بهار به شرطی فصل خوبی ست که من بگویم فضای مجازی برود به درک و گوشی ام را پرت کنم توی دومین کشوی میز توالت از بالا. آن وقت صبح زود با صدای اذان بیدار شوم و قبل از وضو کتری را بگذارم روی گاز تا آب جوش بیاید.
بهار به شرطی فصل خوبی ست که درست وسط مطالعه ی بافت قلب شعری در من پدید آید و آن را کنار نکته های ظریف کنکوری بنویسم.
به شرطی که " شعله " را بردارم ببرم هواخوری کنار بوته گلهای صدبرگ صورتی حیاط و روی پارچه ای بنشینم و تست فیزیک بزنم. آن هم با پیراهن نخی گلدارم و یک شال زرد .
به شرطی که بتوانم با خط خوش بنویسم " جانا به من خسته ی دلتنگ نظر کن " آن هم با قلم درشت و مرکب قرمز و بدون تیغ کاری.
بهار به شرطی آن فصل دلنشین است که تو جایت را بدهی به زیبایی های دیگر زندگی. جایت توی دلم. جایت توی خیالم. وقتی چنارها سبز شوند و گنجشکها جیک جیک مستانه سر دهند و من لای کتاب و دفترم یک آن هوشیار شوم، آهی بکشم و بگویم یادت بخیر.
هروقت میخوام آدرس وبلاگهای قبلیتو تایپ کنم تو مرورگر یه لحظه بی حرکت مکث می کنم و به خودم میگم ولش کن بابا خسته نشدی؟ اون دیگه نمیاد وبلاگ بنویسه دلیلی نداره...
بعد یهو یه چیزی ته ته دلم میگه اگه بنویسه چی؟ اگه امروز وبشو باز راه انداخته باشه چی؟ بعد ادامه میدم به نوشت.
شده کار هر روزم... اه:(
شعر دو را هک کردند!
امیدوارم برنگردد. کار بچگانه ای بود دوباره در شعر دو نوشتن. ای کاش آن سایت با همه شعرهای منتشر شده ام محو شوند از اینترنت. تسکین خوبی ست.
همه تخیلات این روزهای من
به با تو بودن های خیالی در آینده می رسد.
از پیاز گل نرگس زیست شناسه، به پرورش گل نرگس توی خانه آپارتمانی و نقلی کوچکمان می رسم.
از حوله آشپزخانه جدیدی که مامان خریده به حوله آشپزخانه مان می رسم که خودم دوخته ام و میبینم دستت را با آن خشک میکنی.
رسما گرفتار تو ام. رها کن مرا:(
دیدن پروفایل تلگرامت به واقع باید نهایت جوش و خروش مرا بر انگیزد. اما من آرام می نشینم و کلیپی که مادرت برای مادرم از تو فوروارد کرده را میزنم که دانلود شود و از دیدن عکس تلگرامت سر باز می زنم.
دلم می خواهد مثل امیر یک توی خیالی برای خودم بسازم و وقتی رو به روی میز تحریرم نشسته ام تو را روی کاناپه یا تخت بنشانم که با همان صدای آرام با من حرف میزنی و لبخند گرمی که درست به سمت من است و چشمهایی برای خودم.
یه روز پسرمو میشونم جلوم و بهش میگم: " عزیزم هیچوقت قبل از اقدام برای رسیدن به دختری که عاشقشی نگو دوسش داری، چون ابراز محبت به یه دختر دلشو می بره و انقدر به عشقت بهش فکر میکنه که کم کم عاشقت میشه و تا وقتی به هم برسید تو تنهاییاش بی تاب میشه و بغض میکنه. روزا میگذره و حالش بدتر میشه. هرکاری کنه تو جلو چشمشی و تو و تو و تو..
نگو بهش عزیزم. تا نتونستی به بقیه بگی و اقدام کنی به رسیدن بهش نگو. اگه دوسش داری نگو... "
کنار هم روی کاناپه بنشینیم و در حالی که چای می نوشیم درباره فروشنده و اسکارش حرف بزنیم. آرام و سر حوصله. با هر چند جمله یک قولوپ چای. برایت بگویم که چقدر ناراحتم از این اتفاق. درباره فیلمنامه صحبت کنیم و به جان سیاه نمایی هایی که تمام جهان به اعتبار اسکار می بینند غر بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم و حرف بزنیم تا برسیم به آرزوی همیشگی سریال "شاهنامه" من.
این روزها با کسی سر و کله میزنم که نه تنها دین و عقاید اینچنینم را قبول ندارد بلکه از ایران متنفر است و کاملا ناامید از زندگی. و من فکر می کردم موظفم بخاطر انسانیت به او کمک کنم اما چه اشتباهی میکردم. من خود به کمک محتاجم. خودم خوب کامل نیستم و هنوز از خودم ناراضی ام آنوقت می خواهم به کسی اینچنین کمک کنم آن هم توی این موقعیت آشفته ای که دارم...
حماقت کردم. نباید به زور به انسانها کمک کرد. البته زوری در کار نیست اما فکر میکنم چیزی عوض نمی شود و من فقط خودم را آزار می دهم.اولین بار حس کردم فرشته خدا شده ام برای نجات یکی از انسانها و چه حس مسخره ایست...
حالا گیر کرده ام که چه کنم. گمانم نبود تو پروای ورود به زندگی ادم ها را به من داد وگرنه من این اواخر ادم نفوذ به هر کسی نبودم. تقریبا به هیچ کس نفوذ نمی کردم. البته من بارها خطا کرده ام اما این روزها تحمل خطاهایم برایم طاقت فرسا شده. نمی دانم چه کنم اما دیگر نمی خواهم در نقش فرشته دست و پا بزنم. نمیخواهم سخت بگیرم. البته قطعا از خوب بودن دست نمی کشم اما چیزی که از من بر نمی آید را نباید به زور انجام دهم. اشتباه کردم و میخواهم بیشتر به کارهایم فکر کنم. مخصوصا به کارهایی که به دیگران هم مربوط می شود و فقط بخاطرشان پای خودم گیر نیست. که تقریبا می شود همه کارهایم!
یک دل سیر گریه کردم. برای دل تنگ خودم و پریشانی هایم. انگار زمین و زمان می خواست قسمت آخر وضعیت سفید را تنها ببینم که بتوانم از ته دل داد بزنم خداااا..
امیر چقدر خوب بود و چقدر می شد محوش شوی. چقدر از خودم دلخور شدم که زندگی نمی کنم! یک جایی بالاخره آدم باید با همه چیز کنار بیاید. یکجایی باید خودش را پیدا کند.
حتی از خودم دلخور شدم که زمانه کاری کرد من تصمیم بگیرم عاشقت نشوم تا بعد. زمانه با من چه ها که نکرد و من احمق هم بارها به سازش رقصیدن. خسته شده ام از این ساز و آوازها. به تنگ آمده ام. کی قرار است آنی بشوم که در نهایت مثل امیر همه حوادث را رد کنم و روی موشک بایستم و عکس بگیرم؟ افق هایم محو اند. چشم اندازی ندارم. و خودم باید بایستم تا بشود دور دست ها را دید.
" قوی باش مرد قوی باش ".