  • بهمن دخت

این نیز بگذرد

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۱ ب.ظ
اشکال نداره. این روزام می‌گذره. بالاخره یه روز اینجور وقتا زنگ می‌زنم اسمتو صدا می‌کنم و می‌گم دلم برات تنگ شده و انقدر حرف می‌زنم که شارژم تموم بشه.
  • بهمن دخت

این فاصله زیادِ میانمان

جمعه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۲ ق.ظ

اگه دیر بشه چی؟ اگه همه چی خراب بشه چیکار کنم؟

  • بهمن دخت
راستش را بخواهی ناراحتم. فکرم غمگین است و دائم دارد غر می‌زند. از دیروز هر بلایی که فکرش را بکنی سر خودم آورده‌‌ام توی خیالم، یک‌جور تلافی مسخره. اگر برایت بگویم شاخ در میاوری. برایت نمی‌گویم یقینا. نمی‌توانم تمام خیالاتم را برایت بگویم. این غیرممکن است. گفتن تمام خیالات من تمام زمان را تصاحب می‌کند. البته خیالات چیزهای کوچک کم‌اهمیتی هستند که من دوستشان دارم و یا بهشان عادت دارم. گفتنشان ارزشی ندارد.
   در عوض بگذار برایت چیز ارزشمندتری بگویم. برای شکنجه یک زن کافی ست او را با خودش رها کنی. این یک اصل همگانی ست. باور کن. زن‌ها فوبیای فاصله دارند. فاصله از آدم‌های عزیز زندگی‌شان. فاصله را که می‌دانی منظورم مفاهیم کم‌اهمیت فیزیکی نیست. مثلا تصور کن تو هرگز شاعر نبودی و حتی یک بیت شعر عاشقانه نمی‌دانستی، این تفاوتی ایجاد می‌کرد در محبت من به تو؟ راستش دقیقا نمی‌دانم. خیال نکنم. اصلا چی شد که این را گفتم؟ ربطش چه بود؟ نمی‌دانم.
   من غصه‌ام شد. از خودم دلخور شدم. درونم سر من داد زد، سرزنشم کرد، دعوایم کرد. گفت تو دختر احمقی هستی که ادای ِآدم‌های منطقی را درمیاوری در حالی که کل زندگی‌ات روی محور احساس می‌گردد. داد زد که احمق مگر چه شده؟ آن حرف‌ها چه بود که زدی؟ این کارها چیست که می‌کنی؟ تو داری او را آزار می‌دهی چطور توانستی... همینطور داد و فریاد زد و من فقط سر به زیر اشک ریختم. 
    شرایط همیشه آنطور که میخواهیم پیش نمی‌رود. البته اختیار ما همه چیز ماست. ما باید شبیه بازیکن ماهری از شرایط بازی بگیریم. چه حرف‌جذابی. حرف تا لمل اما فاصله دارد. فاصله کم اهمیت فیزیکی. خلاصه خودمان تصمیم میگیریم. خودمان هم پایش می‌ایستیم. یعنی اگر من تصمیم گرفتم دیگر با بابا حرف نزنم و اصرار نکنم، خب پایش می‌ایستم. چرا این‌ها را می‌گویم؟ خودم هم درست نمی‌دانم.
   شاید همه این‌ها تو را از من دور کرد. فاصله پراهمیت غیر فیزیکی. باید پایش بایستم. می‌توانم؟ یا برعکسش مرا بد عادت کرد، پایش می‌ایستیم؟ پای ناز و اداهای این دختر می‌ایستی؟ پای فس فس کار کردنش و دیر  وشن شدنش می‌ایستی؟ پای اینکه هر چیزی ببیند شاید پقی بزند زیر گریه؟ اصلا پای همین اداهای احمقانه‌اش؟ یا ولش می‌کنی به حال خودش؟ این دختر چنار نیست که خود به خود زندگی کند. برگهایش توی بهار می‌ریزند و ساقه‌اش در تابستان خشک می‌شود. پائیز و زمستان تکیده باقی می‌ماند و بهار زنده‌اش نمی‌کند. آن‌وقت بعد از مدت‌ها می‌فهمی مرده است.
چقدر غم‌انگیز. 
مرا ببخش و ببین که چقدر بی‌دفاع‌تر از تصورت هستم. چقدر نازک‌تر و شکننده‌تر. نرا ببخش و حقیقت مرا ببین. عریان، تکیده، مچاله. دختری که ممکن بود خیلی زود تمام شود اما نشد. مرا همین‌قدر آسیب‌پذیر باور کن، این تمام حقیقت است. آن بادکنک‌های عظیم با سوزن ریزی ترکیدند و همه چیز کوچک شد. 
تو اما در نظرم بزرگی. و این تمام حقیقت است. آن رفتارهای بی‌رحمانه با تو سراب بود. ادای آدم‌های عاقل را دراوردن ادا بود. تلاش برای شانه به شانه با تو حرکت کردن خطا بود. تو جلوتری و این تمام حقیقت است. مرا ببخش و فقط به این دختر بی‌دفاع و مچاله سخت نگیر.
  • بهمن دخت

میم مثل ماه، میم مثل تو

شنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ق.ظ
ماه من،
پس چرا گرفته‌ای؟
  • بهمن دخت

م

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۵۵ ق.ظ

ساعت ۳ونیممه و تازه سرگذشت ندیمه رو تموم کردم. کمی بیخواب شدم. خواستم بنویسم. میخوام همه چرتو پرتای این سریالو بریزم دور از اعماق وجودم و از محمد حرف بزنم. فرشته‌ای که خدا بهم داد و قراره قدرشو بدونم. قرار من هم بهتر بشم و ما در کنار هم به مقصد برسیم. اون عاشق منه. عشقی که شگفت‌زده‌ام مپیکنه. نمی‌تونم بفهمم چرا. اون حتی نمیتونه محبتی رو که شبیه نور از درز در وارد میشه بگیره. اون بدون کنترل دوسم داره. دوست داشتنی که به نظر افسانه‌ای میاد. به نظر هیچوقت سیراب نمیشه. من بچه نیستم. درک بالایی در این مسائل دارم چون از خیلی وقت پیش ریزشدن در آدم‌ها از ویژگیهام بود. من میفهمم. البته تغییر همیشه ممکنه. مثل تغییر حال حاضرم. اما محمد همونه که باید باشه. باید به خودم بیام. باید همه چیزهای رها شده رو درست کنم

  • بهمن دخت

حرفات

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۳۱ ب.ظ

انقدر سخته ابراز محبت‌های تورو شنیدن و چیزی نگفتن!


+ چیزی گفتن هم سخته البته.

  • بهمن دخت

پنج‌شنبه‌های آسمانی

جمعه, ۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۳ ق.ظ

به عمو گفتم ازم خواستی برات دعا کنم، بهش گفتم عمو دعای من که به جایی نمی‌رسه. تو واسش دعا کن و اگه دعا سهمیه‌بندی باشه نصف سهم منم بده به اون.


+ باباتو دیدم. اولین بار بود چشمم بهش میوفتاد. صداش کردم بابا... بعدش خجالت کشیدم. گفتم دلت تنگ شده و یه سری حرف دیگه.

چقدر امروز غصه‌هام یادم اومده بودن. دونه دونه اشک شدن فعلا از یادم رفتن. 

  • بهمن دخت

آخرین امتحان

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۱ ب.ظ
عزیز من
اگر از من می‌شنوی، روز آخرین امتحان یک روز معمولی است مثل همه روزهای دیگر. امتحانات برای این است که ما بیاموزیم، گاهی به خودمان بیاییم و اینکه از اطمینان یادگرفته‌هامان لذت ببریم. نباید امتحان را انقدر بزرگش کرد. یعنی خیال کرد یک اتفاق خیلی عجیب و غریب است. خب این دو هفته هم مثل برق و باد سپری می‌شود. بهتر است زندگی‌اش کنیم. نه برای گرفتن مدرک و قبولی و چه و چه. بلکه چون تجربه ارزشمند و تکرار نشدنی ست و فقط دو هفته است. بعدا برای همه چیزهای دیگر وقت هست. فعلا باید از درس خواندن لذت برد.
فعلا این‌ها را داشته باش تا من بروم بخوابم. بقیه‌اش را بعدا برایت می‌گویم:)
  • بهمن دخت

یک لحظه عجیب

شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ق.ظ
ممنونم که اشک مرا در‌ آوردی. این شاید جمله خنده‌داری باشد اما کاملا درست است. باید اشک می‌ریختم پای درخت آرامشم تا آب بخورد و سرسبز بماند. اشک چیز خیلی خیلی مهمی ست. من دلم گرفت. یک لحظه به اندازه تمام عالم. خودم را عقب کشیدم که جزوه آمارم خیس نشود. احساس غربت داشتم. خستگی هم قاطی‌اش است شاید. دوست دارم پرواز کنم به آینده، به اتاقم و به تو.


+ ۳۰صفحه از آمار مانده:( چقدر بد درس خواندم وقتی باید عالی درس می‌خواندم. کاملا ناراضی‌ام...
  • بهمن دخت

whena think about you

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۶ ب.ظ
من از خیلی وقت پیش همینجوری بودم. آخرین امتحان برام شبیه امتحان نداشتن بود. آروم نمی‌گرفتم پای درس. الان هم افتادم تو یه فضای خاص. فضای تو. کل روزم لبخندی شده. همش میای تو سرم. تا میخواد یادم بره بچه‌ها یادم می‌ندازن. امان از اون لحظه‌ای که مهشید شوخی می‌کنه میگه: صبح که بیدار بشی میگه آقا محمد پاشین براتون صبحانه درست کردم. من زیاد حرفشو نمیشنوم. میخندم البته. میرم تو خیالت. یا وقتی داشت برای زهره تعریف می‌کرد که دیشب مجبورم کردن تجربه خواستگاری رو براشون بگم و منو مسخره می‌کرد که با یه جزوه جلوت نشستم بعد دستش رو می‌برد تو جیب فرضی کتی که تنش بود و ادای تورو در میاورد و اون ورقه‌هارو در میاورد. من یجوری میشدم. من دیگه مهشید رو نمی‌دیدم. تورو میدیدم که جلوم نشستی. 
مامان زنگ زده میگه دارم گل‌‌ها رو هرس می‌کنم مرتب می‌کنم. این گلدون زرد تو هم دست بزنم. میگه ۱۵ روز دیگه صاحبش میاد تمیز باشه. میخندم. مامانا به چه چیزایی فکر می‌کنن. وای اگه بدونی چیکار می‌کنه. داره برام جهیزیه می‌خره. منم هی غر می‌زنم که نمی‌خوام خودشو اذیت کنه.
البته خودمم خل شدم. دیروز تو دیجی‌کالا یه جفت فنجون نعلبکی سفید دیدم که روش پر قلبای قرمز بود. همون لحظه داشتم توشون برات کاپوچینو هم میزدم. 
دارم از دست میرم فکر کنم. تو حواستو بده به درسات. تو هنوز آخرین امتحانت نیست. خب؟

+عنوان یکی از آهنگهای سلنا گومز، قدیما خیلی آهنگ انگلیسی گوش می‌دادم. اینو خیلی دوست داشتم. چرت و پرت نبود،
...
when I think about you
with every breath I take every minute
no matter what I do.
My world is an empty place
like I've been wondering the desert for a thousend days
...


  • بهمن دخت

راستی،

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ق.ظ
من به تو افتخار می‌کنم. اینو واسه ادا اصول نمیگم ها. جدی میگم. خودمم نمیدونستم. امروز لابه‌لایی حرفایی که درباره‌ات می‌زدم حسش کردم. چجوری همون چیزی بودی که من میخواستم آخه؟ اگه براش تلاش می‌کردی هم انقدر خوب همون مرد رویاهای من نمیشدی. چجوریه که تاب و تحمل دارم فاصله‌مو باهات حفظ کنم؟
ببخشید بخواب. حرف نمی‌زنم دیگه.
  • بهمن دخت

چقدر می‌تونم با تو حرف بزنم.. خیلی زیاد.

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۱ ق.ظ

جونم نگران نباش. دنیاست دیگه. بعضی وقت‌ها اونجوری که می‌خوایم نمیشه. حالا یا ما کم کار می‌کنیم یا دنیا از ما انتظار زیادی داره. مهم نیست اینا. هست؟ مهم تویی. مهم منم. مهم ماییم. نمیشینیم یه گوشه بگیم دنیا به آخر رسیده. تصور بدبخت شدن رو کفر می‌دونیم. حالا شاید من بعضی وقت‌ها تحت‌الفظی بگم بدبخت شدم، تو اونم نگو. تو به من بگو امروز سخت بود کارم، بگو خسته شدم، بگو نگرانم. اما نگو روز خوبی نبود. روزای تو همه‌شون خوبن. آخه تو خودت خوبی. نگو نیستی که با من طرفی. من و تو هرچقدرم بد باشیم اگه بخوایم اگه اراده کنیم کم کم خوب و خوب‌تر میشیم. مهم اینه که باید واسه یه عمر دراز برنامه بریزیم و تلاش کنیم اگرچه ممکنه فردا دیگه نباشیم. مهم اینه که غم سکون نشینه رو چهره تو، غم سکون واگیر داره. اگه منم سکون بگیرم دوتا آینه مقابل هم میشیم. بینهایت بار سکون تکرار میشه. 

حالا دیگه بخواب دیروقته. بقیشو بعدا میگم بهت.

  • بهمن دخت

خطا کردم ای مه خطا کردم

جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۵۴ ق.ظ
مدتی ست می‌خواهم عاشقانه‌ای برایت بنویسم
اما چیزی برای نوشتن ندارم. آنچه دارم خواهش دیدار تو است و خیال لحظه‌های خوش با تو بودن. یک با تو بودن ابدی. خیال تو دارد نرم نرمک همه مرا تصاحب می‌کند.

تو را با شبم آشنا کردم
  • بهمن دخت

میشه یعنی؟

چهارشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۱ ق.ظ
میشه همه دوستام باشی؟
  • بهمن دخت

تو و من ۱

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۲ ب.ظ
عزیز من
وقتی از تو محبت می‌خونم سد چشمام لبریز میشه. چی می‌خوام من از زندگی؟ چی بیشتر از تو؟ ولی چرا آروم نمیشم؟ چرا می‌دونم تو رو دارم و آروم نمیشم؟ من چمه؟ چه مرض ناشناخته‌ای دارم؟ 
اصلا بی‌سلیقه، این دختر چیش دوست داشتنیه؟
  • بهمن دخت

این‌هارا به تو می‌گویم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

ضعیف شده‌ام. قبلا روحی بود حالا جسمی هم. غذاهای خوابگاه آشغال است. به ندرت می‌شود خوردشان. من حساس نیستم، باور کن راست می‌گویم. هرچقدر هم می‌گویم کمتر بریزید باز از غذا می‌ماند و عذاب وجدان ریختنش در زباله هم مرا ضعیف‌تر می‌کند. بدجوری ضعیف شده‌ام. چند شب است سحری خواب می‌مانم. امروز هم خواب ماندم. خدا رحم کند، به امتحان فردا. دیروز چند قاشق سحری خورده بودم عصر سردرد و تهوع داشتم. بهم ریختن خوابم تقصیر آناتومی ست‌. روز قبلی هم که خواب ماندم روز قبل آناتومی بود. عصرش نتوانستم درس بخوانم برای همین باید کل شب بیدار می‌ماندم. زهره هایپ داشت. با مرضیه نصف کردیم. نمی‌دانی چه کوفتی است این هایپ. بیدار ماندم تا پنج‌ونیم صبح. باورت می‌شود؟ پنج‌ونیم دیگر تپش قلب گرفته بودم. خوابم بهم ریخت. 

   ضعیف شده‌ام. این حقیقت است. راه حل جدیدی هم ندارم. هرچه امتحان کردم جواب نداد. رمقی هم برایم نمانده. نمی‌دانی چقدر درس دارم و دیروز با چه حالی سپری شد. روز قبلش هم. مسئله این حال الان فقط امتحانات است. وگرنه برایم اصلا مهم نبود. هرچند روزه گرفتن برای گوشه‌ای افتادن نیست. دست خودم نیست، ضعیف شده‌ام. سردرد عصر و تهوع دیوانه‌ام می‌کند. نمی‌خواستم این‌هارا برایت بگویم که ناراحت شوی. نباید ناراحت شوی. گفتم که کمی سبک شوم. استرس مسخره بی‌فایده‌ام کم شود. 

  • بهمن دخت

تردید

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ
من یه تصویر از خودم دارم که دوست دارم اون باشم ولی خب هیچ خوب پیش نمیره...
الان هم انگار بهم ریختم. نمی‌دونم شاید همه کارام از اول اشتباهن.
  • بهمن دخت

توضیحات مورد نیاز

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ

من باید به خودم ثابت می‌کردم که می‌تونم. با خودم تو جنگ بودم، سخت بود ولی داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه حواسم نبود و یادم رفت اون تغییرات رو درست کنم که نفهمی. همین:/

  • بهمن دخت

ناتوانی

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۱ ق.ظ
جان من،
دست دل نمی‌رود برایت بنویسم اگرچه حرف با تو بسیار دارم. دلم خودت را می‌خواهد نه خیال اینکه مرا می‌خوانی که البته نمی‌خوانی فی‌الحال.
سرت سلامت‌.
  • بهمن دخت

تو روزه‌ای هستی که بی سحری هم می‌گیرمت

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ق.ظ
عزیزترینم،
یک روز قبل امتحان آناتومی است. اگر از امتحان دیروز می‌پرسی، خوب بود. البته عالی نبود اما نمره قابل قبولی دریافت می‌کنم. اما امتحان فردا فرق دارد. راستی می‌دانستی آناتومی درس مورد علاقه من بود پیش از اینکه به دانشگاه بیایم؟ هنوز هم هست اما اینکه مرا چه شده‌است حدسش خیلی مشکل نیست.
   سحر خواب ماندم و این همان اتفاقی بود که نباید می‌افتاد. شب قبل امتحان بافت فقط سه ساعت خوابیده بودم و بعد آن هم خوابم نمی‌برد. دیشب بدجوری خوابیدم و خواب ماندم. چهار و بیست دقیقه بیدار شدم و وارفتم. تا به حالا که ساعت نُه صبح است. خواب‌آلوده و کسلم و گرسنه ولی چاره‌ای نیست. قرار بود بعد اذان بیدار بمانم. کاری بود که برای بافت کردم. نشد اما. حجم درس هم زیاد است. راستش را بگویم الان نگران پاس نشدن هستم. واقعا نگران.
   پرت و پلا می‌گویم. تو خودت را نگران نکن. همه چیز درست می‌شود. امتحان آناتومی هم سپری می‌شود. حتی این سردردی که نمی‌شود کاری برایش کرد و گشنگی و ضعف. میبینی ماه رمضان چه زود گذشت؟ البته راستش را بگویم اولین باری بود که انقدر سخت گذشت. همیشه مامان بیدارم می‌کرد و سر سفره رنگین می‌نشستم. تصورش را نمی‌کردم که خیلی زودتر بیدار شدن برای غذا درست کردن چقدر ماه رمضان را تغییر می‌دهد. فکر کردن به اینکه روزی باید برای تو سحری درست کنم احساس متضاد عجیبی دارد. مسئولیت سخت اما دلنشینی ست. البته اوضاع فرق می‌کند قطعا. تو کنار من خیلی چیزهارا عوض می‌کند.
   سختی دیگر هم همین اهواز بود. هوا گرم بود، شرایط خوابگاه سخت بود. امتحانات هم قرین بود با رمضان. نگرانی اصلی اما تو بودی. اینکه قرار است معدلم را به تو، به بابا و دیگران تحویل بدهم. وگرنه ککم هم نمی‌گزید. راستش اگر تو نبودی کلا ککم نمی‌گزید. ولی خب اینکه هیچ چیزی عین خیالت نباشد تصویر زیبایی از زندگی نیست. من دلم نمی‌خواهد دانشجویی باشم که فقط دروس را پاس می‌کند. ترم اول خام بودم، این ترم اما شرایط بر من سوار شد و من هم خوب سواری دادمش. ترم رفت روی هوا. خودم را هم هنوز پیدا نکرده‌ام. زمان می‌برد گمانم.
   راستی دارم با خیالاتم می‌جنگم. جنگ نفس‌گیری ست. خیالات تهی و بی‌فایده‌ای که لذت‌بخش اند. اما باید بجنگم و این عادت را از سرم بیرون کنم. گرسنگی هم که با این امتحان آناتومی نمی‌خواند ما چاره‌ای ندارم‌. ببخشید که غر غرم را آوردم پیش شما. به شخص دیگری نمی‌گویم. قرار بود ننویسم اینجا اما نوشتم و پیش‌نویس می‌کنم. اینطوری بهتر است.
تو را به خدای قادر متعال می‌سپارم،
همیشه.
فافا
  • بهمن دخت